سهراب مَنش

۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۵, جمعه

جاده های آلمان
وقتی از هلند وارد آلمان میشی، مثل این میماند که از طرف کشتارگاه به طرف راه آهن آمده ای و حالا وارد خیابان ولیعصر که از راه آهن شروع می شود شده ای!
هر چی که جلوتر بروی، و به شهرهای نسبتا بزرگ آلمان نزدیک بشوی، خانه ها، ماشینها، و آدمها پیشرفته تر و با کلاس تر می شوند!
با اینکه این دوتا کشور همسایه دیوار به دیوار هستند، ولی از نظر پیشرفت و کلاس به نظر من قابل مقایسه نیستند.
توی هلند تا چشم کار می کند زمین کشاورزی هست و گاو! توی آلمان زمین هست و کارخانه!
توی هلند بلندترین سطح ارتفاع از دریا ۱۲۱ متر است!
یعنی وقتی چشمت به یک شیب و یا سر بالایی بیفته کلی خوش به حالت میشه که یک کم زمین تغیر کرد! ولی خیلی از جاده های آلمان کوهستانی هستند وتا دلت بخواهد منظره های قشنگ و طبیعت زیبا در کنار جاده وجود دارد.
هر چند که رانندگی توی جاده های کوهستانی سخت تر هست، و دقت بیشتری را می طلبد، ولی دیدن مناظر طبیعی معمولا خستگی را از تن آدم بیرون می آورد.
فرقی که بین آدمها این دو کشور است این است که هلندیها همیشه عوضی بازی در می اورند و جوابت را درست و حسابی نمی دهند!
ولی در کشور آلمان اگر از تریلی پیاده بشوی و آدرس بپرسی، با اینکه اکثرا به غیر از زبان آلمانی زبان دیگری باد نیستند، تا جایی که برایشان امکان دارد توضیح می دهند و کمکت می کنند!
یک بار نزدیک شهر کُلن از یکی از آلمانها خواستم که برایم توضیح بدهد که از چه راهی می توانم به یک شهر کوچک که در نزدیکی کلن است بروم؟
این بابا یک کم به زبون آلمانی توضیح داد و متوجه شد که من هیچی نفهمیدم!
به زبان سرخ پوستی حالیم کرد که با ماشین شخصی خودش جلو میره و من دنبالش برم!
نزدیک بیست کیلومتر راه را رفت و جایی که من دنبالش می گشتم را نشانم داد.
من هم خواستم خیلی حال بدم، به آلمانی ازش تشکر کردم.
یاروهم که دید ما دو تا کلام آلمانی حرف زدیم کلی خوش به حالش شد و خداحافظی کرد و رفت!
توی کشور هلند اینکه همچین داستانی اتفاق بیفته و کسی از این کارها بکنه، تقریبا غیر ممکن هست.

(0) comments
۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

وضعیت قرمز
در حال حاضر من در وضعیت قرمز زندگی میکنم!
حقوقی که داشتم قطع شده، و اینها هم حاضر نیستند که دوباره آن را وصل کنند.
به نظر اینها دور بودن از محل کار و بالا بودن هزینه رفت و آمد، دلبل خوب و کافی برای کار نکردن نیست!
خوب با این وضعیت سهراب می ماند و حوضش!
اگر تا حدود یک ماه دیگر نتوانم کار پیدا بکنم،از ماه دیگه برای پرداخت کردن اجاره خانه ام دچار مشکل خواهم بود! بقیه خرجها که داستانش جداست.
جادو وطلسم
من به همه چیزهایی که توی دنیا عمومیت دارد اعتقاد دارم. مثلا به این موضوع که زندگی یک نفر جادو شده و یا با طلسم کاری کرده اند که جلوی چرخ زندگی کسی پر از سنگ بشود معتقدم.
منتها تا حالا فکر میکردم که این موضوع ها فقط توی زندگی کسانی اتفاق می افتد که زیاد در دید دیگران هستند، و زندگی آدمهایی مثل من که رفت و آمدی در آن نیست، دچار این مشکلات نمی شود.
اما الان مدتی است که به این طرز فکرم دیگر اعتقادی ندارم! شاید به نظر مسخره بیاید، ولی الان مدتهاست که زندگی من پر از مشکلاتی است که اصلا نه دلیل برای وجود آمدنشان است، و نه خودم میتوانم از آنها سر در بیاورم!
توضیح ساده تر اینکه: احساس می کنم چشم کسی و یا کسانی در زندگی ام وجود دارد که از دیدن اضافه شده حتی یک چوب کبریت به زندگی من ناخوشنود می شوند!
شایدالان بعضی ها فکر کنند که خرافاتی شده ام! خوب حق هم دارند. اینجا نیستند تا نشانشان بدهم بُز آوردنهام را، که از دین هر کدامشان، حداقل دهن خودم باز می ماند که یک همچین چیزی در زندگی من چطور ممکن است؟
پانوشت: پسشنهادات و انتقادات با کمال میل پذیرفته میشود.

