سهراب مَنش

۱۳۸۴ مرداد ۸, شنبه

آن روزها
شاید پائیز سال ۱۳۶۴ بود!
باید بر می‌گشتم به منطقه، صبح با مادرم و برادرها و خواهرم خداحافظی کرده بودم، و آنها قبل از رفتن من از منزل به مهمانی رفتند.
عصر باید حرکت می‌کردم، با قطار ابتدا به تبریز و از آنجا با مینی‌بس به کردستان می‌رفتم، اگر اشتباه نکنم بار سوم بود که به منطقه اعزام می‌شدم، صبح موقع خداحافظی با حضرت مادر، از او شنیده بوم که پدرم بسیار از رفتنم عصبانی است و اصلا نمی خواهد که من به منطقه بر گردم. مادرم از من خواست که نروم، اما به او گفتم که من کارهایم را کرده‌ام و دیگر نمی‌شود جلوی رفتن را گرفت!(می شد که نرفت، کافی بود فقط نروی! نهایتا یک نفر از طرف بسیج می آمد و سوال می کرد که چرا نرفته ام؟ و من می گفتم که دلم نمی‌خواهد! او هم باید سرش را می انداخت پائین و می‌رفت، نیروی داوطلب یعنی همین!)
نزدیک‌های عصر از منزل بیرون زدم تا یک دور در محل بزنم و احیانا اگر بچه محلی را دیدم با او خداحافظی بکنم، و از محله‌ا م نیز خداحافظی کنم و از آن کوچه‌ها دل بکنم!
یک حسی به من می‌گفت که این بار که بروی، دیگر برگشتنی در کار نیست، کاملا به آن احساس اطمینان داشتم و می دانستم که اشتباهی در کار نیست، اما می‌دانستم که باید صاحب‌‌های خود را از این رفتن راضی کنم. پدر و مادرم صاحب من بودند، یک عمر زحمت من را کشیده بودند و باید راضی می‌بودند.
راستش راضی کردن مادر زیاد مشکل نبود، از همان "احساس دوست داشتن" من استفاده کردم، و نتوانست بخاطر عشقی که داشت نه بگوید، اما پدرم داستان جدایی داشت!
هم به شدت بهش احترام می‌گذاشتم، هم می‌خواستم که حرفش شهید نشود، و هم می خواستم که نه نگوید! در يک کلام راضی باشد!
وقتي برگشتم منزل تا آماده بشوم و بروم پدرم از کار برگشته بود، سلام کردم و وقتی درجه عصبانیت او را در صورتش دیدم، جیک نزدم و مستقیم به طبقه بالا رفتم تا لباس بپوشم و شاید در این زمان او کمی آرام تر می شد!
نیم ساعت بعد لباسم را پوشیده بودم و آماده رفتن بودم، از پله ها که پائین می آمدم اشهدم را خواندم! و گفتم هر چه بادا باد، می گویم.
پشت درب اطاق چندبار تمرین کردم که چطور حرف بزنم، و ودرب را باز کزدم و وارد شدم.
آقام خوابیده بود!
انتظار همین یکی را نداشتم!
دو زانو بغل بالش نشستم و صدایش کردم،
آقا؟
آقا؟
آقا بیداری؟
جواب نداد، با نام فامیلی صدایش کردم، می دانست هر بار که کارم خیلی گیر باشد، او را به نام خانوادگی اش صدا می زنم!
باز هم جواب نداد.
هم عصبانی شده بودم، و هم درمانده! نمی خواستم بدون خداحافظی و بدون رضایت او به منطقه بروم، اما جواب ندادنش من را درمانده کرده بود.
می دانستم که بیدار است و می شنود.
گفتم: آقا می دانم که بیداری و می‌شنوی، من کارهام را درست کردم که بروم، الان هم دیگه نمیشه زد زیرش و نرفت، مامان گفته نمی خواهی که من بروم، اما دیگه دیر شده، خداحافظ و از من راضی باش آقا.
باز هم جوابی نداد، بلند شدم و بیرون آمدم.
حالم خیلی گرفته شده بود که جوابم را نداده بود، سرخورده شده بودم، اما ته دلم بهش حق می دادم که راضی نباشد.
وقتی نشستم روی پله تا بندهای پوتینم را ببندم، اون احساس رفتن و برنگشتن از بین رفته بود! می‌دانستم که می‌روم و بر می‌گردم!
توي همون چند دقيقه که نشستم روي پله تا بند پوتينم را ببندم، یکی این عکس را از من گرفت، هر چی فکر می‌کنم چه کسی بود؟ به یاد نمی‌آورم، مطمئن هستم که به غیر از من و آقام هیچکس دیگر از اعضای خانواده در منزل نبودند، ممکن است یکی از بچه محل‌ها عکس را گرفته باشد.
قبل از اینکه از خانه بیرون بروم، درب اطاقی که پدرم در آن خود را به خواب زده بود، باز کردم و گفتم، آقا من رفتم، قول می‌دهم چهل و پنج روز دیگر مرخصی‌ بگیرم و بیایم.
شاید می‌خواستم خیالش را راحت بکنم که من بر می‌گردم! شاید هم دلیل دیگری داشت
.
نتیجه: پشت هر عکسی، یک دنیا خاطره خوابیده، گاهی می‌شود آنها را بیاد آورد و گاهی نمی‌شود!


