الماس نقرهای
عکس زبر، عکس یکی دیگر از ایران دختها هست.
عکس یکی دیگر از آنها سمت راست وبلاگ است. فرقشون باهم این هست که این یکی، ایراندخت تحت ویندوز هست و
وبلاگ مینویسد.
الان مدت زیادی هست که من با خواندن اخبار نمایشگاه بین المللی و غرفه وبلاگ نویسان با این مهسا خانم آشنا شدم. عکس جوانترین و مسن ترین و بلاگ نویس ها را هم بعدا بعضی از وبلاگها چاپ کردند، و ایشون به عنوان جوان ترین( به نظر من نو جوان ترین) وبلاگ نویس شناخته شدند. آینده اش تابناک.
مهسا حضرتی؛ ۹ ساله از تهران
تشکر
فکر ميکنم دوستاني که مايل بودند نظري در مورد نوشته قبلی بنویسند، حتما تا الان نظرشان را داده اند.
من هم سعی کردم که به تمام نوشته های دوستان جواب و یا توضیح مختصری بدهم.
به هرحال از همه شما دوستان عزیز که در این بحث شرکت کردید سپاسگزارم. همینطور امیدوارم که کسی دلخور نشده باشد! من که دلخوری در نظرها ندیدم. فقط بعضی از دوستان کمی عصبانی شده بودند که این کاملا طبیعی هست و در همه بحثها پیش می آید. به هر حال ممنون هستم.
خاطرات جنگ
یک قسمت دیگر از خاطرات را ضبط کردم و امشب بر روی وب گذاشتم، توی این قسمت از خاطرات، برای اینکه جمله یکی از دوستانم را که چند دقیقه قبل از کشته شدن به من گفت را تغئیر ندهم، یک کلام حرف بی تربیتی زده ام! البته گفته آن خدا بیامرز هست، و حالا که من باید نقل کنم. دلم نمیخواد گفته اش را عوض و یا تغیر داده باشم.
برای گوش کردن خاطرات به صفحه جدید
سهراب منش بروید.
پی نوشت؛ یکی از عکسهای منطقه را در این قسمت خاطرات بر روی شبکه گذاشتم، صورتم در این عکس به خاطر ریش زیاد و موی بلند واضح نیست!
عکس در سال تابستان ۱۳۶۶ و در جزیره مجنون گرفته شده. دلیل بلند بودن موها و ریشهایم در اینجا آفتاب سوزان آن منطقه در آن فصل بود. در این فصل حداقل دمای هوا چهل و پنج و وسط روز به پنجاه و پنج درجه بالای صفر میرسید.در حالت معمولی من ته ریش کوتاه و موی نسبتا بلند داشتم.
چرا جلب توجه دیگران؟
امروز براي خريدن شامپو، رفتم به یکی از این مغازه های یزرگ که لوازم بهداشتی و آرایشی میفروشد.
چون قبل از اين به اين فروشگاه نرفته بودم، جای اجناس برایم مشخص نیود.یک مقدار که گشتم، شامپو را پیدا کردم و برداشتم. همینطور که در مغازه میگشتم و به اجناس مختلف چشم میانداختم، چشمم به لوازم آرایش برای خانمها افتاد.
این فروشگاه شاید حدود صد متر مربع بود و با یک نگاه و حساب سر انگشتی میشد حدس زد که حدود نیمی از این فروشگاه بزرگ، مخصوص لوازم آرایش زنانه بود.
من تقریبا هیچگونه آشنایی با این لوازم ندارم. هوس کردم که گشتی در میان این لوازم بزنم. نمی دونم اگر بگویم که فقط دویست جور کِرِم آنجا بود، تعداد را درست گفته ام یا نه؟ از این پودرها و ماتیک ها و این چیزها هم که اصلا نمیشد آماری برداشت! از بس که تعداد زیاد بود.
