سهراب مَنش

۱۳۸۳ خرداد ۱۴, پنجشنبه

چی می‌شد اگر می‌ماندم؟
نمی‌دانم چند میلیون بار این سوال را در طی این سالها که در غربت گذرانده‌ام از خودم پرسیده‌ام؟
چی می‌شد؟
روزگارم الان چگونه بود؟
چند تا بچه داشتم؟
چه چیزی توی زندگی برای خودم مهیا کرده بودم؟
مشغول به چه کاری بودم؟
هنوز هم هفته‌ای یکبار سر خاک رفقا و پدرم می‌رفتم؟
چه چیزهایی را داشتم که اینجا ندارم و برعکس؟
دلم چی می‌خواست؟ آرزوهام چی بود؟
با اطرافیانم چگونه بودم؟
چطوری این همه تغیر در جامعه را هضم می‌کردم و خودم را باهاشون هماهنگ؟
راستی راستی چی می‌شد؟
چقدر سوالها هست که توی زندگی آدمها بی جواب خواهد ماند!

(0) comments
۱۳۸۳ خرداد ۱۳, چهارشنبه

تلویزیون فقط پاکدامن!
وبلاگ صفا یک فایل تصویری روی شبکه گذاشته است به نام شبیخون!
طبق معمول اول دختر بازی و پسر بازی چهار تا جوان ۱۸ ساله را که با دروغ و دغل فریب داده‌اند و فیلم ازشان گرفته‌اند را پخش می‌کند. بعد هم چهار تا بسیجی ننه مرده زمان جنگ را نشان می‌دهد و در آخر بدون اینکه چیز مستقیمی بگوید نتیجه گیری می‌کند که اگر جوانها توی جنگ کشته بشوند، خیلی بهتر از این هست که دو تا استکان عرق بخورند، و یا مثلا توی پارک با دوست دخترشان راه بروند!
هر چند که خیلی توی این فیلم سعی کردند همه چیز را طبیعی جلوه بدهند، اما بازی بد دو بازیگر این داستان همه چیز را به گند کشیده!
دختر اولی که مثلا نمونه بد شدن جوانها هست، و دختری که در آخر، و هنگام چیدن عکسهای شهدا بر روی زمین شروع به گریه می‌کند!
خبرنگار از دختر هر چیزی که می‌پرسد، در جواب فقط کلمه پاکدامنی را می شنود!
فکر می کنم اگر به دختره می گفت شما خودتون را معرفی کنید، احتمالا طرف باز هم می گفت پاکدامن!
پخش کردن این مزخرفات و یا حتی تهیه کردن آن فقط و فقط جنبه نیش و کنایه زدن به مثلا دولت خاتمی هست و اینکه جوانها در این دوران خراب شده اند،
فکر می کنم این مزخرفات را دیگر خودشان هم باور نمی کنند چه برسد به مردم عادی!

(0) comments
۱۳۸۳ خرداد ۱۰, یکشنبه

۱۸+
لطفا خانمها نخوانند!
من از نظر اخلاق سکسی به آن دسته از آدمها تقسیم میشوم که تو مایه های اسب هستن!
نمیگم برای من چیزی اهمیت نداره، ولی چیز(!) با اهمیت هم زیاد ندیدم و چشمم اصلا دنبال این حرفها نیست.
بجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــز
یک مورد!
یک دختر خارجی دور و بر منزل من با مادرش زندگی میکنه.
من نمیدونم کجایی هستند، فقط می دانم که هلندی نیستند. این دختر از نظر قیافه خیلی معمولی هست. یک دختر با موهای مشکی. ولی این پدرسگ یک هیکل داره، خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا!
خوش هم میداند که هیکل قشنگی دارد، برای همین همیشه لیاسی می پوشه که بیشتر توی چشم بیاد. البته منظورم از نوع لباس، کوتاه پوشیدن و یا بیرون ریختن بدن نیست.
من هر بار این دختر را می بینم( اکثرا با مادرش شبها قدم می زنند) بدون اینکه بخواهم نگاهم بر روی او خشک می شود!
اینجا زیاد نگاه کردن و یا زل زدن به مردم کار زشتی به حساب میاد و معمولا هم کسی اینکار را نمیکند، من هم مثل بقیه سعی میکنم هیچوقت به کسی خیره نشوم. ولی این بی صاحاب که میاد رد میشه، من دیگه اختیار چشم و سر و گردنم را ندارم!(فوقش مارش میاد میگه هوشششششششششششش!)
فکر می کنم وقت مرگ، یکی از شیرین ترین نوع مرگها این هست که آدم اول دندوناش را مسواک بزنه، بعد به یک همچین کسی بگی بیاد و بنشینه و سر را بگذاری بر روی این بدن و با خیال راحت بمیری!
عجب باقلوایی خداوند آفریده. عجـــــــــب!

(0) comments

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است، راه دل خود را نتوانم که نپویم.

نوشتن تاریخ یعنی شناختن خود و گشودن افقی برای آینده، از راه آگاهی از گذشته!

یا همه دردهای دنیا را برای من خلق کرده اند، یا مرا برای همه دردهای دنیا!

هوشمندی مرد را از روی جواب هايش می توان تشخيص داد و درايت او را از سئوالاتش می توان فهميد.

برای همه دنیا تو یک نفری، و برای یک نفر تمام دنیا

تو را نه براي هميشه با تو بودن نه براي يك عمر زير سقفي نفس كشيدن نه براي اين حرف مضحك كه: – سنگ صبور روزهای سخت زند‌گی‌ام باشی نه براي زيبايي ات نه براي هوس هايم نه حتا براي عشق – كه حرف بزرگي است – تو را مي خواهم فقط براي اين كه يك روز ديگر زندگي را دوست داشته باشم




تماس با نویسنده وبلاگ



PageRank







من میخوانم،شما چی؟



سایتهای مورد علاقه











my widget for counting
<>

[Powered by Blogger]