نظر بدهید.

(0) comments
۱۳۸۴ مرداد ۲, یکشنبه

ژان وال ژان ها در ایران

گزارش علیزاده در مورد نقص حقوق شهروندی را بخوانید، تا باور کنید که در همین زمان که شما مشغول به خواندن این چند خط هستید، کسانی در زندان‌های کشورمان هستند که جرم‌شان شبیه به جرمی است که ژان وال ژان کرده انجام داده بود!


- با یک نوجوان 13 ساله به خاطر دزديدن يك مرغ به مدت شش روز در بدترين بازداشتگاه ورامين برخورد كردم؟


- گروهباني 4 نفر را در ترمينال فرودگاه بدون مجوز دستگير مي‌كند و سپس از روی عملكردهاي خانوادگی و آلبوم آنها تشكيل پرونده مي‌دهد.


- تاكنون 143 شكايت به اين هيات واصل شده است كه يكي از آنها مربوط به شخصي است كه از دي ماه سال 1367 در زندان به سر مي‌برد كه در پرونده بازداشتی وی هيچ‌گونه سابقه‌اي از سوی مرجع قضايی يا حكم محكوميت وجود ندارد.

حدود بیست سال در زندان، بدون اینکه کسی حکمی صاد کرده باشد و پرونده‌ای پیدا بشود!

- هيات مذكور در مرحله‌ي ديگري از بازرسي‌هاي خود به زندان رجايي‌شهر مراجعه مي‌كند و در كمال تعجب شاهد وجود پيرزني متولد 1311 در زندان مي‌شود و در صحبت با وي متوجه مي‌شود كه او چهار ماه است در زندان به سر مي‌برد، اين پيرزن منزلش را به سه افغاني رهن داده كه چون نتوانسته رهن را به آنها برگرداند در زندان به سر مي‌برد يا در اين زندان خانمي مي‌گفت چون به شوهرش تهمت مواد مخدر زده شده و وي متواري است، او را به جاي شوهرش دستگير كرده‌اند

پیرزن هفتاد و پنج ساله، چهار ماه است که در زندان است! جرمش این است که پول ندارد.
زنی را بخاطر شوهرش به زندان برده‌اند و او را به جای شوهرش مجازات می کنند!

کل گزارش را یکبار بخوانید، تا باور کنید که ما چقدر بدبخت هستیم و چقدر بی ارزش!
چرا هیچ صدایی از وبلاگ‌نویسان بلند نمی‌شود؟ مگر همین شما‌ها نبودید که چند روز گلوی خودتان را پاره کردید و به زمین و زمان فحش دادید که چرا یک شوهر، چند روز است فرزندان خود را از زنش جدا کرده و با خود برده است؟!
نوشته‌های این گزارش کم ارزش‌تر از آن موضوع است؟ چند تا لوگو با چشمان آبی و دو سه تا جوجه برای این مصیبت درست کرده‌اید؟
لعنت خدا بر ما که حتی طرفداری‌مان از کسانی که بهشان ظلم شده و یا می‌شود نیز باید نفعی برای خودمان داشته باشد، در غیر اینصورت چشم‌هایمان را روی هم می‌گذاریم و نمی بینیم.

(0) comments

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است، راه دل خود را نتوانم که نپویم.

نوشتن تاریخ یعنی شناختن خود و گشودن افقی برای آینده، از راه آگاهی از گذشته!

یا همه دردهای دنیا را برای من خلق کرده اند، یا مرا برای همه دردهای دنیا!

هوشمندی مرد را از روی جواب هايش می توان تشخيص داد و درايت او را از سئوالاتش می توان فهميد.

برای همه دنیا تو یک نفری، و برای یک نفر تمام دنیا

تو را نه براي هميشه با تو بودن نه براي يك عمر زير سقفي نفس كشيدن نه براي اين حرف مضحك كه: – سنگ صبور روزهای سخت زند‌گی‌ام باشی نه براي زيبايي ات نه براي هوس هايم نه حتا براي عشق – كه حرف بزرگي است – تو را مي خواهم فقط براي اين كه يك روز ديگر زندگي را دوست داشته باشم




تماس با نویسنده وبلاگ



PageRank







من میخوانم،شما چی؟



سایتهای مورد علاقه











my widget for counting
<>

[Powered by Blogger]