(0) comments
۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه

روز اول
صبح روز اول که برای کار به شرکت رفتم، هنوز نه از اسب تریلی خبری بود و نه از خود تریلی و نه باری و سفارشی آماده بود!
با صاحب کارم رفتیم یکی از گاراژهای Scania و یک اسب ازر آنجا تحویل گرفتیم، ماشینی که من قرار بود باهاش کار کنم هنوز آماده نبود و این ماشین را برای یک هفته تحویل دادند تا تریلی حاضر بشود.
بعد از تحویل گرفتن اسب تریلی، صاحب کار آدرس یک گاراژ دیگر را داد و گفته به آنجا بروم و تریلی ماشین را هم تحویل بگیرم و به آمستردام برگردم.
من هم همین کار را کردم و ساعت حدود ده صبح با تریلی به شرکت برگشتم.
جناب رئیس فرمودند که هنوز سفارشی نگرفته اند، و من می توانم با تریلی کمی در اطراف آمستردام بگردم و تمرین بکنم.
ازش پرسیدم کجا بروم؟ گفت برو فرودگاه اسخیپُل، و در قسمت بار آنجا کمی تمرین کن.
یک کردیت کارت برای گازوئیل زدن و خرید برای ماشین، یک تلفن موبایل، و برگه هایی که نشان می داد من به عنوان راننده باری آن شرکت کار می کنم را تحویلم داد، و گفت: برو واسه خودت بازی کن!( یک چیزی توی این مایه ها:)
من هم چون قبلا چندبار به فرودگاه برای استقبال و یا بدرقه مسافر رفته بودم، پیش خودم فکر می کردم که آنجا را بلد هستم و مشکلی نیست!
تقریبا بدون دقت کردن به تابلوها به سمت فرودگاه رفتم، و به جلوی ترمینال خروج مسافر از هلند رسیدم!
وقتی خیابان کمی باریکتر از حد معمول شد و مجبور شدم با دقت بیشتر نگاه کنم، تازه متوجه شدم که هیچ ماشین سنگینی به غیر از من در آنجا نیست! دو طرف خیابان پر بود از بنزها و بی.ام دبلیوها و ماشنهای بسیار شیک و مدل بالا! هر چی فکر کردم هیچ رابطه ای بین آن ماشینها با یک تریلی ۱۸ متری پیدا نکردم! آنجا بود که احساس کردم این خیابان باید برای ورود کامیون و تریلی ممنوع باشد! منتها کمی دیر متوجه قضیه شدم و راه دور زدن وجود نداشت!
یک کم حواسم را جمع تر کردم و منتظر بودم، یکی از پلیس هایی که دور فرودگاه بودند جلو بیاید و گیر بدهد و برگه جریمه را در دستم بگذارد!
منتها از آنجا که قیافه بنده خیلی جنتل مآبانه بود،( توی عکسی که پائین گذاشتم واضح هست!) هیچ کسی جلو نیامد و من هم با ترس و لرز از اینکه پر ماشین به یکی از آن ماشینهای مدل بالا نگیرد، سریع از آنجا خارج شدم و به طرف آمستردام رفتم.
پانوشت: الان که دارم اینها را تایپ می کنم به نظرم میاد که اگر آنروز صبح، آنجا تصادف می کردم، اوضاع خیلی بیریخت می شد!
اصلا نمی دانم باید به صاحب کارم در مورد اینکه جلوی درب ترمینال خروج مسافران چه می کردم، چه توضیحی بدهم؟!
به خیر گذشت.

