سهراب مَنش

۱۳۸۳ دی ۱۱, جمعه

یک ادم عوضی به نام حسین درخشان
حسین درخشان در اخرین افاضات خود فرموده اند که حاضر نیستند به سایتی که وزنه بردار سال و قرن را مشخص می کند لینک بدهند!
این اقای نون به نرخ روز خور باید یادش بماند که اگر از این به بعد در مورد خودش درخواستی در وبلاگش بنویسد و خواهان حمایت وبلاگ نویسان بشود، ما به جای حمایت بر تمام هیکل او می شاشیم!
حسین درخشان: این عوضی بازیهای تو را فراموش نخواهیم کرد.
به شحصه از اینکه در سایت صدای آلمان صرفا بخاطر اینکه ایرانی هستی به وبلاگ انگلیسی ات رای دادم شدیدا پشیمانم، و رای دادن به تو در هر زمینه دیگر را حداقل از طرف من به گور خواهی برد!
مردک نون به نرخ روز خور و خودخواه و عوضی!

(0) comments
۱۳۸۳ دی ۹, چهارشنبه

یک پیروزی شیرین
از دو یا سه روز پیش اگر به سایتی که نشنال جیوگرافیک اطلس آنلاین خود را در آن گذاشته مراجعه کرده باشید، حتما دیده اید که این موسسه اشتباه خود را در جعل کردن نام خلیج فارس درست کرده و نامهای جزیره های ایرانی را نیز درست نوشته است.
به این میگویند یک پیروزی، بسیار خوشحال هستم و دست همه کسانی که در این پیروزی نقش داشتند را می‌بوسم.
عکسی که از نقشه گرفته ام کمی سنگین است و ممکن است برای دوستان کم سرعت کمی بیشتر برای لود شدن وقت ببرد. عکس را امروز بعدالظهر ساعت چهار به وقت اروپا گرفته ام.

persian gulf

از وبلاگها چه خبر؟
مریم گلی اسب شده!
شیندخت از زیاد مصرف کردن گاز توسط مادرش شاکی شده.
پدارم یکبار دیگه، طبق معمول یک جور دیگه غیب شده.
نکته گو برای شش روز رفته مشهد، اما شش روز تا حالا شونرده روز شده.
مهران عزیز از مهرآور مریض شده.
آورا به جای نوشتن وبلاگ، فعلا کارش کپی کردن شعرهای شعرا شده.
کت بالو چند وقت هست به جای رقصیدن،هدفدار شده.
مریم ستان مشکل عارفه جان عارفه جان پیدا کرده و یکجورهایی گیر شده.
منصور نشسته توی خاک و از دست خودش راضی شده.
من هم که کارهام (ببخشید) ان تو ان شده!

(0) comments
۱۳۸۳ دی ۸, سه‌شنبه

آویزان از بیضه های مسیح
۲۸ دسامبر ۲۰۰۴ ساعت ۰۰:۲۵ دقیقه نیمه شب
چند روزی هست که در وضعیت آویزون بودن گیر کردم!
هشت روز قبل با یک شرکت هلندی قرار گذاشتم برای اسباب کشی منزل.
قرار شد که سه روز قبل از روزی که میخوام بهشون زنگ بزنم و باهاشون قرار قطعی بگذارم.
فکر می‌کنم نه من در آن زمان به یاد تعطیلات کریسمس و سال نو بودم و نه آنها!
امروز روز پنجم هست که به این مادر قحبه ها زنگ می‌زنم و تلفن میرود روی پیغام گیر.
اگر شما پشت گوشتون را دیدید، بنده هم صدای این پوفیوزها را برای جواب دادن شنیده‌ام!
نتیجه اینکه احتمالا اسباب کشی در زمانی که باید انجام نمی‌شود و ششصد یوروی ناقابل از جیب من برای پرداخت دو برج دیگر اجاره اینجا خواهد رفت.
یک ضرب المثل سهرابی میگه: نه به اینکه پنج شب توی این مملکت توی خیابان خوابیدی تا یک سوراخ پیدا کردی، نه اینکه الان دو تا خانه داری و باز هم گیر هستی!(خدایا چرا من به فکر رفیق و پشتبان نبودم زمان آمدن؟)
همچنان آویزان
توی خماری سالگرد زلزله بم بودیم که خبر دریا لرزه(توی ایران چی میگن به این نوع زلزله؟) در آسیا و چند کشور دیگر آمد و تا کنون بیست و سه هزار نفر کشته شده‌اند!
ظاهرا باید منتظر شنیدن دو یا سه برابر کشته ها بود!
من نمی‌فهم این چجور عیدی هست که مردم آسیا از مسیح می‌گیرند؟
پارسال هم روز اول کریسمس زلزله ایران آمد، و به معنای واقعی کلمه عزادار شدیم و امسال وقتی داری با خودت ور می‌روی تا یکجوری این تلخی را به فراموشی بسپاری، یا حداقل کم مزه تر بکنی، یکدفعه می‌بینی که دل دریا لرزید و ده متر ارتفاع موج با سرعت نهصد کیلومتر میاد روی زمین و همه چیز را به گند و گوه می‌کشد!
مشکل من هم مثل همه مردم دنیا که با این نوع زلزله نا آشنا هستند، همین نا آشنا بودن هست! من اصلا نمی‌تونم درک کنم که ده متر ارتفاع موج و نهصد کیلومتر سرعت آب یعنی چی؟
چند وقت پیش در کانال دیسکاوری یک برنامه دیدم که در مورد همین نوع لرزش زمین بود و موضع مربوط می‌شد به حدود چهل سال پیش و در جزایر هاوایی!
یک آدم نسبتا جا افتاده داشت تعریف می‌کرد که زمانی که داشتند بطرف مدرسه می‌رفتند با سرویس مدرسه، چشمش به دریا می‌افتد و یک مرتبه داد می زند که دریا خالی شده!
بچه های دیگر سریع می‌زنند زیر خنده و به او می‌گویند که داری دروغ سال را میگی!
راننده سرویس، دریا را نگاه می‌کند و از اینکه دریا خودش را عقب کشیده بوده تعجب می‌کند، وقتی به مدرسه می‌رسند، زمان کوتاهی می‌گذره تا همین اتفاق می‌افتد.ظاهرا در آن زمان بیشتر از یکصد هزار نفر کشته می شوند.
بعد نشان داد که برای جلوگیری از تکرار این فاجعه در کف دریا و نزدیک به ساحل سیستمهای هشدار دهنده نصب کرده اند. ظاهرا تا کنون چهار بار در این مناطق آن سیسم ها به صدا در آمده اند، و شهرداری مردم را جمع کرده‌، ولی در نهایت خبری نشده بود و همین باعث شده بود که سازنده آن سیستم ها نگران باشد که روزی این موضع جدی بشود و مردم بخاطر چهار بار اخطار و اتفاق نیفتادن دیگر به این سیستم مطمئن نباشند!
ظاهرا دیگر این نگرانی بی‌مورد هست!
اگر مسیح میخواد برینه توی تعطیلات اینها، چرا کشته هاش را از آنطرف که اصلا اینکاره نیستند میگیرد؟




(0) comments
۱۳۸۳ دی ۵, شنبه

فرح کریمی
دو روز قبل در رابطه با طرح فرح کریمی چیزهایی نوشتم.
زندگی نامه این خانم را میتوانید در مصاحبه اش با شهروند بخوانید.
چیزی که برای من جدید بود این است که خواهر این خانم توسط رژیم اسلامی اعدام شده است!

(0) comments
۱۳۸۳ دی ۴, جمعه

خلیج فارس
یک انیمیشین جالب در مورد جعل کردن نام خلیج فارس
برای دین اینجا کلیک کنید.


