سهراب مَنش

۱۳۸۳ مهر ۲۴, جمعه

جوابیه
نویسنده وبلاگ تنم فرسوده وعقلم رفت و عشقم همچنان باقی است در جواب نظری که من برایش نوشته بودم، مطلبی را در وبلاگش پست کرده .
از آنجا که من آن نظر را با دادن لینک به وبلاگ آن شخص در وبلاگ گذاشتم، و در جهت تمرین دمکراسی، جوابیه ایشان را در وبلاگ پست می‌کنم.
توضیح بدهم که وبلاگ ایشان از دو روز قبل دیگر در دسترس نیست و ظاهرا نویسنده آن وبلاگ تصمیم گرفته که وبلاگش را دیلیت بکند.
به هرحال این جوابی است که برای من فرستاده شده.
چنانچه نظری در این مورد دارید، میتوانید نظرتان را در نظر خواهی زیر نوشته بنویسید.
فکر می‌کنم که خود ایشان به این وبلاگ سر بزند و نظرات را بخواند، اما من بعد از جمع شدن نظرات احتمالی، تمامی آنها را بصورت ایمیل برایش خواهم فرستاد.
***********
جواب نامه آقای سهراب منش ...
سلام ... آقای سهراب منش خیلی خوشحال شدم که وبلاگم باعت شده من با شخص فرهیخته و با وجدان بیداری چون شما آشنا بشم ... وبلاگ شما رو خوندم البته نه همش ولی آنقدر فهمیدم که با شخص آگاه و بیدار و درد آشنایی روبرویم نه پسر و دختری نوجوان که هریک در زندگی من به دنبال توجیه خود هستند ...
مسلما شما بیشتر از من باور دارید که یک طرفه به قاضی رفتن کاری اشتباه است و من هم خیلی دلم میخواهد همین زندگی رو از دید شوهرم ببینم و بنویسم که مسلما او هم حرفهایی برای گفتن دارد ... چه بسا اگر زبان بگشاید آهش آسمان مرا هم مه آلود کند ... من خودم به محاکمه خودم بنشینم ... که البته الان هم همین میکنم ...من خودم بر این باورم که بسیاری از کسانیکه با من همدردی میکنند یا دچار مشکلاتی مشابه با من هستند که از یک عقل ناقص مثل من برخوردارن که من آنها را متهم به هوس بازی نمیکنم چه بسیارند من هایی که برای نجات خود از سرنوشتشان به چاه هایی عمیق تر از چاه من پرتاب شده اند و چه بسیارند بین آنها کسانی که تنها دردشان توهم بیمارشان باشداقرار میکنم گاهی خودم میمانم آیا من تنها اسیر توهم بیمار خودم نیستم ؟؟؟اما بسیاری از این پروژکتور به سرها (به قول شما ) انسانهایی هستند که از اب گل آلود به نفع خود ماهی میگیرند و خود من هم بر این باورم که آیا قادرند فعلی که از من سر زد در مورد زنانشان به چنین دیده اغماضی بنگرند ؟؟؟ اما آنچه بر من رفت نه از هوس بازی من بود که اگر شما مرا میشناختید و این داستان را میشنیدید شاید باورتان نمی شد که زن احمق این داستان منی باشد که در مقابل شماست ... اما در مورد گذاشتن آدرس پست الکترونیکی نوشتن وبلاگ را از آن جهت شروع نکردم که داشتان زندگی ام رو بنویسم چون خودم بهتر از هر قاضی به محاکمه خود نشسته بودم و از دیدگاه هر نوع آدمی برای خود حکمی صادر کرده بودم شروع به نوشتن وبلاگ از آن بابت کردم که حرفهای را که نمی شود گفت را برای خودم بنویسم تنها دلیلی که نظر