همه این حرفها را نوشتم که بگویم؛ هر چی فکر میکنم نمیتوانم بفهمم که زن ها چه اصرار و یا شاید احساس عجیبی دارند که خودشان را ملزم و مجبور به استفاده از این وسایل میکنند!؟
مطمئن هستم که اگر بگویم قصدشان از اینکار جلب توجه بیشتر است، محکوم میشوم به دیگاه ارتجاعی داشتن!
از طرف دیگر مطمئن هستم که خانمها این لوازم را استفاده میکنند تا چهره بهتری پیدا کنند.
خوب طبق روال عادی، خانمها هم مانند اقایان تقسیم میشوند به دو دسته. مجردها و متاهل ها. برای افراد مجرد، چه پسر و چه دختر هیچ محدودیتی در جلب توجه دیگران وجود ندارد.
اما سوال من این است. چرا برای یک زن متاهل مهم است که در میان همکاران و یا همسایه ها و یا در خیابان، باید از این لوازم استفاده کند تا بیشتر جاذبه داشته باشد؟
با توجه به اینکه میدانم اکثر خانمها به محض ورود به منزل آرایش صورتشان را پاک میکنند، این سوال در من همچنان باقی مانده که چرا یک زن متاهل به خودش حق میدهد که با استفاده از این وسایل در میان دیگران جاذبه ایجاد کند؟
مگر اینطور نیست که تقریبا همه خانمها از شوهر خود توقع دارند که در بیرون از منزل، به گونه ای برخورد کنند که باعث جلب توجه زنهای دیگر به خود نشوند؟
پس چرا به خودشان این حق را میدهند؟
کسی میتواند جوابی به سوال من بدهد؟
توضیح؛ اگر کسی از دوستان خواست که در نظر خواهی چیزی در این مورد بنویسد، لطفا در نظر داشته باشد که من نظر را خواهم خواند و اگر با خواندن نظرشان سوالی برای من پیش بیاید، همانجا مطرح خواهم کرد. پس لطفا بعد از نوشتن نظرتان، دوباره به نظرخواهی سر یزنید تا اگر سوالی پیش آمده بود، جواب بدهید.
تکمیل؛ این توضیح را نیز اضافه کنم. منظور من این نیست که خانمهای متاهل،این جاذبه را به منظور خاصی استفاده می کنند. یک وقت سوء تفاهمی پیش نیاید.
الان که دارم تايپ ميکنم مستِ مست هستم!
یک پنج سیری ودکا زدم، و یک پنج سیری دیگه مانده که باید خالی بشه!
همیشه فکر می کنم که مستی، حالی هست که هیچ چیز دیگری را نمیتوان به جای آن گذاشت و یا اصلا مقایسه کرد!
احساس نزدیکی عجیبی با حافظ دارم! هر چند که یک ذره از آن دریا را نمیتوانم درک کنم.
فقط میتوانم بگویم که: یک حالی تو این مستی و باده گساری هست که هیچ جای دیگه پیداش نمیکنید.
میدونم که بیشتر کسانی که این نوشته را میخوانند، خودشان سینه سوخته هستند و خراباتی.
دلم میخوادبه کسانی که اینکاره نیستند بگویم که تا مست نشوید، دنیا را را نمیتوانید بفهمید.
فهمیدن عشق و سماء معنوی هم ممکن نیست.
تنها چیزی که جاش خالی هست، یک پای توپ و مشتی هست که اینجا پیدا نمیشود.
خوب! حالا من به تنهایی به سلامتی همه خوبان میخورم و به جای آنها هم مست میشوم، هر چند همانطور که بارها گفته ام. من در حالت مستی، احساس هشیاری بیشتری می کنم! امشب به سلامتی همه آدمهای خوب و اهل دل خوردم و میخورم.
سلمتی همه کسانی که این را میخوانند و یا حتی نمیخوانند. من که خوشم! دلم میخواد همه آدمهای دنیا، مخصوصا غربت زدگان خوش باشند.
پیک آخر به سلامتی تو که الان این نوشته را تمام کردی.
ساعت ۴ بامداد روز يکشنبه.