(0) comments
۱۳۸۳ دی ۲, چهارشنبه

فرح کریمی

Farah Karimiمن از سال 1999 به بعد در این کشور این اجازه را داشته ام که در انتخابات این کشور شرکت کنم.
هر کسی که پنج سال ساکن در هلند بود می توانست درخواست تابعیت هلندی بکند و اگر شخص کار خلافی انجام نداده بود و در دادگاه های اینجا پرونده ای نداشت، بعد از گدشت حدود سه ماه پاسپورت و تابعیت او مود تائید دادگستری و وزارت کشور هلند قرار می گرفت. ظاهرا الان بخاطر سخت گیری های اخیر این رویه عوض شده است.
منظورم از این توضیح این بود که بگویم من تاکنون دو بار در انتخابات مجلس این کشور شرکت کرده ام و هر دوبار رای خودم را به فرح کریمی که از اعضای حزب سبزهای چپ است داده ام . فرح کریمی چند سالی است که نماینده مجلس در هلند است.
گذشته از اینکه تمام کارهای این حزب مورد تائید من نیست. و از رئیس حزب کنونی اصلا خوشم نمی‌اید، اما در این میان میتوان گفت که نزدیکتر از این حزب به عقایدم حزبی را پیدا نکرده ام.
خارجی ها اینجا بطور معمول به حزب کارگر اینجا رای می دهند.
چند روز پیش خانم فرح کریمی طرحی را در مجلس هلند ارائه کرد که به موجب آن بودجه ۱۵ میلیون یورویی یک کانال تلویزیونی فارسی زبان به بوجه سال آینده این کشور اضافه و مورد تائید مجلس قرار گرفت و بنا بر همین برای دولت این کشور لازم الاجرا خواهد بود.
آنطور که خود فرح کریمی توضیح داده است، منظور از تاسیس این شبکه تلویزونی ماهواره ای رساندن اخبار واقعی و سانسور نشده به ایرانیان داخل کشور می باشد.
فرح کریمی توضیح داده است که در این شبکه از خبرنگاران تبعیدی ایرانی برای تهیه اخبار استفاده خواهد شد، اما اخبار تلویزیون کاملا بی طرفانه خواهد بود.
فکر می کنم منظور فرح کریمی از خبرنگاران تبعیدی، کسانی مانند سینا مطلبی که در هلند زندگی می کند و ابرهیم نبوی که در بلژیک است باشد.
امیدوارم که این شبکه همانطور که فرح کریمی گفته است، باشد و بماند و از راه خود خارج نشود. یقین دارم که دولت هلند بخاطر منافع اقتصادی خود چوب لای چرخ این شبکه خواهد گذاشت!
گذشته از این موضوع با خواندن این خبرشاید یشود احساس اسرائیلی ها را از ساپورت بدون چون و چرای مجلس و سنای آمریکا کمی درک کرد!
اینجا بخاطر بودن یک نماینده مجلس ایرانی الاصل، دولت هلند موظف می شود که برخلاف میل خود کاری را انجام بدهد که مجبور به آن است.
وقتی یک نماینده مجلس بتواند اینگونه تاثیر گذار باشد، آنموقع می توان درک کرد که چرا آمریکا با داشتن تعداد زیادی نمایندگان یهودی در مجلس و سنای آن کشور، خود را موظف می داند که از اسرائیل پشتبانی مالی و معنوی دائمی داشته باشد.

(0) comments
۱۳۸۳ دی ۱, سه‌شنبه

گزارش شب یلدا
خوب اینطرف‌ها از شب یلدا زیاد خبری نیست، و به غیر از بهتر شدن فیلمهای تلویزیون در این چند روز که به مناسبت عید کریسمس هست، اتفاق دیدنی دیگری به نظر نمی آید!
در این روزهای آخر سال میلادی اتفاقات مشابه قبل از عید خودمان در بین مردم معمول هست.
خرید کردن بیشتر و تر و تمیز کردن خانه، بستن چراغهای ریز در پشت دربها و پنجره ها و ..
اگر کمی خوش شانس باشند، احتمالا کمی هم بارندگی برف!
*****
خودم دو سه روزی است که مشغول تمیز کردن خانه جدید هستم، تا آخر این برج(۹ روز دیگر) باید این خانه را خالی و تمیز تحویل صاحبخانه بدهم و البته باید خانه جدید را هم تمیز بکنم و اسباب کشی کنم! همه اینها بصورت یکنفره هست، و روی کسی برای کمک کردن در اسباب کشی نمی‌توانم حساب بکنم.
امیدوارم که بتوانم این کارها را انجام بدهم .
*****
حالا که چند کلام از شب یلدا نوشتم، بد نیست که یک عکس یلدایی هم در وبلاگ بگذارم.
عکس از سایت میراث فرهنگی هست.



این سایت در رابطه با پیدا شدن مردان نمکی در یکی از معدنهای زنجان، از مردم نظر خواسته بود، و پرسیده است که مردم در مورد علل مرگ و اینکه اینها چه کسانی می‌توانند باشند سوال کرده است!
فکر نمی‌کنم این آخر شبی نوشته ای خنده دار تر از نظرات مردم در این مورد پیدا بکنم!
حتما اگر فرصت داشتید نظرات مردم در مورد پیدا شدن این دو مرد در معدن نمک را بخوانید، مطمئن هستم که خواندنش بهتر از خواند وبلاگهای واسمه‌ای مثل وبلاگ خودم است!
شاد باشید.

(0) comments
۱۳۸۳ آذر ۲۸, شنبه

زمستان است



سلام‌ت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
..
....
.....
زمستان است..

موزیک از ایرانیان.