خواهی را در ابتدا مثل وبلاگهای دیگرم بر نداشتم کنجکاوی ام بود ... ناگهان به خاطر سوال یک نفر از دانستن کل ماجرا هوس کردم بنویسم نه برای یافتن توجیهی برای خود نه حتی برای اینکه دیگران از داستانم عبرت بگیرند بلکه بیشتر برای گفتن حرفای نشنیدنی ام ... برای گوشهایی که هیچکدام را نمیشناسم ... چون بیشتر دوست داشتم ناشناس بمانم و دنبال دوستی اینترنتی یا چت یا دیدار با هیچ بنی بشری نبودم ایمیلی از خود نگذاشتم ... ولی بعد ها به دلیل اینکه شما در مورد صحت آدرس تحقیق کرده بودید بر آن شدم تا پس از مدتها آدرسی بر روی یاهو داشته باشم ... لابد روا نمی دارید که من در وبلاگم آدرس پست الکترونیکی متعلق به محل کارم را که یک وزارت خانه بزرگ دولتی است که تلفیقی از اسم و آدرسم قرار میدادم ... که خود شما هم پیشنهاد داده بودید آدرسی از خود به کسی ندهم ... به هرحال اگر نگویم بعد از صحبت شما این آدرس را ساخته ام بیراه نگفته ام و حاضرم پسورد همین آدرس را خدمت شما بدهم که مطمئن گردید بنده از طریق این آدرس غیر از شما و خانومی که تقاضا کرده بود حرفهایش را برای من بگوید تا تنها گوشی برای حرفهاش باشم با کسی در ارتباط نیستم ...که البته می دانم خواهید گفت به من چه !!!! البته بیشتر کسانیکه هم مرا تائید کرده اند آدرس ایمیلشان را گذاشته اند و کسانیکه بیشتر توهین نموده اند از گذاشتن آدرسی از خود طفره رفته اند ... البته تائید هیچ کس به منزله درستی عمل من نیست ... و وجدان هر کس خط کش اعمال اوست ...وبلاگتان را خواندم متوجه شدم ذهنی آکاه دارید که با توجه به نسلی که متعلق به آن هستید و تجاربی که در زندگی داشته اید بعید به نظر نمیرسید ...ولی در صحبتهایی که در نامه تان کرده اید مرا به فکر فرو برد ... هرگز در زندگیم قدم در راهی اینچنینی نگذاشته بودم و اگر یکسال پیش سرگذشتی مشابه با سرگذشت خودم را میشنیدم نه تنها باورم نمی شد بلکه سعی میکردم از آن خانوم یا آقا دوری کنم ... و امروز میبینم خودم در چنان جایگاهی نشسته ام که نه تنها در مظان هر اتهامی قرار گرفته ام بلکه هر رهگذری جرات آن یافته غلطهای دیکته مرا بگیرد غافل از آنکه توبه فرمایان که خود توبه کمتر میکنند چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند ... منظورم به شما نیست ولی از اینگونه آدمها بسیار دیده ام ... کسانی که خیلی پیش از آن که در این منجلاب فرو روم به سراغشان رفتم ولی در میانه راه امدادشان ید بیضایشان را بر دامن عفتم دیدم ...و فرار را بر قرار ترجیح دادم و سرزنشم نکنید اگر آدرسی از خود به جا نمیگذارم که از ترس زاهدان دامن آلوده است ...آنقدر که خود را میشناسم و مرا میشناسند هنوز آنقدر سقوط نکرده ام که دل به هر بی سروپایی بندم ... اتفاقاتی که بر من رفت زاییده شرایطم بود و قبول دارم عاقلانه رفتار نکرده ام ولی آیا واقعا من مقصرم ؟؟؟اگر 70% تقصیرات را بپذیرم آیا 30% باقیمانده برای رسیدن به اینجایی که من هستم کافی نبود ؟؟؟
