سهراب مَنش

۱۳۸۴ فروردین ۱۹, جمعه

فرق
چند روز قبل در یک برنامه تلویزیونی، موضوعی مطرح شده بود که برای من جالب بود و به آن نگاه می‌کردم.
موضوع برنامه مربوط بود به انگیزه سربازان متحدین در عراق و همینطور نیروهایی که در آنجا به کار مشغول هستند بود.
به غیر از سربازان آمریکایی و انگلیسی، بقیه افراد اکثرا از کشورهای اروپایی به عراق رفته بودند، تعداد فرانسوی‌ها و ایتالیایی‌ها بیشتر از دیگران بود.
انگیزه اول برای اینها، دستمزدی بود که در آن کشور دریافت می‌کنند و بعد از آن لذت جنگیدن!
خیلی‌ها از آنها از لژیونرهای سابق فرانسه بودند که جنگیدن در واقع برایشان شغل است( حتما باهاشون آشنا هستید)
اما بقیه فقط و فقط انگیزه‌شان مالی بود.
شغل های متفاوتی نیز داشتد، از محافظت از سفارتخانه های خارجی گرفته تا محافظ شخصیت‌های سیاسی فعلی عراق و همینطور محافظت از کاروانهایی غذا و غیره.
همه را نوشتم که حقوقی که اینها در حال حاضر در یافت می‌کنند را با حقوقی که امثال من در دوران جنگ دریافت کردیم مقایسه بکنم.
حداقل دستمزد، مبلغ هفت هزار یورو بود و این مبلغ بنا بر خطرناکتر شدن کار تا دوازده هزار یورو نیز بالا می‌رفت!
حالا از حقوقی که من در زمان جنگ می‌گرفتم بگویم.
ماه‌های اول و بعد از آموزش حقوق من مبلغ ۱۷۰۰ تومان بود!( یک هزار و هفت صد تومان)
البته این مبلغ با وارد شدن به جهاد سازندگی و کار کردن در قسمت مهندسی رزمی که اصطلاحا سنگر سازان بی سنگر به آن می گفتند تا ۲۱۰۰ تومان ( دو هزار و صد تومان) نیز افزایش یافت!
نمی‌دونم نیاز به توضیح هست که فرق ما با سربازان انها چه بود و یا می باشد؟
قسم می خورم که نصف بیشتر این مبلغی که دریافت می‌کردیم را باید بایت خریدن لباس و پوتین و لوازم شخصی در تهران و در زمان مرخصی پرداخت می کردیم.
لباسهایی که در زمان جنگ به ما داده می‌شد، دو تا سور به سیرابی زده بود و اصلا قابل استفاده نبود.
من حتی کیسه‌ای که باید ماسک ضد شیمیایی خود را در آن می‌گذاشتم از میدان گمرگ تهران خریدم، زیرا چیزی که به ما به عنوان کیسه ماسک داده بودند بیشتر شبیه به کیسه‌ای بود که در آن ماست می ریزند و منتظر می شوند تا آب آن برود و ماست سفت بخورند!
توضیح: در آخر نوشته یکی دیگر از عکسهای منطقه را همراه با این پست آپلود خواهم کرد.
عکس مربوط می سود به سال ۱۳۶۷ و گریدری که من در بالای آن ایستاده‌ام، این همان ماشینی است که شب قل از آن اکبر گودرزی بر روی آن با گلوله مستقیم تانک، بدنش دو نیمه شد و من فقط توانستم پاهای او را که روی صندلی گریدر بود پیدا کنم و بعد از جستجوی بسیار مچ دست راست او را نیز پیدا کردم.
در این عکس که صبح روز بعد و در مقرمان گرفته شده، مشغول جستجو برای پیدا کردن قطعات تکه تکه شدن اکبر هستیم ، تا بتوانیم انها را همراه با جنازه به تهران بفرستیم.

شلمچه. دستگاهی که اکبر گودرزی برروی آن قطعه قطعه شد

(0) comments
۱۳۸۴ فروردین ۱۵, دوشنبه

حسین درخشان، آب انار در تهران
نمیدانم هنوز کسی هست که به آدم فروش بودن امثال حسین درخشان شک داشته باشد ؟
تو نظر خواهی وبلاگش ازش سوال کردم، اما طبق معمول، نظری که مطابق میل خودش نبود را منتشر نکرد!
چند تا سوال ساده داشتم
ازش پرسیده بودم که ایا هنوز منتظر است از طرف ما باور بشود؟
هنوز فکر می‌کند که نماینده کل وبلاگ نویسهای ایرانی است؟
به نظر حودم، اگر کسی مجبور باشد که بین دو کار جاکشی و آدم فروشی یکی را برای نان در آوردن انتخاب کند، نون جاکشی حتما به نان آدم فروشی شرف دارد!
هر چند امثال حسین درخشان هم آدم فروش هستند و هم پا انداز!

(0) comments

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است، راه دل خود را نتوانم که نپویم.

نوشتن تاریخ یعنی شناختن خود و گشودن افقی برای آینده، از راه آگاهی از گذشته!

یا همه دردهای دنیا را برای من خلق کرده اند، یا مرا برای همه دردهای دنیا!

هوشمندی مرد را از روی جواب هايش می توان تشخيص داد و درايت او را از سئوالاتش می توان فهميد.

برای همه دنیا تو یک نفری، و برای یک نفر تمام دنیا

تو را نه براي هميشه با تو بودن نه براي يك عمر زير سقفي نفس كشيدن نه براي اين حرف مضحك كه: – سنگ صبور روزهای سخت زند‌گی‌ام باشی نه براي زيبايي ات نه براي هوس هايم نه حتا براي عشق – كه حرف بزرگي است – تو را مي خواهم فقط براي اين كه يك روز ديگر زندگي را دوست داشته باشم




تماس با نویسنده وبلاگ



PageRank







من میخوانم،شما چی؟



سایتهای مورد علاقه











my widget for counting
<>

[Powered by Blogger]