(0) comments
۱۳۸۳ آذر ۲۵, چهارشنبه

یک مشکل خیلی خفن!
دوستان این پست کمی طولانی است، اما لطفا آن را بخوانید و نظر و راهنمایی خود را برای من ارسال کنید.
***************
اگر بخاطر داشته باشید، من حدود چهار یا پنج ماه پیش از ملحق شدن همسر دوستم به او در کشور هلند در وبلاگم چیزهایی نوشتم. اینکه به فرودگاه به دنبالش رفتیم و آن روز چگونه گذشت و غیره.
الان نزدیک به پنج ماهی است که این خانم در این کشور زندگی می‌کند و حدود دو ماهی است، که همسر این خانم( دوست بنده) در بیمارستان و بخش روانی بستری می‌باشد!
البته این اولین بار نیست که این آقا در بخش روانی بیمارستان بستری می‌شود و قبلا نیز برایش پیش آمده و همه اینها را در هنگام خواستگاری به همسرش گفته است و این خانم قبول نموده‌اند.
اما مشکلات کجاست؟
مشکلات خفنی که متن این نوشته است از زمانی شروع شد که دوست من در بیمارستان بستری شد!
بعد از ستری شدن دوست ما در بیمارستان، من نمی دانم از کجا امر به این خانم مشتبه شد که وارث تمام اموال و دارایی همسر خود است، و قبل از اینکه به فکر سلامت پیدا کردن همسرش باشد، به فکر جمع آوری مال همسر در زیر دست خود بر آمد!
از تهران و از مادر و برادر این بنده خدا شروع کرد، و از آنها خواست که منزلی که ارثیه پدری شوهرش است را به نام او بکنند و البته به غیر از انگشت وسط برادر بزرگتر شوهرش چیزی گیرش نیامد!
بعد از آن شروع کرده به حساب کتاب افرادی که با شوهرش، حساب و کتاب مالی دارند، که یکی از آنها من بودم!
من حدود ۹ ماه قبل یک دستگاه تلفن موبایل به همراه خط آن به نام این دوستم و به پیشنهاد خودش برای خودم گرفتم.
قبض تلفن معمولا تا دهم ماه می‌امد و من بعد از گرفتن قبض مبلغ را تا یک هفته بعد وارد حساب او می‌کردم.
اما بعد از بستری شدن این دوست ما قانون عوض شد! خانم ایشون از من خواستند که اگر می‌خواهم تلفن را نگه دارم، باید هر ماه و قبل از آمدن صورتحساب مبلغ ۷۵ یورو به او بپردازم، در صورتی که قبض آمده کمتر از این مبلغ بود( که همیشه هست) ایشان بقیه مبلغ را به من بر می ‌گرداند!
راستش من اول موضوع را جدی نگرفتم و در یک ملاقات با دوستم در بیمارستان با او نیز این پیشنهاد زنش را مطرح کردم، که به نظر خود او نیز احمقانه بود و گفت که نیازی به این کار نیست.
اما این خانم را من هنوز نشناخته بودم!
یک روز بعد از اینکه از همسرش شنید که چیزی که مطرح کرده به نظر من و شوهرش مسخره می‌آید، بسیار از این موضوع عصبانی شد!
یک شب ساعت ۱۱ شب و در حالی که شوهرش در بیمارستان بود، به من زنگ زد و از من خواست که به منزلش بروم و با او صحبت کنم!
من با توجه به متاهل بودن ایشان، و وضعیت روانی همسرش، و کوچک بودن شهری که در آن زندگی می‌کنیم و چند دلیل شخصی دیگر حاضر نشدم که ساعت یازده شب به دیدن او بروم .
به او گفتم که فردا صبح به دنبالتان می‌آیم و با هم با ماشین به بیمارستان می‌رویم و شما هم می‌توانید حرفهای خود را به من بزنید!
وقتی این را شنید بسیار زیاد عصبانی شد، آنقدر عصبانی که اولین توهینش به من را همان شب انجام داد!
من دلیل عصبانی شدن را نفهمیدم و بنا بر همان معیارهایی که در نظر داشتم آن شب به منزل او نرفتم.
از روز بعد اخلاق این خانم که تا دو روز قبل دائم از اینکه باعث مزاحمت برای من می‌شوند و کلی از وقتم را صرف انها کرده‌ام عذر خواهی می‌کرد، تغیر کرد و در هنگام رفتن به بیمارستان و برگرداندن ایشان به درب منزلش فقط اخمهای در هم فرو رفته را من می‌دیدم و دلیلی برای آن پیدا نمی کردم!
برای من زیاد اهمیتی نداشت که ایشان از دست من ناراحت هستند و یا نه!
من با شوهر ایشان چند سالی دوستی دارم و اینکه ممکن هست همسر دوست من که به تازگی به زندگی او آمده از من خوشش نیاید به نظر خودم کاملا طبیعی هست!
گاهی اوقات انسانها بدون هیچ دلیلی از کسی خوششان نمی‌آید و من این را به همان حساب گذاشتم.
دو روز بعد تلفن زنگ زد و همین خانم بودند.
در یک چرخش ۱۸۰ درجه‌ای از نظر اخلاق و برخورد به من گفتند که یا باید پول تلفن را آنطور که او می گوید پرداخت کنم و یا اینکه به پلیس می‌رود و اعلام می‌کند که تلفن موبایل دزدیده شده است، و او دزد تلفن را می‌شناسد!
من در کمال ادب به ایشان توضیح دادم که طرف مقابل من همسر ایشان است و من با او صحبت کرده‌ام و در اینگونه موارد فقط به شوهر ایشان جوابگو هستم و نه به ایشان!
این خانم محترم که اهل یکی از روستاهای اطراف اردبیل است و تا روز آخر عمرش در ایران در آن دهات زندگی کرده وبعد مستقیم به اروپا آمده است، بعد از دادن چند فحش بسیار زشت که حتی از دهان من که مرد هستم و مجرد خارج نمی‌شود، تهدید کرد که روز بعد با کسی که بتواند به هلندی صحبت کند به شرکتی که من تلفن را به نام دوستم از آن گرفته ام زنگ می‌زند و اعلام سرقت خواهد کرد!
من هم با این کار او مخالفتی نکردم و گفتم که هرکاری که دوست دارید بکنید، اما من باز تکرار می‌کنم که شوهر شما زنده است و آدم زنده نیاز به وکیل ندارد.
به غیر از تلفن من از قبل مقداری حساب و کتاب هم با این دوستم دارد که این خانم خواستار دریافت کردن آنها نیز بود.
روز بعد من دوباره به دیدن شوهرش رفتم و موضوع رابا او در میان گذاشتم و از او خواستم که به همسرش تذکر بدهد حرفهایی که از دهان او خارج می‌شود دز شان یک زن متاهل نیست.
این دوست من به من گفت که این تلفن باعث اختلاف شده و او در این وضعیت ناراحت روحی نمی‌تواند با همسرش بحث بکند!
من هم بعد از شنیدن این موضوع به او گفتم که من به چند نفر از کسانی که شماره را داده‌ام زنگ خواهم زد و می‌گویم که دیگر از این تلفن استفاده نمی‌کنم و خط تلفن را همراه با گوشی به خود او تحویل خواهم داد.
به منزل که برگشتم، خواستم به چند نفر از دوستان و شرکتها که برای کار شماره‌ام را به آنها داده بودم زنگ بزنم و موضع را بگویم که دیدم تلفن قطع شده است!
از آنجایی که این دوست من در حال حاضر وضعیت مناسبی ندارد، دیگر به سراغ او نرفتم تا مبادا مشکلات روحی‌اش بیشتر بشود.
زن این دوست من به یکی از دوستان پیغام داد که اگر سهراب گوشی را به همراه سه ماه آبونمان آن تا دو روز دیگر نیاورد، من آبروی اور را پیش همه خواهم برد!
که من در جواب باز گفتم که من تلفن را به کسی که از او گرفته‌ام تحویل خواهم داد.
بعد از چند روز نیز همین کار را کردم و سیم کارت تلفن را که دیگر قطع شده بود، در آوردم و گوشی را به شوهر او در بیمارستان تحویل دادم.
اما موضوع به همینجا خاتمه نیافت.
هر ماه شرکتی که من از آن تلفن را گرفته بودم، قبض تلفن را همراه با تمام شماره‌هایی که ماه گذشته به ان زنگ زده بودم به آدرس دوستم می فرستاد.
این خانم هم برای اینکه از من انتقام بگیرد و به قول خودش کینه‌اش را خالی بکند، به تمام کسانی که من به آنها زنگ زده بودم و شماره‌شان در لیست تلفن بود زنگ زده بود، و به آنها گفته که برادر شوهرش و مادرشوهرش در ایران پولهای شوهرش را خورده‌اند ودر اینجا هم من از دیوانه بودن شوهر او استفاده کرده‌ام و تمام پولهای او را گرفته و خرج کرده‌ام، همراه این صحبتها مثل بقیه زنان مشابه خودش برای اینکه بتواند حرفش را به دل طرف مقبل بنشاند کمی هم اشک تمساح ریخته بود!
اکثر کسانی که این زن به آنها زنگ زده بود سالهاست که من و شوهر این زن را می‌شناسند و از روابط بین ما و اخلاق من آگاه هستند.
اما در این میان دو یا سه نفر نیز هستند که من به آنها تماس تلفنی داشته ام، در حالی که آشنایی کاملی از من ندارند!
از جمله یکی از بچه ها در آلمان که این وبلاگ را می‌خواند و این اواخر بخاطر پیدا کردن کار برای من در آنجا چندین بار با هم تماس تلفنی داشته ایم.
ظاهرا این بنده خدا بعد از شنیدن صحبتهای این زن شوکه شده، و به او گفته که اصلا من را نمی‌شناسد و فقط چون من مجروح جنگی بوده‌ام سعی کرده برای من کاری در آلمان تهیه کند. که البته این خانم گفته هیچکدام از این حرفها صحت ندرد و او(من) به تو دورغ گفته و می‌خواهد تو را فریب بدهد!
البته من هنوز این بنده خدار آنلاین ندیده ام تا بدانم دقیقا چه چیزی به او گفته شده، اما تا همین حد هم برای به خطر انداختن آبروی من بسیار زیاد بوده!
تمام این توضیحات بلند را نوشتم تا از شما دوستان همفکری بگیرم!
به نظر شما من باید با این زن که اینگونه آبروی من را به بازی گرفته و هر چند روز یکبار زنگ می‌زند و حرفهایی می‌زند که من از گفتن آن شرم دارم، چگونه برخورد بکنم؟
اگر مایل نیستید نظرتان را در نظرخواهی بگویید، لطفا به آدرس ایمیل پست نماید.
هر کلمه ای که شما بگویید به من کمک خواهد کرد که راهی منطقی تر و درستر در برخورد با این زن حرامزاده( اصطلاحی که شوهرش در موردش به کار می برد!) پیدا بکنم.
سپاسگزارم..

(0) comments
۱۳۸۳ آذر ۲۴, سه‌شنبه

لینک
نامه مزروعی به خاتمی در مورد بازداشت‌شدگان سایت های اینترنتی.
تکذیب گفته های مزورعی توسط افراد بازداشت شده( این رو فقط آقای شاهرودی باید باور بکند و علیزاده !)
یک فلاش خیلی توپ که حتما به چند بار دیده شدن می‌ارزد.
فکر می‌کنم داشتن یک لینکدونی توی وبلاگ خیلی خوب هست! باید بگردم و راههای ساده درست کردنش را پیدا کنم.


(0) comments
۱۳۸۳ آذر ۲۲, یکشنبه

فیلم
من فیلم زیاد نگاه می‌کنم.
توی ایران بدون استثنا هر هفته یکبار سینما می رفتم و در منزل هم ویدئو بود.
خیلی چیزها را هم از فیلمها یاد گرفتم.
برای مثال: چند وقت پیش یکی از من پرسید میتونی شکست خوردن در عشق را به چیزی تشبیه بکنی؟
من یک کم فکر کردم و گفتم: مثل این میمونه که یکی بیاد وسط قلبت برینه و بره!
اون سنگینی که روی قلبت هم حس می کنی مربوط میشه به همون گهی که وسط قلبت کاشته شده!
یارو یک کم تت و پووت کرد و رفت.
قسمتی از این تعریف را توی فیلم هامون دیده بودم به یک صورت دیگه و یک تیکه اش را هم خودم اضافه کردم.
درست تشبیه کردم؟:-)

