سهراب مَنش

۱۳۸۳ تیر ۲۷, شنبه

دومین خال کوبی
خوب با این دومین خالکوبی که روی مچ دست راستم زدم، فکر نمی‌کنم دیگه کسی من را با کسی دیگر اشتباه بگیرد!





(0) comments
۱۳۸۳ تیر ۲۵, پنجشنبه

خواب
دیشب تا صبح خواب محله قدیم و همسایه های آنجا را می‌دیدم!
کوچه شهاب الدوله، یک سرش به خیابان مولوی روبروی خیابان خانی آباد( تختی فعلی) و سر دیگرش به زیر بازارچه شاهپور می‌خورد.
توی این کوچه پر بود از کوچه های ریز و بن بستهای ریزتر و ما هم ساکن یکی از همین کوچه های ریزتر بودیم.
همه همسایه ها حداقل سه تا بچه داشتند، و تقریبا هیچ بچه‌ای بدون رفیق هم سن و سال خودش نمی‌ماند.
اما از آنجا که من همیشه تو زندگی جفت شش می‌آورم! چند تا بچه‌ای که هم سن و سال من بودند دختر بودند.
سه تا از همسایه‌های تقریبا دیوار به دیوار( یکی از آنها دو تا خانه فاصله داشت) دخترهای هم سن و سال من داشتند، و عجیب این بود که هر سه دختر چشمهای سبزرنگ داشتند! رویا، اکرم، و ناهید.
بابای رویا کارمند راه‌آهن بود، بایای اکرم توی یک محل دیگه بقالی داشت و بابای ناهید زیر بازارچه قنات آباد قصابی داشت. بابای من هم راننده تریلی بود.
من خاطرات مشترک زیادی از آنها به یاد ندارم، و بیشتر صحبتها و یا دیدنشان مربوط می‌شد به رفت و آمدهایی که بین همسایه ها بود و یا احیانا درس خواندهای دسته جمعی، زیر نظر داداش و یا خواهر بزرگتر یکی از این دخترها!
هنوز از نظر سن و سال آنقدر کوچک بودیم که فرق دختر با پسر را نمی دانستیم. هم بازی همدیگر هم نبودیم، چون انها به بازیهای دخترانه علاقه داشتند و من به بازیهای پسرانه.
برای همین هم بازیهای هم سن و سال من از کوچه های دیگر بودند، مخصوصا پسرهای یک کوچه آنطرفتر که کوچه باغ اسمش بود.
کمی که بزرگتر شدیم، خانواده ناهید و اکرم از ان کوچه رفتند، البته توی همان محله ها ماندند، منتها سایز خانه‌اشان را بزرگتر کردند.
مدتی بعد بود که من به سن شانزده سالگی رسیدم و به منطقه رفتم، و توی همین دوره بود که خانه ما هم عوض شد، و به یک خانه بزرگتر رفتیم!
رویا خیلی زود توی یکی از همان عشق‌های نوجوانی بند را آب داد و باردار شد، برای همین توی سن شانزده سالگی ازدواج کرد و به هفت ماه نرسیده صاحب یک پسر شد، اکرم و ناهید هم بعد از گرفتن دیپلم ازدواج کردند.
اکرم بختش بلند نبود و همان اوایل کارش به طلاق کشید و برگشت به منزل پدری،
پدر ناهید یک مقدار زودتر از پدر من فوت کرد، و برادر بزرگتر ناهید(حسن) مغازه قصابی باباش را میچرخاند.
من که از ایران بیرون می‌آمدم، پسر رویا تقریبا هشت ساله بود و الان برای خودش مردی شده حتما!
چیزی که عجیب بود این بود که هر سه تا دختری که گفتم چشمهاشون سبز بود، بدون اینکه هیچکدام دیگر از اعضای خانواده این رنگ چشم را داشته باشند!
توی چهار تا خانه در یک کوچه‌ای که طولش حداکثر بیست متر بود و عرضش دو متر، چهار تا بچه بودند که همگی در یک سال به دنیا آمده بودند، از این چهار تا بچه سه تا دختر بودند با چشمهای سبز و موهای مشکی، و یک پسر با چشمهای قهوه‌ای و موی مشکی.
همین