تحقیرها و توهین هایی که در کلماتتان بود را به جان خریدم و آموختم زندگی و مردمانش بیرحمتر از آن بوده اند که من میپنداشتم ... تنها میخواستم بدان اگر بخت برگشته ای گناهکاری به درگاه شما به طلب کمک میامد و خداوندگارش شما بودبد آیا اینچنین با او برخورد میکردید ؟؟
اما درمورد حرفهایی که درباره همسرم میزنم ... به شما خواهم گفت اکر همسرم را ببینید یک کلام حتی یک نقطه از حرفهای مرا باور نخواهید کرد ... ولی آنچه من نوشتم آن چیزی است که من میبینم و با آن روزگار میگذرانم ... شاید اگر آرام آرام با طماننیه بیشتر موقعیت خودم و شخصیت او و خودم را به تصویر میکشیدم شما امروز نه او را سیب زمینی پشندی مینامیدید نه انسانی بزرگوار بلکه مانند من او را قربانی تربیت غلطی میدانستید که توجه به زن را معادل زن ذلیلی میداند و از زن بودن یک زن تنها به مادر بودن و همبستر بودنش بها میدهد ... البته در بسیاری از خانواده ها هنوز این دید پابرجاست و البته مشکلی هم نیست اگر زن و مرد و خانواده هایشان هم کفو باشند ...که من و همسرم متاسفانه از متعلق به دو قشر متفاوت جامعه بودیم ... من و او هردو قربانی فرهنگ غلط خانواده هایمان هستیم و ممکن است عیب از فرهنگ خانواده من هم باشد من منکر آن هم نیستم ... و خداوند شاهد است بارها و بارها در حضور همه اعلام کرده ام همسرم مرد شایسته ای است که میتواند زن دیگری خوشبخت کند ... حتی عادت بدی چون نوشیدن مشروب به میزان زیاد یا سیگاری بودن یا حتی عادت کتک زدن و زناشویی درد آوری که در زندگی ما وارد شده معلول ازدواج غلطی بود که انجام شد ... نمیدانم چه چیزی آنروزها مرا به این ازدواج واداشت ولی مسلما یکی از آنها موقعیت تحصیلی و اجتماعی ایشون به همراه وضعیت مالی ایشون بود ... که از ماست که بر ماست ... میدانم خواهید گفت که من اگر به عقوبت کار خود میاندیشم و کارم را اشتباه میدانم پس از چه رو این بازی موش و گربه با محمد ادامه دارد ؟؟؟ ذهنی آشفته دارم و تنی خسته ...ناتوانم و دوستی ندارم که امینش بدانم ... باری را که بردوش دارم یارای قسمت با هیچکس ندارم چهار ماهی است که این رابطه آشفته با داد و جدال قطع میشود که نه تنها در این ماجرا به خودم میاندیشم نگران احساسی که از این پسرک زایل شد وابستگی عاطفی او به خودم مرا وادار میکند این بازی که در انتها مصداق آش نخورده و دهن سوخته را دارد به پایان دهم ولی هر بار ضعف من یا او در مقابل مشکلات پیش آمده نیاز من یا او به درد دل باعث ارتباط مجدد است
حال که نوشته ام و خالی از هر حرفی اصلا نمی دانم چرا نوشتم و چه نوشتم ... بنابراین دوباره نمیخوانم ... شاید نوشته هایم مصداقی باشد برای آنچه از دل براید لاجرم بر دل نشیند
پایدار و مستدام باشید
مریم