(0) comments
۱۳۸۳ آذر ۲۰, جمعه

دو لیتک غیر مجاز!
خوب امشب من تصمیم گرفتم که دو تا لینک غیر مجاز بر روی وبلاگ بگذارم.
لینکهایی که مربوط به افراد بالای ۱۸ سال می‌باشد.
اولین سایت مربوط می‌شود به دختر ایرانی مقیم نروژ که در هنگام برگزاری دختر شایسته سال، بخاطر رو شدن فیلمهای پورنویی که بازی کرده بود، از دور مسابقات خارج شد.
برای دین سایت این دختر خانم به نام آیلار اینجا را کلیک کنید.
توضیح اینکه سایت این خانم بر روی سرور خوبی نیست و برای باز شدن کمی زمان می‌برد.
اما در مورد سایت دوم لارم است توضیح بدهم که شما هم حتما تاکنون خبرهای سر بریدن افراد خارجی در عراق را شنیده‌اید و همینطور شنیده‌اید که از این کارهای جنایت کارانه فیلم تهیه می‌کنند و بر روی بعضی سایتها قرار می‌دهند.
اما من خودم هیچوقت نتوانستم ایم فیلم ها را درسایتهای عربی پیدا کنم.
اما اخیرا یک سایت ایرانی یدا کرده‌ام که تمام این فیلمها را بر روی سایت جمع کرده و هر کسی مایل باشد، میتواند آنها را ببیند.
قبل از هر چیز توضیح بدهم کسانی که تاکنون این صحنه ها را مشاهده نکرده اند، در صورت دین برای چندین روز حال مناسبی نخواهند داشت.
چنانچه مایل هستید ای نوع فیلمها را ببینید یک ایمیل بفرستید تا آدرس سایت را در اختیارتان یگذارم.
تاکید کنم که فقط با فرستادن ایمیل من آدرس را خواهم داد.
***********
توضیح: به اطلاع آن دسته از دوستانی که از طریق مسنجر با من در ارتباط بوده اند می رسانم که من از هفته آینده دیگر از آی دی قدیمی خوداستفاده نخواهم کرد.
چنانچه مایل هستید همچنان این ارتباط از طریق مسنجر ادامه پیدا کند، لطفا با فرستادن ایمیل من را مطلع کنید تا از طریق ایمیل .آی دی جدیدم را برایتان بفرستم.
تاکید کنم که فقط دوستانی که از قبل از این طریق با من تماس داشته اند، ایمیل بدهند.
دوستان دیگری که با ینده کار دارند، آدرس ایمیل من در کنار صفخه هست و می توانید از این طریق با بنده ارتباط داشته باشید.
سپاسگزارم.

(0) comments
۱۳۸۳ آذر ۱۸, چهارشنبه

ادامه سلام ها
عرض کنم من ساعت دوازده شب که روز جدید شروع می‌شود، دوباره به کانتور(کنتور سابق!) سر زدم، و تعداد ۳۵ نفر به ۶۸ نفر رسیده بود.
از این ۶۸ تا باید هشت تا ویزیت را برای خودم بگذارم، و رقم ۶۰ نفر در روز مثل سابق میانگین روزانه بازدید از این وبلاگ است.
چند تا شهر جدید و کشور جدید بین این شصت و هشت تا بود که به لیست قبلی اضافه کردم، و بقیه تکرار کشور ایران و کانادا هستند. و چند تا از آی پی ها را هم نمی تواند مشخص کند که از کدام شهر و کشور هستند. به هرحال به همگی این شصت نفر سلام.
برای دیدن بقیه لیست، در پست قبلی از شماره بیست به بعد را ببینید

(0) comments
۱۳۸۳ آذر ۱۷, سه‌شنبه

سلام
میخوام به سی و پنج نفر بازدید کننده آخر از روی شهر و کشوری که در آن زندگی می‌کنند تک تک سلام بکنم.
اسم شهرها را از روی کنتوری که روی وبلاگ هست کپی می کنم تا اشتباه تایپ نکنم.
تکمیل لیست: از شماره بیست و یک تا شماره سی و پنج، ساعت دوازده همین شب اضافه شد.

۱-Leesburg از آمریکا سلام

۲-Tehran از ایران سلام

۳-Shallowater از آمریکا سلام

۴-تهران- ایران سلام

۵-Vlissingen از هلند سلام

۶-Haifa از اسرائیل سلام

۷-Dusseldorf از المان سلام

۸-Tashkent از ازبکستان سلام

۹-Manassas از آمریکا سلام

۱۰-College Park از آمریکا سلام

۱۱-Paris از فرانسه سلام

۱۲-Toronto از کانادا سلام

۱۳-Tehran از ایران سلام

۱۴-Toronto از دانشگاه- تورنتو کانادا سلام

۱۵-Vienna از اتریش سلام

۱۶-Montreal از کانادا سلام

۱۷-Dubai از دبی سلام

۱۸-Zoetermeer از هلند سلام

۱۹-Mississauga از کانادا سلام

۲۰-Vancouver از کانادا سلام

۲۱-Zz از آمریکا سلام

۲۲-Leesburg Cais Internet از آمریکا سلام

۲۳-Zz از هلند سلام

۲۴-Tehran ـSoroush Interactive از ایران سلام

۲۵- Aol Eu از آمریکا سلام

۲۶-Austin از آمریکا سلام

۲۷- Khartoum از سودان سلام

۲۸-Toronto-Hospitals از کانادا سلام ( عزیز تو بیمارستان بالا سر مریض وبلاگ نخون:)

۲۹- Atlanta از آمریکا سلام

۳۰-Zz از یونان سلام

۳۱- Tehran-Parsonline Corp از ایران سلام

۳۲-Provider Local Registry از یونان سلام

۳۳- Sheffield از دانشگاه شفیلد انگلستان سلام

۳۴- Oceanside از آمریکا سلام

۳۵- Toronto-York University از کانادا سلام



الان ساعت ۳ بعدالظهر به وقت اروپا هست.امروز و تا این ساعت ۳۵ نفر از این وبلاگ بازدید کردند.
من بیست تا شهر را نوشتم و البته تهران را چند بار تکرار کردم، چون چندین نفر از تهران هستند و بقیه هم از کانادا و آمریکا بودند.
به هرحال به همگی تان سلام.

(0) comments
۱۳۸۳ آذر ۱۶, دوشنبه

اتاق معجزه
متن زیر، نوشته شهرام رفیع زاده است که حدود یک سال پیش در گویا منتشر شد.
توضیح: شهرام رفیع زاده یکی از بازداشت شدگان پرونده‌ مربوط به سایت های اینترنتی است، که چند روز پیش پس از پنجاه روز بازداشت بصورت موقت آزاد شد و در نامه‌ای توضیح داده است که در عرض این پنجاه روز متوجه شده است که فریب خورده است!
اینکه چطور یک نفر در عرض پنجاه روز می‌تواند بفهمد سالها در اشتباه بوده و هر چه که انجام داده خطا بوده است، از معجزاتی است که فقط در همان اتاق معجزه که خود یک سال قبل آن را نوشته اتفاق می‌افتد.
تا سیه روی شود هر که نامش سعید مرتضوی و حسین شریعتمداری باشد.
اتاق معجزه
در ايران‌ ما يك‌ اتاق‌ هست‌ كه‌ عين‌ همه‌ي‌ اتاق‌ها ديوار دارد، و البته‌ دري‌ كه‌ بسته‌ است‌ هميشه‌. رفتن‌ به‌ اين‌ اتاق‌ بيشتر از آن‌ كه‌ دست‌ آدم‌ها باشد، دست‌ خود اتاق‌ است‌. خيلي‌ها تا امروز وارد اين‌ اتاق‌ شده‌اند ولي‌ آدرسش‌ را فقط‌ بعضي‌ها دارند.

در ايران‌ ما يك‌ اتاق‌ هست‌ كه‌ تاريكي‌ توي‌ آن‌ حرف‌ اول‌ را مي‌زند. حرف‌آخر را البته‌ صداهايي‌ كه‌ به‌ آدم‌ مي‌گويند چطور مي‌تواند رستگار شود. از ويژگي‌هاي‌ اين‌ اتاق‌ يكي‌ اين‌ است‌ كه‌ تمام‌ گذشته‌ آدم‌ را مي‌داند حتي‌ كارهاي‌ ناكرده‌، حرف‌هاي‌ ناگفته‌، راه‌هاي‌ نارفته‌. اين‌ اتاق‌ فكر آدم‌ها را هم‌ مي‌خواند و حتي‌ برايشان‌ فكر مي‌سازد. اقامت‌ در اين‌ اتاق‌ دست‌ خود آدم‌ها است‌، و بستگي‌ مستقيم‌ دارد به‌ اينكه‌ گناه‌ نكرده‌اش‌ را به‌ ياد بياورد و به‌ اين‌ حقيقت‌ هميشگي‌ اعتراف‌ كند كه‌ همه‌ي‌ عمر در خدمت‌ بيگانگان‌ بوده‌ است‌. كليدداران‌ اين‌ اتاق‌،صداهايي‌ هستند كه‌ به‌ آدم‌ها راه‌ را نشان‌ مي‌دهند، و حتي‌ كمك‌مي‌كنند چيزهايي‌ را به‌ ياد بياورد كه‌ در حافظه‌اش‌ ثبت‌ نشده‌ است‌. آن‌ها معتقدند هيچ‌كس‌ خودي‌ نيست‌ و همه‌ چيز توطئه‌يي‌ مشترك‌ است‌ كه‌ بيگانگان‌ به‌ علاوه‌ تو در آن‌ نقش‌ داشته‌ايد. توي‌ اين‌ اتاق‌ آدم‌ها به‌ همه‌ چيز شك‌ مي‌كنند و به‌ يك‌ چيز ايمان‌ مي‌آورند، اين‌ كه‌ گناهكارند،و همه‌ زندگي‌شان‌ اشتباه‌ بوده‌ است‌. اين‌ اتاق‌ ويژگي‌ ديگري‌ هم‌ دارد، به‌ آدم‌ يك‌ آرزو مي‌دهد، آرزوي‌ اينكه‌ بتواند يك‌ بار ديگر، فقط‌ يك‌ بار ديگر طعم‌ آزادي‌ را بچشد.