(0) comments
۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

چه خبر؟
خبر اول اینکه کاری را که شروع کرده بودم، به علت بی جا و مکان بودن در نزدیکیهای پایتخت از دست دادم!
البته کسی ما را بیرون نکرد، خودم به طرف گفتم که با این وضع( دور بود دویست کیلومتری از محل کار) نمیتوانم هزینه رفت و آمد را بپردازم و خوب می دانستم که رئیس شرکت هم حاضر به پرداخت این هزینه نخواهد بود، قابل توجه خودم اینکه من دارم از یک مبلغ حدود چهارصد یورویی صحبت می کنم.
بچه پایتخت یک کشور باشی و بعد نتوانی در یک کشور دیگر دو تا اطاق اجاره ای پیدا کنی؟ خاک بر سرت نداره؟
صاحب کار می گفت که این Scania تریلی، چهار صد و بیست اسب قدرت دارد!
نمیدونستم چطور حالیش بکنم که من هم اندازه پنج تا اسب کار میکنم و در مجموع باید چهار صد و بیست و پنج اسب شمارش شود!
به هرحال با اینکه من تازه کار بودم و کار آن شرکت هم مرتب نبود، حدود دو هزار یورو حقوق چهار هفته کار کردن من شد، که باید چهارصد یورو آنرا بابت هزینه رفت و آمد کم کنم.
با کم کردن این مبلغ یک رقم معمولی برای من می ماند که با توجه به شرایط کار، رقم مناسبی نیست.
یک ماه تجربه کاری بود و دیدن چندین منظره بسیار زیبا در بعضی از جاده های کوهستانی آلمان.
وقتی قشنگی جاده ها را می دیدم، نمی دانستم که باید به جاده نگاه بکنم یا به کنار جاده و به کوه و رودخانه و یا طبیعتی که در کنار آن بود!؟
تریلی ننه مرده در این مدت آنقدر موتور خفه کن آن را گرفتم که فکر کنم تا سه ماهی گلویش درد بکند :)
من به سبک ایران رانندگی می کنم و در جاده کمتر از ترمز استفاده می کنم.
وقتی یک تریلی همراه با بار آن بین ۲۸ تا ۳۳ تن وزن دارد، استفاده از ترمز لنتی یعنی قبل از سه ماه بازگشت به گاراژ برای عوض کرده لنت!
(حبس کشیده ها می دونند که من چی می گم!)
قرار هست فردا به یک شرکت دیگر بروم و برای کار مصاحبه کنم. البته از همین الان خودم می دانم که هزینه رفت و برگشت، بزرگترین مشکل است و ممکن است به همین علت نتوانم در این شرکت نیز شروع به کار بکنم.
همین دیگه! خیلی تایپ کردم!

(0) comments

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است، راه دل خود را نتوانم که نپویم.

نوشتن تاریخ یعنی شناختن خود و گشودن افقی برای آینده، از راه آگاهی از گذشته!

یا همه دردهای دنیا را برای من خلق کرده اند، یا مرا برای همه دردهای دنیا!

هوشمندی مرد را از روی جواب هايش می توان تشخيص داد و درايت او را از سئوالاتش می توان فهميد.

برای همه دنیا تو یک نفری، و برای یک نفر تمام دنیا

تو را نه براي هميشه با تو بودن نه براي يك عمر زير سقفي نفس كشيدن نه براي اين حرف مضحك كه: – سنگ صبور روزهای سخت زند‌گی‌ام باشی نه براي زيبايي ات نه براي هوس هايم نه حتا براي عشق – كه حرف بزرگي است – تو را مي خواهم فقط براي اين كه يك روز ديگر زندگي را دوست داشته باشم




تماس با نویسنده وبلاگ



PageRank







من میخوانم،شما چی؟



سایتهای مورد علاقه











my widget for counting
<>

[Powered by Blogger]