(0) comments
۱۳۸۳ مهر ۲۲, چهارشنبه

یک نظر
نوشته زیر در واقع یک نظر است که من در یکی از وبلاگهایی که به تازگی آن را خوانده‌ام، نوشته‌ام.
اسم وبلاگ ظاهرا تنم فرسود وعقلم رفت و عشقم همچنان باقی است!
دوستانی که می‌خواهند این نظر را بخوانند، باید اول وبلاگی را که نامش در بالا رفت را مطالعه کنند، تا متوجه جوابی که من داده‌ام بشوند.
خوب باز هم من! اول بگم که من نمیتوانم درک کنم نود و نه درصد این انسانهای شجاع(!) که ماشاالله دور سر همشون چندین پروژکتور روشن هست و از روشنفکری زیاد چشم آدم را می‌زنند و دائم از شما و احساسات پاک (ده تا علامت تعجب) شما طرفداری می‌کنند، چرا مثل خودت از گذاشتن یک آدرس مجازی اینترنتی هم وحشت دارند! مگر فکر نمی‌کنند که دارند حرف درست می‌زنند؟ پس چگونه است که خودشان را اینگونه پنهان می‌کنند؟ اما راجب خود باید بگویم که دست چندین آدم احمق رااز پشت بسته‌ای! بیست و شش سال سن داری، و اینگونه اسیر دست یک پسر بچه پوفیوز بیست و یک ساله شده‌ای! خودت هم می‌دانی که از این چاه برای تو آبی بیرون نخواهد آمد، اما فعلا دم را غمنیت شمرده‌ای! به همان راحتی که عاشق محمد شدی، عاشق هر پوفیوز دیگری نیز خواهی شد! کافی است از دهانش حرفهایی بشنوی که دخترکان ۱۴ ساله را مجذوب می‌کند! و تو با با داشتن بیست و شش سال سن و هفت سال سابقه ازدواج و داشتن یک فرزند دو ساله اینگونه خودت را به نفهمی می‌زنی و از لحظات موجود لذت می‌بری! فرین عاصمی چند روز قبل در رادیو فردا برنامه‌ای درست کرده بود که مربوط به زنان تنها می‌شد. وقتی داشتم به این برنامه گوش می‌کردم، جای درد و دلهای شما را خالی دیدم! منظورم این است که شما هم میتونستی از زمانی بگویی که نه شوهرت در کنارت است و نه دوست پسر بیست و یک ساله‌ات! حتما باید لحظات دردناکی باشد! و همین موضوع شما را نیز جزیی از زنان تنها می‌کند. درست میگویم؟ در مورد شوهرت باید بگویم که نمی‌توانم باور کنم حرفهایی که در رابطه با او می‌زنی واقعیت داشته باشد! دانستن اینکه همسرش دوست پسر دارد و اصلا ککش هم نمی‌گزد و همه این مسئله را به هیچ جایش حساب نمی‌کند، باور کردنی نیست! راستی سوالی برایم پیش آمد. چطور ممکن است مردی از بودن در کنار همسرش هیچ لذتی نبرد و آنطور که خودت نوشتی بودن و یا نبودنت برایش فرقی نکند، و بالاتر از اینها بداند که همسرش با جوانک عیاشی رابطه دارد و باز وجود تو را تحمل کند؟ مگر نمی‌گوییی عشقی وجود ندارد؟ پس چه چیزی باعث می‌شود که چشمش را بر همه اینها ببندد؟ تاکید کنم که خودت نوشته بودی که به فرزندت هیچ علاقه‌ای نداری و حتما این موضوع را شوهرت نیز می‌داند، پس این موضوع که شما را در کنارش نگه داشته تا مبادا دل همسرش را به درد آورد هم نمیتواند دلیل باشد. مریم خانم( دلم از اینکه اسمت ممکن است مریم باشد به درد می‌آید) وبلاگ شما را فقط جوانهای زیر بیست سال و نوجوانها نمی‌خوانند، کسانی مثل من که چند سالی از خودت بزرگتر هستند نیز به این وبلاگ سر می‌زنند. بنا بر همین سعی کن چیزی بنویسی که جدای از احساسات آنی که بسیاری از نظر دهندگان هم مثل شما دچار آن هستند و متاسفانه تشویقت هم می‌کنند، نوشته‌ای باشد بنا بر همه واقعیتها، و نه احساسهاس یک دختر سیزده ساله که برای اولین بار در زندگی عاشق شده! اگر هدفت از نوشتن این است که شاید با مشورت با دیگران از این طریق دوایی برای این بی بند و باریها پیدا کنی، واقعیت ها را بنویس. مخصوصا در مورد همسرت! با این تعریف ها که تاکنون در مورد شوهرت نوشته‌ای، من به دو نتیجه رسیده‌ام. یا ایشان یک کیسه سیب زمسنی فشندی کاملا بدون رگ هستند، و یا یک انسان بسیار بزرگوار که در مواجه با بدترین شرایطی که در زندگی کوتاهش برایش پیش آمده، با مردانگی (بسیار بیجا) دارد می‌سوزد و می‌سازد. نکته آخر اینکه من در عرض این مدت وبلاگ خوانی و نویسی بسیار کم در این موارد نظر دادم و با نخواندن نوشته های اینگونه، خودم را از یک فشار عصبی بسیار شدید دور نگه داشتم. کاری که متاسفانه در مورد وبلاگ شما نکردم و چند روزی است که فکرم را همین موضوع به هم ریخته است. از کسانی که با خواندن نظر بنده رگ گردن و یا غیرتشان عود می‌کند و میخواهند جواب جانانه‌ای به من بدهند! دعوت می‌کنم اول کلاهشان را روبرویشان بگذارند، نوشته های این خانم را از اول تا آخر بخوانند، و بعد با چوب و قمه به آدرس ایمیلی که زیر نوشته خواهد آمد حمله کنند! یک رونوشت از این نظر را به آدرس ایمیلی که در وبلاگت گذاشته ای خواهم فرستاد. و همین نظر را در وبلاگم با دادن لینگ به بلاگت نیز خواهم گذاشت.