در ايران‌ ما يك‌ اتاق‌ هست‌:"اتاق‌ معجزه‌" كه‌ با جادوي‌ خود مي‌تواند آدم‌ها را برعكس‌ كند.

برای خواندن ادامه نوشته اینجا کلیک کنید

(0) comments
۱۳۸۳ آذر ۱۴, شنبه

خانواده سلطنتی هلند قسمت اول

عکسی که این بغل مشاهده می‌کنید، پرنس برنارد، پدر ملکه هلند است.
او سه روز پیش در سن نود و سه سالگی درگذشت.
نه خود این آدم مهم است که من بخواهم چیزی در موردش بنویسم، و نه زنده بودن و یا مردنش برای من تفاوتی دارد!
اما بد ندیدم حالا که مطلب خاصی به نظرم نمی‌آید تا در وبلاگ بنویسم، کمی در مورد خانواده سلطنتی هلند و این شخص توضیح بدهم.
اینجا هم مثل انگلستان ملکه دارد، و همسر ملکه را پرنس خطاب می‌کنند.
البته ملکه کنونی هلند دختری ندارد، و بعد از او باز هم مثل انگلستان پسر او جانشین مادرش خواهد شد و در واقع اینها در آینده یک پادشاه خواهند داشت و نه یک ملکه.
خانواده سلطنتی اینجا آدمهای عجیب و غریبی هستند، و با اینکه مثلا سیستم سلطنتی مشزوطه هستند و نمی توانند در کاری دخالت کنند، بطور غیر مستقیم در خیلی از پست های حساس بصورت نامرئی دست دارند.
اگر بگویم که اینها به نوعی یکی از بزرگترین مافیاهای این کشور هستند، حرف گزافی نگفته ام!
نزدیک به یک سال پیش همسر همین مرد( جولینیا) که ملکه قبلی بود و در سال ۱۹۶۸ خود را بازنشسته کرد و دخترش ، ملکه کنونی هلند جانشین او شد فوت کرد.
ثروتی که از او به ارث ماند، به غیر از زمینها و املاکی که در تمام دنیا دارند و هیچکس نمی داند واقعا چقدر هست، پول نقدش ۲۱۰ میلیون یورو بود!
ظاهرا حقوق ملکه هلند تا آنجا که من شنیده ام، چیزی حدود پانصد هزار یورو در سال است.
اینکه ملکه قبلی دویست و ده میلیون پورو پول نقد را از کجا در آورده بود، اصلا معلوم نیست و کسی هم جرات ندارد که در این موارد سوالی مطرح کند.
با همه این صحبتها ملکه قبلی که همانطور که گفتم حدود یک سال پیش درگذشت، در میان هلندی ها محبوبیت نسبتا زیادی داشت، که ریشه آن بر می گردد به قول ما ایرانیها به خاکی بود او.
برای مثال او فرزندان خود را به هیچ مدرسه مخصوصی نفرستاد و آنها را در مدارس عمومی هلند ثبت نام کرده بود و فرزندانش در میان مردم عادی هلند درس می خواندند.
او در کارهای خیریه زیاد شرکت می کرد و دائم ندر میان مردم بود، و باز هم برای مثال همیشه خرید برای منزلش را خودش انجام می داد، و دیدن او در هنگام خرید از مغازه های شهری که در آن زندگی می کرد برای مردم بسیار عادی بوده است( برعکس ملکه کنونی که فقط می شود او را در مراسم رسمی و در تلویزیون دید)
اما عجیب بودن اینها در چیست؟
یکی از کارهای عجیب اینها این است که اکثرشان دارای همسر خارجی و غیر هلندی هستند.
همین پرنس برنارد که سه روز پیش فوت کرد، آلمانی بود، و شوهر ملکه کنونی هم که دو سال پیش فوت کرد نیزیک آلمانی بود.
پسر این ملکه که قرار است پادشاه آینده باشد و فعلا ولیعهد است حدود سه سال پیش با یک زن آرژانتینی ازدواج کرد.
پدر زن ولیعهد،( پدر همین زن آرژانتینی) یکی از وزرای سابق رژیم دیکتاتوری آرژانتین بود، و برای همین دولت به او اجازه نداد تا در مراسم ازدواج دخترش شرکت کند و همینطور مجلس هلند از این زن آرژانتینی خواست که رسما و در یک کنفرانس خبری، از مردم آرژانتین بخاطر اینکه پدرش عضوی از آن دولت دیکتاتوری بوده معذرت خواهی کند!
هر کسی که بخواهد با خانواده سلطنتی اینجا ازدواج کند، باید مجلس این کشور صلاحیت او را تائید کند، و اگر اینطور نشود و شخص بدون تائید مجلس با کسی ازدواج بکند، از نظر قانون عضو خانواده سلطنتی به حساب نمی‌آید و از حقوق و مزایای آن محروم می‌شود.
توضیح: راستش فکر نمی کردم که این نوشته بخواهد طولانی بشود.
اما من هنوز هیچ چیزی از این آدم که سه روز پیش فونت کرد نگفته ام، و پست طولانی شد.
بقیه را فردا یا پس فردا خواهم نوشت.

(0) comments
۱۳۸۳ آذر ۱۳, جمعه

چه خبر؟
والله دورغ چرا؟ تا قبر آ آ آ آ !
خبر خاصی نیست، و روزگار طبق معمول میگذرد.
توی روزهای گذشته بخاطر مریضی فرصتی نشد که چیزی بخوانم و یا کاری انجام بدهم.
برای همین می‌گویم که خبری نیست.
اگر همه چیز درست پیش برود، در دومین نیمه این ماه، من منزل جدید را تحویل می گیرم و باید در عرض ۱۵ روز اسباب کشی بکنم.
نمیتونم بگم چه ماتمی من را گرفته برای اینکار!
همه وسایل خانه را باید جمع کنی و دو تا کارگر بگیری و همه را به منزل جدید منتقل کنی.
تازه اینجا بدبختی اصلی شروع میشه! جمع کردن و بردن زیاد کاری ندارد و حداکثر ظرف چند ساعت اینکار انجام می شود.
اما چیدن دوباره وسیله اشک آدم را در می‌آورد.
برای جمع کردن و جابجا کردن می‌شود به دو نفر پول داد تا اینکار را انجام دهند، اما چیدن وسایل فقط کار خودم است و از آنجا که من بسیار در اینکار زرنگ می‌باشم، فکر می‌کنم حدود سه ماهی طول بکشد تا وسایل سر جای خودشان قرار گیرند!
خانه جدید گاز لوله کشی ندارد، و باید از وسایل الکتریکی استفاده کرد که خود همین یعنی حدود چند صد یورو پیاده شدن برای خریدن وسایل جدید.
حاجیت هم که مفلصه مفلص هست و باید بگذارم تا به سر فرصت وسایل را تهیه کنم.
داستان پارکت کف خانه و پرده ها که وحشتناک است!
از یک مغازه سوال کردم، فقط کف پوش چوبی برای حال خانه حدود ششصد یورو هزینه دارد، البته نصب کردنش را فراموش نکنید!
خدایا، یک معجزه‌ای، چیزی از خودت نشان بده!
بهیاری سبز شما نیازمندیم!