(0) comments
۱۳۸۳ تیر ۲۲, دوشنبه

قبل از اینکه چیزی بنویسم، بد نمی دانم که یک توضیح را اینجا بنویسم.
اگر من در این وبلاگ گاهی شکایتی از وضعم و یا روزگارم می‌کنم به این دلیل است که هیچ یک از کسانی که این وبلاگ را می‌خوانند نه تاکنون بطور مستقیم دیده‌ام و نه رابطه‌ای خاص در میان من و چند نفر از دوستان مجازی که این وبلاگ را می‌خوانند به وجود آمده است.
به همین دلیل است که کمی به خودم جرات می‌دهم و کمی از مشکلاتم را اینجا می‌نویسم.اگر حتی یکنفر از کسانی که این وبلاگ را می‌خوانند با من آشنایی مستقیم و یا رفت و آمدی داشتند، همین گلایه های کوچک از زندگی را نیز اینجا نمی‌نوشتم. شخصا معتقدم، هر کسی مسئول مشکلات شخصی خود است و دلیلی وجود ندارد که مثلا خاطر دیگران به خاطر مشکلات من آزرده بشود! به همین دلیل است که گاهی زیر نوشته هایی که مشکلات خصوصی‌ من است نظر خواهی نمی‌گذارم، و یا در آخرین آن خواستم که دوستان نظری در اینمورد ندهند!
*************
مریضی
از شنبه احساس کردم که مریض هستم، کمی ضعف داشتم وبدنم سست بود.
شنبه شب کمی زودتر از همیشه به بستر رفتم،اواخر شب حالم بدتر شد و دیگر نتوانستم از رختخواب تکان بخورم تا الان که دوشنبه شب است!
حدودا چهل و هشت ساعت در رختخواب بودم، بیست و چهار ساعت اول آنقدر ضعف داشتم که حتی نتوانستم برای خوردن یک لیوان آب از تخت بیرون بیایم، بیست و چهار ساعت دوم دیگر نتوانستم تحمل کنم و با زحمت زیاد از جایم بلند شدم، یک لیوان آب به همراه یک لیوان از سوپهای حاضری خوردم و دوباره به رختخواب رفتم تا امشب ساعت حدود هفت توانستم از جایم بلند شوم!
هنوز هم حالم زیاد مناسب نیست، اما آنقدر در رختخواب بودم که کمر درد گرفته ام، ضمن اینکه گشنگی و تشنگی هم دیگر امانم را برید.
دو تا قرض مسکن مرفین دار که برای درد پاهایم گاهی مصرف میکنم خورده ام به همراه یک تیکه نان سه روز مانده و یک لیوان سوپ دیگر!
امیدوارم که هیچکس در روزهای سخت زندگی و یا مریضی تنها نباشد که اصلا خوشایند نیست و هر چقدر هم که پوست کلفت باشی تحمل کردنش کار آسانی نیست.
*****

(0) comments

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است، راه دل خود را نتوانم که نپویم.

نوشتن تاریخ یعنی شناختن خود و گشودن افقی برای آینده، از راه آگاهی از گذشته!

یا همه دردهای دنیا را برای من خلق کرده اند، یا مرا برای همه دردهای دنیا!

هوشمندی مرد را از روی جواب هايش می توان تشخيص داد و درايت او را از سئوالاتش می توان فهميد.

برای همه دنیا تو یک نفری، و برای یک نفر تمام دنیا

تو را نه براي هميشه با تو بودن نه براي يك عمر زير سقفي نفس كشيدن نه براي اين حرف مضحك كه: – سنگ صبور روزهای سخت زند‌گی‌ام باشی نه براي زيبايي ات نه براي هوس هايم نه حتا براي عشق – كه حرف بزرگي است – تو را مي خواهم فقط براي اين كه يك روز ديگر زندگي را دوست داشته باشم




تماس با نویسنده وبلاگ



PageRank







من میخوانم،شما چی؟



سایتهای مورد علاقه











my widget for counting
<>

[Powered by Blogger]