(0) comments
۱۳۸۳ مهر ۲۰, دوشنبه

باز هم یک شب بلند دیگر
ساعت پنج و بیست و پنج دقیقه بامداد روز دوشنبه
امشب هم از اون شبهایی شد که من نتوانستم تا این ساعت بخوابم!
من بارها اینجا نوشتم که از شب زنده‌داری لذت می‌برم، اما شب زنده داری که با میل خودم باشد.
مدتی است که شبها دچار سر درد شدید همراه با تب شدید می‌شوم.
راستش این بیماری مدت زیادی هست که در بدن من است، اما فکر می‌کنم به خاطر داروهای مرفین داری که برای درد استفاده می‌کنم، خودش را نشان نمی‌دهد!
چند شبی است که این داروها را مصرف نمی‌کنم و در هنگام درد از قرص مسکن ایپروفین که یک موع مسکن قوی است استفاده می‌کنم.
در مدت زمانی که قرصهای مرفین دار استفاده نمی‌کنم این ناراحتی( سر درد شدید همراه با تب بالا) هر شب به سراغم می‌آید و نمی‌گذارد که ساعاتی را آرام بگذارنم و استراحتی بکنم.
قبل از این چند بار برای این ناراحتی به دکتر مراجعه کرده‌ام و در نهایت تشخیص دکترهای متخصص این بوده که این ناراحتی تنها می‌تواند از ناراحتی های عصبی که از طریق موجهایی که در منطقه گرفته‌ام باشد و یا یک احتمال دیگر این است که ممکن است عوارض بمبهای شیمیایی باشد که در منطقه من را نیز بی نصیب نگذاشته!
البته من در مورد آلوده شدن خفیف به بمبهای شیمیایی دوران جنگ چیز زیادی از خودم نگفته‌ام و حتی از توضیح دادن این ناراحتی به دکتر خانوادگی طفره می‌روم!
راستش خودم از اینکه این موضوع که ممکن است آلودگی شیمیایی من آنقدر شدت داشته باشد که کار من را به اینجا رسانده باشد کمی وحشت دارم!
من هیچوقت در زندگی‌ام از مرگ نهراسیده‌ام، اما ناراحتی جسمانی و شاید بی علاج بودن آن در این دوره باعث شده که من آن را بصورت مخفی نگه دارم. گفتن این چیزها به دیگران به غیر از اینکه کسی دیگر به غیر از خودت را هم ناراحت کرده باشی فایده دیگری ندارد.
تا کنون چند بار دکتر خانوادگی‌ام از من خواسته که برای این ناراحتی به متخصصان مراجعه کنم، و البته خود دکتر نیز اذعان دارد که در هلند دکتر متخصصی که بتواند تشخیص درستی داشته باشد یا بسیار کم است و یا وجود ندارد و به احتمال زیاد برای معالجه و یا اینکه آیا واقعا بمبهای شیمیایی دوران جمگ باعث این ناراحتی است باید به آلمان بروم و آنجا یک چک کامل بشوم.
تاکنون که نکرده‌ام.
اما اگر وضع جسمی‌ام بخواهد به همین صورت پیش برود چاره‌ای ندارم به غیر از اینکه به نصیحت دکترم گوش کنم.
یک توضیح کوتاه هم در باره احتمال آلوده شدن من به این مواد شیمیایی بدهم و اینکه چگونه ممکن است من هم به نوعی مجروح شیمیایی شده باشم.
در دوران جنگ و بعد از عملیات کربلای پنج ، عراقیهای بی ناموس در منطقه شلمچه از این نوع بمبها بسیار استفاده کردند و من هم در آن زمان در همان منطقه بودم.
البته من همیشه مسائل ایمنی از قبیل زدن ماسک و یا تزریق داروهایی که د رمواقع حمله باید استفاده می‌شد کوتاهی نکرده‌ام.
اما خودم می‌دانم و تمام کسانی که در منطقه بوده‌اند می‌دانند که آلوده شدن به این مواد، حتی در صورتی که تمام نکات ایمنی را رعایت کرده باشی، چیز غیر ممکنی نیست.
نوشته راکوتاه می‌کنم.
راستش سر در و تبی که دارم نوشتن را برایم سخت کرده‌است، و از ادیت کردن نوشته به همان دلیل معذورم.
اگر غلطی در نوشته می‌بینید، به بزرگی خودتان ببخشید.
اگر اهل دعا هستید و مستجاب الدعوه، برای من هم دعا کنید که علت این نارحتی ها ربطی به بمبهای شیمیایی نداشته باشد.

(0) comments

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است، راه دل خود را نتوانم که نپویم.

نوشتن تاریخ یعنی شناختن خود و گشودن افقی برای آینده، از راه آگاهی از گذشته!

یا همه دردهای دنیا را برای من خلق کرده اند، یا مرا برای همه دردهای دنیا!

هوشمندی مرد را از روی جواب هايش می توان تشخيص داد و درايت او را از سئوالاتش می توان فهميد.

برای همه دنیا تو یک نفری، و برای یک نفر تمام دنیا

تو را نه براي هميشه با تو بودن نه براي يك عمر زير سقفي نفس كشيدن نه براي اين حرف مضحك كه: – سنگ صبور روزهای سخت زند‌گی‌ام باشی نه براي زيبايي ات نه براي هوس هايم نه حتا براي عشق – كه حرف بزرگي است – تو را مي خواهم فقط براي اين كه يك روز ديگر زندگي را دوست داشته باشم




تماس با نویسنده وبلاگ



PageRank







من میخوانم،شما چی؟



سایتهای مورد علاقه











my widget for counting
<>

[Powered by Blogger]