(0) comments
۱۳۸۳ آذر ۱۲, پنجشنبه

سلام
می ترسم دوباره بنویسم بهتر شدم و دوباره چهار چنگولی بمانم!
ظاهرا از دیروز این حمله عصبی داره رو به بهتر شدن میرود. اگر دوباره آخر شب قفل نکنم!
قبل از این حال و اینکه چرا اینطور می شوم گفته ام و دیگه نیازی به توضیح وجود نداره، اگر کسی نمی داند که داستان چی هست، باید عرض کنم که من گاهی بخاطر بعضی مسائل دچار یک جور حمله عصبی می شوم، و بدنم کاملا خشک می شود!
موضوع مربوط به همان موج گرفتگی هاست که قبلا توضیح دادم، البته الان بسیار این مریضی خوب شده.
ده سال پیش گاه پیش می امد که من برای دو ماه در این حالت بمانم، البته آنوقع در بیمارستان و تحت نظر بودم، اما به هرحال با تلاش دکترها و گذشت زمان، الان کمتر دچار این حالت می شوم، و دوره اش بیشتر از یک هفته نمی شود( حداکثر)
بدترین قسمت این موضع این است که بدن چنان قفل می شود که نمیتوانی، حتی ده قدم راه بروی!
اگر هم بخواهی، یا ناچار باشی مثل من، یا باید سه بار بنشینی و دوباره حرکت کنی!(برای ده قدم)
یا که اگر نشود دیگر باید خود را روی زمین بکشی.
باور کنید که انگار وسط اتوبان دراز کشیده ای و ماشینها مرتب ار رویت رد می شوند و تو فقط درد داری و بیهوش نمی شوی و یا نمیمیری، فقط درد و درد و درد..
البته میشود زنگ زد و به بیمارستان رفت و آنجا خوابید، اما من در بیمارستان به غیر از این ناراحتی دچار ناراحتی دق کردن هم می شوم.
برای همین ترجیح می دهم در منزل بمانم.
هر چند اینکار کاملا اشتباه است، و گاها در بعضی از این حملات دچار بیهوشی موقت می شوی. البته فقط گاهی. برای من دو بار پیش آمده.
به هرحال از همه عزیزانی که پیغام گذاشتند و احوالپرسی کردند سپاسگزارم.

(0) comments
۱۳۸۳ آذر ۱۰, سه‌شنبه

از پنج شبیه هفته گذشته دوباره اوضاع من به هم ریخت و از جمعه شب رفتم توی بستر تا امروز!
می‌خواهید باور کنید، می خواهید باور نکنید!
اما توی این حمله های عصبی انقدر حال من بد می‌شود که قدرت تکان خوردن را ندارم.
من از پنج شنبه شب تا امروز صبح، در بستر فقط توانستم آب بخورم و قند!
ساعت چهار بعدالظهر روز سه شنبه است.
امروز از صبح هم بهتر بودم و هم دیگر داشتم از گرسنگی می‌مردم!
فردا بیشتر توضیح می‌دهم.
اگر دوستان پیغام گذاشته‌اند و یا ایمیل و یا هر چیز دیگر. فردا جواب خواهم داد.
سالم باشید.

(0) comments
۱۳۸۳ آذر ۵, پنجشنبه

خر کیف!
راستش هر چی فکر کردم، دیدم هیچ کلمه ای نمیتواند برای خودم واضح تر از این کلمه یعنی خرکیف وجود داشته باشد تا در ابراز خوشحالی‌ام از اینکه کار گروهی arabian gulf نتیجه داد.
امروز اگر در گوگول این کلمه را سرچ بکنید، اولین لینک گوگول همان صفحه ای است که هدف انجام دهندگان این طرح بود.
خیلی باید دیدنی باشه، وقتی یک عرب جاکش توی گوگل سرچ بکند به دنبال arabian gulf و لینک اول صفحه گوگل را باز بکند و ببیند که نوشته: خلیجی که به دنبال آن می‌گردید وجود ندارد، خلیج فارس را امتحان کن یا سعی کن!
یک عکس هم از صفحه اول گرفتم که زیر نوشته خواهم گذاشت.
توضیح: یک توضیح بدهم و آن این است که من از همه عربها متنفر نیستم، از آنهایی متنفرم که از من فقط بخاطر فارس بودن متنفرند، و دشمن کشورم (عراق) را سالها با همین حس تنفر تجهیز میکرد و پول خرجش می‌کرد، تا نسل من از روی زمین برداشته شود.
با گوگل هلند سرچ را انجام دادم.

(0) comments

FireFox
فایر فاکس
تا آنجا که من از طریق کنتوری که گاه گاهی بر روی این وبلاگ می‌گذارم فهمیده ام، بیشتر دوستانی که به این وبلاگ سر می‌زنند از ایران هستند و با خط‌ های کم سرعت و اعصاب خورد کن، خودشان را به این وبلاگ و یا سایتهای دیگر می رسانند.
برای این عزیزان و یا دوستان دیگری که از خط تلفن معمولی برای وصل شدن به اینترنت استفاده می‌کنند، پیشنهادی دارم.
همانطور که می‌دانید چندین نوع اینترنت اکسپلور در دنیا وجود دارد که بعضی از آنها مثل ویندوز مجانی است و بعضی مثل اپرا خریدنی هستند.
اما این اواخر یک اکسپلورر خوب در اینجا دارد رونق زیادی می‌گیرد که به نظر من بیشتر به درد ایران می خورد تا اینجا!
این نرم افزار حجم کمی دارد( حدودا چهار و نیم مگابایت) و از سرعت بسیار بالایی نسبت به مثلا اینترنت اکسپلور ویندوز برخوردار است.
من بر روی کامپیوترم نوع اپرا را هم دارم که سی و نه دلار پول آن است( اگر اشتباه نکنم) که از ویندوز سریعتر است و به قول معروف خوش دست تر هم هست.
اما این فایر فاکس سرعتش از اپرا نیز بالاتر است.
بدترین سایتی که من به آن گاهی سر می‌زنم سایت اورکات است، که برای باز شدن هر صفحه آن باید چند دقیقه معطل ماند، اما با این اکسپلورر صفحات این سایت به سرعت باز می‌شود.
به هرحال پیشنهاد من این است که حتما آن را دانلود کنید و امتحانش بکنید.
مطمئن هستم بعد از نصب شدن راضی خواهید بود.
برای دانلود کردن بر روی عکس زیر کلیک کنید. در صفحه‌ بعدی که برایتان باز خواهد شد، سمت راست، بالای صفحه لینک دانلود هست.
اگر به هر دلیلی نتوانستید از آنجا که سایت اصلی این اکسپلورر است برنامه را دانلود کنید، در نظرخواهی بنویسید تا با ایمیل برنامه را برایتان بفرستم

در صورت داشتن هر گونه مشکلی یا از نظر خواهی و یا از طزیق ایمیل به من خبر بدهید


(0) comments
۱۳۸۳ آذر ۴, چهارشنبه

بمباران گوگل
دوستان اگر مایل هستند در مورد لینک arabian gulf بیشتر بدانند و یا احیانا در آن شرکت کنند به این وبلاگ مراجعه کنید.

(0) comments

حرکت
حدود ۳۰ ساعت قبل که من نامه اعتراض به اضافه کردن مزخرفاتی به نقشه کشور ایران را امضا کردم،نزدیک به شش هزار مضا وجود داشت، تا الان حدود یازده هزار امضا دیگر اضافه شده.
رقم هنوز خیلی کم هست. اما به هرحال با دیدنش میل به خودکشی پیدا نمی کنی!
از تمام دوستانی که از طریق این وبلاگ به آن سایت رفته و نامه را امضا کرده‌اند تشکر می‌کنم.
باز از تمام دوستانی که خودشان وبلاگ دارند خواهش می‌کنم که لینک آن صفحه را در وبلاگتان بیاورید.
همانطور که شما از طریق این وبلاگ متوجه این نامه شده‌ا‌ید و اقدام کردید، ممکن است کسی به وبلاگ شما سر بزند که گذرش به این طرفها نمی‌افتد.
اینکه شما یک نفر را هم توجیه بکنید و اسمش را پای برگه بیاورید، خودش یک نفر است.
*********
توی این دعوای خلیج فارس یک چیزی به دانستنیهای من اضافه شد، و آن اینکه خلیج فارس یک سایت رسمی برای اسمش دارد.
البته تا چند روز پیش طبق معمول همه چیز جمهوری اسلامی بخاطر سرور، دچار مشکل بوده و به اصطلاح آف بوده است!
**********
این داستان arabian gulf هم خیلی بامزه هست.
برای اینکه بدونید داستانش چی هست باید روی لینکی که دادم کلیک کنید و صفحه‌ای که براتون باز می‌شود را به دقت بخوانید( نگاه کنید!)



(0) comments
۱۳۸۳ آذر ۲, دوشنبه

خلیج همیشه فارس
من درک نمی‌کنم که چطور همه مراکز خبری از "وجود داشتن" حدود هفتاد هزار وبلاگ نویس ایرانی صحبت می‌کنند، در حالی که نامه اعتراض به جعل کردن اسم خیلج فارس و جزایر ایرانی هنوز به شش هزار امضا نرسیده!
یعنی کسانی که در حد و اندازه وبلاگ با اینترنت آشنا هستند، از وجود چنین نامه‌ای بی خبر هستند؟
اگر هفتاد هزار وبلاگ نویس ایرانی وجود داشته باشد، و هر کدام از این وبلاگها فقط دو نفر خواننده داشته باشد، باید حداقل دویست هزار امضا به پای این نامه آورده شود.
ببینیم چقدر غیرت در وجودمان مانده است!
لطفا جهت امضا آنلاین این نامه اینجا کلیک کنید.
لطفا اگر شما هم نویسنده یک وبلاگ هستید این آدرس را در وبلاگ خود بیاورید و به خوانندگان خود امضا کردن این نامه را اطلاع بدهید.



(0) comments
۱۳۸۳ آذر ۱, یکشنبه

یاز هم حال عجیب و غریب
دوباره چند روزی است که دچار آن حالتهای مزخرف شده‌ام که خودم نمی‌توان از آن سر در بیاورم!
در این حالت با تمام وجود احساس عصبانیت می‌کنم، اما خودم نمی‌دانم از چه کسی وبه چه علت عصبانی هستم!
در این حالت احساس می‌کنم که چندین اتفاق بسیار بسیار بزرگ و بد در زندگی برایم افتاده و همین اتفاقها من را شدیدا به فکر فرو برده و نمی‌توانم به چیز دیگری فکر کنم به غیر از این اتفاقها.در این وضعیت دائم دلشوره دارم.
اما چه اتفاقی؟
این سوالی است که برایم خودم هم پیش می‌آید و هر چه فکر می‌کنم چیز خاصی به ذهنم نمی‌رسد که فکر کنم برای مثال فلان اتفاق مرا اینطور به خود مشغول کرده است.
قبل از اینکه پای کامپیوتر بنشینم و ادیتور را باز کنم، احساس می‌کنم که می‌توانم چندین صفحه بنویسم.
اما دریغ از یک کلمه تایپ کردن!
در این زمان فکر می‌کنم حرفهای بسیاری دارم که می‌خواهم اینجا آن را مطرح کنم.
اما هر چه بیشتر فکر می‌کنم کمتر به یاد می‌آورم که راجب چه چیزی دلم می‌خواهد که بنویسم!
توی چند کلام و خلاصه بگویم که حال و روز عجیب و غریبی است.
این حالت برای خودم نیز تقریبا جدید است، و هیچ چیزی در مورد آن نمی‌دانم.
فقط امیدوارم که این وضعیت به زودی تمام بشود و دیگر سراغم نیاید.

(0) comments

شوید!
توی محل ما، که من در آن زندگی می‌کردم، یک وقتهایی که یک چیز خیلی عجیب و غریب به گوش آدم می‌خورد و اصلا نمی‌تونستی توضیحی برایش بیاوری، یک اصطلاح وجود داشت!
می‌گفتند آدم فلان جاش شوید سبز میشه!
من از دیشب که این فایل را گوش کردم، دچار سبز شدن شوید در بعضی از قسمتهای بدنم شده ام.
مایکل جکسون به زبان عربی آهنگ بخواند و از خدا به عربی تشکر کند!
فقط خواندنش عجیب نیست.
تلفظ صحیح کلمات عربی او مرا بیشتر دچار تعجب کرد.
من در شناختن صدای خوانندگان تخصص زیادی ندارم. اما به نظر می‌اید که این خواننده واقعا مایکل جکسون هست!
اگر کسی از دوستان، داستان این ترانه بدون موزیک را می‌داند، لطفا به من هم بگوید!


(0) comments
۱۳۸۳ آبان ۲۲, جمعه

نفرین
ترانه نفرین
شعر: مریم حیدرزاده



(0) comments
۱۳۸۳ آبان ۲۰, چهارشنبه

جنگلی به نام هلند قسمت دوم

دیشب برای چندمین بار در چند روز اخیر یکی از مدارس ابتدایی مسلمانان در هلند به آتش کشیده شد.
این اولین مدرسه و یا مکانی نیست که پس از کشته شدن <تئو ون گوگ> به آن حمله شده و به آتش کشیده شده.
قبل از این یک مدرسه دیگر مسلمانان به آتش کشیده شده است و چندین مسجد مورد حمله قرار گرفته است و به آتش کشیده شده است.
شعارهایی که بر دیوار این مدارس نوشته شده اکثرا شعارهای راسیست های این کشور می باشد.
روزی که ون گوگ به قتل رسید، شهردار آمستردام از مردم خواست که همان شب در یکی از میدان‌ها بزرگ آمستردام به نام <دام> جمع شده و به این قتل اعتراض کنند.
چیزی که باعث تعجب همگان شد، این بود که شهرار آمستردام که یک یهودی است از وزیر مهاجرت هلند دعوت کرده بود که در این مراسم سخنرانی بکند.
این خانم وزیر به خاطر سیاستهای بسیار سختگیرانه و غیر منطقی، مورد تنفر تقریبا تمامی خارجیان این کشور می‌باشد.
اینکه به مناسبت کشته شدن یک هلندی از وزیر مهاجرت دعوت می شود تا در مراسم سخنرانی کند یکی از کارهای احمقانه ای است که در این چند روز گذشته انجام شده. اگر می‌خواستند از وزیری دعوت بکنند که در این مراسم سخنرانی بکند آن وزیر باید وزیر دادگستری هلند می‌بود ونه وزیر مهاجرت!
روز بعد از قتل معاون نخست وزیر در تلویزیون ظاهر شد و بر علیه تندروها فرمان جنگ صادر کرد.( ایشان دقیقا از کلمه جنگ و آغاز این جنگ در صحبتهایش استفاده کرد)
یک شب بعد اولین مدرسه مسلمانان به آتش کشیده شد و به چند مسجد بزرگ در این کشور حمله کردند. این کار احمقانه دیگر دولت هلند بود که از کلمه جنگ کردن استفاده کرد و غیر مستقیم بین هلندی ها و مهاجران دو جبهه ایجاد کرد. هر چند که نخست وزیر شب بعد از آن اعلام کرد که جنگی در کار نیست و باید دیالوگ برقرار شود، اما صحبتهای معاون او کار خودش را کرده بود.
کمی در مورد فیلم ساخته شده
در آخرین فیلمی که توسط ون گوگ ساخته شد، زندگی زنان مراکشی به تصویر کشیده شده است، البته فیلمنامه نویس همان زن سومالی بود.
در این فیلم اینطور نشان داده می‌شود که یک زن مراکشی به اجبار با یک مرد مراکشی ازدواج می‌کند و هر بار که زن خطایی می‌کند، مرد آیاتی از قران را بر بدن او می‌نویسد و بر روی همان آیات شلاق می‌زند!
در قسمت دیگری از فیلم عموی مرد به زن تجاوز می‌کند و وقتی زن این موضوع را به همسرش می‌گوید، بر روی تمام بدن او آیات قران را نوشته و تمام بدنش را به شلاق می‌‌کشد!
این دروغها بزرگ در فرهنگ مراکشی‌ها وجود ندارد و من خبر ندارم که در جایی دیگر از کشورهای اسلامی چنین کاری را می‌کنند یا نه؟
اما وقتی قرار است که یک فیلم نیمه مستند در مورد فرهنگ یک کشور ساخته شود، باید نویسنده و کارگردان به فرهنگ آن مردم کاملا آشنا باشد و از خودش داستان سازی نکند.
حتما یادتان هست که فیلم <بدون دخترم هرگز> چه احساس بدی در ما بوجود آورده بود و هر بار که نمایش داده می‌شود آن حس تنفر از سازنده فیلم تمام وجود ما را میگیرد!
در این فیلم به غیر از دروغگویی در مورد فرهنگ یک کشور، به مقدسات آنها که دین اسلام و حضرت محمد است نیز توهین های شدید شده است.
همه اینها انگیزه‌ای برای قاتل سازنده فیلم شد، و قاتل ابتدا با اسلحه به ون گوگ شلیک کرده و آنطور که شایعه شده است، بعد از شلیک سر ون گوگ را با چاقو بریده است و یک نامه پنج صفحه‌ای را با چاقو به بدن ون گوگ چسبانده بود، که در این نامه لیست تعدادی از کسانی که باید به قتل برسند آمده است.
زن سومالیایی، یک نماینده مجلس و ظاهرا شهردار آمستردام در لیست بوده‌اند.
دیدگاه
من از مملکت خودم فرار کرده‌ام و سالهاست بخاطر وجود خشونت حاکم بر جامعه و عدم آزادی بیان، رنج زندگی در غربت اما آزاد را به زندگی در ایران و بدون آزادی تحمل می کنم.
متاسفانه در این کشور چند سالی است که آرامش هر روز کمتر از روز قبل می‌شود و خارجی بودن انسان، تقریبا و بطور مستقیم جرم به حساب می‌آید.
همانطور که در نوشته قبلی گفتم من از مرگ این آدم متاسف نیستم، اما از عمل کسی که به اسم مسلمانان و خارجی‌ها دست به این کار زده، متنفر هستم.
باید دولت هلند شرایطی را فراهم کند که هیچکس و هیچ نشریه ای حق توهین کردن به مقدسات مردم را نداشته باشد، و باورهای مذهبی انسانها را برای خود آنان بگذارد و در آن دخالت نکند!

عکسی از فیلم ساخته شده توسط ون گوگ

(0) comments
۱۳۸۳ آبان ۱۹, سه‌شنبه

جنگلی به نام هلند!
Teo Van Gogاز چند روز قبل که شخصی به نام تئو ون گوگ در هلند به دست یک مسلمان هلندی- مراکشی به قتل رسید، وضعیت زندگی برای اقلیتها در هلند بسیار مشکل‌تر شده و اوضاع بسیار بد و نا بسامانی بر کشور هلند حاکم است.
کسی که به قتل رسید، یکی از کارگردانهای درجه ۵ هلندی است.
بر خلاف آنچه که من در خبرگزاریهایی مثل بی بی سی و غیره خواندم، این آدم نه کارگردان و فیلم ساز بزرگی بود و نه درک و شعور درستی داشت.
در جامعه هلند آدم زیاد شناخته شده‌ای نبود و به غیر از چند برنامه که جوهر بیشتر آنها سکس بود، فیلم و یا برنامه‌ای ویژه نساخته بود.
اخیرا با کمک یک زن سومالیایی که چندین سال است در اینجا زندگی می‌کند و توانسته با حمله به دین اسلام و بزرگ کردن و حتی در مواردی دروغگویهای بزرگ در رابطه با اسلام و مسلمانان، خودش را به پارلمان این کشور نیز برساند. یک فیلم نیمه مستند در باره زنان مسلمان درست بکند.
فیلم پر است از توهین به دین اسلام و دروغ‌های بسیار، و واقعا نباید ملاک قضاوت در رابطه با زنان مسلمان قرار گیرد!
اما چیزی که سر این آدم را به باد داد فیلمی که ساخته بود نبود.
بلکه فحش های رکیکی که به دین اسلام و حضرت محمد می‌داد و خشم مسلمانان این کشور را برانگیخته بود، سر زردش را به باد داد.
در کشور هلند حدود یک میلیون و صد هزار مسلمان زندگی می کند که اصلیت انها به کشورهایی مانند اندونری، مراکش، و ترکیه بر می‌گردد.
این جمعیت تقریبا ۹ درصد جمعیت این کشور را تشکیل می‌دهد و اکثر این مردم در کارهای سخت، و یا کارهایی که هلندی‌ها رغبتی به انجام دادن آنها نشان نمی‌‌دهند مشغول هستند.
به هرحال در یک کشور که حق آزادی بیان وجود دارد، انسانها آزاد هستند که حرف خود را بزنند.
اما هیچکس حق ندارد که به اعتقادات و افکار شخصی مردم توهین کند و آن را به باد دشنام‌های کوچه خیابانی بگیرد!
کاری که این آدم نفهم کرده بود و چون عکس العملهای زیادی را برانگیخته بود و جلب توجه کرده بود بسیار از این کار لذت می‌برد و هر روز مقدار آن را بیشتر می‌کرد.
از مرگ این ادم اصلا متاسف نیستم.
اما این راه را نیز برای مقابله با این کارها مناسب نمی‌دانم.
اگر سیستم ضعیف و سوراخ دادگستری هلند، کمی از خود عملکرد بهتری نشان می‌داد و همانطور عمل می‌کرد که مثلا در رابطه با توهین به همجنسگرایان عمل کرده است، می‌شد به شکایت کردن از این افراد امید داشت.
بارها مسلمانان این کشور از اینکه به عقایدشان در رادیو و تلویزیون و روزنامه های پر تیراژ توهین می شود به دادگستری هلند شکایت کردند، ولی در نهایت دست خالی برگشته اند.
و همین موضوع باعث سرخوردگی بسیار شدید آنها شده است.
... ادامه دارد.



(0) comments
۱۳۸۳ آبان ۱۴, پنجشنبه

مریم حیدر زاده
مصاحبه مریم حیدر زاده با برنامه روز هفتم سایت BBC مصاحبه جالبی هست. از عشق و عاشق شدنش و شکست های زیادش در عشق می‌گوید و از تحصیلات دانشگاهی که گذارنده و دارای لیسانس حقوق می‌باشد و چیزهای دیگر.
چند تا عکس جدید هم از او در میان سطوح مصاحبه گذاشته شده است.
اگر فرصت و حوصله خواندنش را دارید، اینجا را کلیک کنید.
عکس زیر هم یکی از عکسهای مریم است که در کنار عروسک بیست و شش ساله‌اش نشسته!
امیدوارم بشر با سرعت زیاد مسیر مداوای اشخاصی مانند مریم را طی بکند، تا او نیز در دوران جوانی از نعمت دیدن برخوردار بشود.
توضیح: خواندن این مصاحبه، یقینا از خواندن مقالاتی که در مورد انتخاب مجدد جرج بوش به ریاست جمهوری آمریکا نوشته شده، بهتر است و لذت بیشتری دارد!
مگه نه؟
راستی وقتی وبلاگ من را باز می‌کنید باید یکی از شعرهای همین شاعر با صدای خودش برایتان پخش بشود.
کسی توانسته گوش کند؟
البته دوستانی که از ایران هستند باید کمی برای لود شدن آن صبر کنند.
حجم فایل صدا زیاد نیست و حدود ۴۰۰ کیلو بایت است.


(0) comments
۱۳۸۳ آبان ۱۳, چهارشنبه

چند روز اخیر
برای انجام دادن کاری در شهر رتردام Roterdam باید به این شهر می‌رفتم.
یکی از بچه‌های ایرانی که همین اطراف زندگی‌ می‌کند تلفن کرد و گفت که ماشینش خراب شده و او هم میخواهد با من بیاید.
البته او در یک منطقه دیگر از شهر کار داشت و من در منطقه دیگر.
به هرحال هم به خاطر تنها نبودن خودم در این مسیر و هم اینکه او هم به کارش برسد، با هم به رتردام رفتیم.
اول به دنبال کار من که یک کار اداری بود رفتیم، و بعد به جایی که او قرار داشت رفتیم.
جلوی یک پاساژ از من خواست که توقف کنم، و یک تلفن به یک نفر زد و گفت که ما اینجا هستیم.
با یک کم آدرس گرفتن و پرسیدن به درب منزل کسی که با او قرار داشت رسیدم، یک آقای ایرانی جلوی درب منزل منتظر ما بود.
ماشین را پارک کردم و خواستم پیاده بشوم که این بنده خدا گفت: تو دیگه نمی‌خواد پیاده بشوی و چند دقیقه صبر کنی من آمده‌ام!
از طرفی آن آقایی که جلوی منزل منتظر بود، نزدیک ماشین آمد و بعد از سلام تعارف کرد که برویم و چند دقیقه در منزلش بنشینم.
اما این بنده خدای همراه ما خیلی سریع و قبل از اینکه من بخواهم جوابی بدهم، گفت که مزاحم نمی‌شویم و سریع از ماشین پیاده شد.
من هم یک نگاه به آن آقا انداختم و گفتم : می‌بینید که دوستتان عجله دارد و ازش بخاطر تعارف کردن تشکر کردم.( من کمی به این عجله و اینکه نگذاشت برویم و چند دقیقه داخل منزل بنشینیم شک کردم!)
این دوتا به داخل منزل رفتند و بعد از چند دقیقه همراه من بیرون آمد و به طرف شهری که در آن زندگی می‌کنیم حرکت کردیم.
ابتدای حرکت چیز خاصی نپرسیدم، اما قبل از اینکه به شهری که در آن زندگی می‌کنیم برسیم، ازش پرسیدم که داستان چی هست و این تابلو بازی را برای چه درآورد؟
اولش کمی بهانه آورد که بچه ها در خانه منتظرش هستند( این بنده خدا متاهل است و زن و بچه دارد) و اگر می‌خواستیم بنشینیم دیگر دیر می‌شد و از این چرت و پرت‌ها!
یک نگاه بهش انداختم که خر خودت هستی و راستش را بگو!
گفت هیچی می‌خواستم یک کم تریاک بگیرم، و اگر با هم داخل می‌رفتیم، صاحبخانه اصرار می‌کرد که بنشینند و با هم چند تا دود بگیرند. من هم چون حال نشستن نداشتم، تو را بهانه کردم که داخل ماشین منتظری و می‌خواهی زود برگردی!
شنیدید که آدم دروغگو فراموش کار می‌شود؟
حکایت همین بنده خدا هست! یادش رفته بود که وقتی دوستش در رتردام تعارف کرد که به داخل منزل برویم، قبل از اینکه دهان من باز بشود، خودش وسط حرف پرید و گفت مزاحم نمی‌شویم!
ازش پرسیدم که چند مقدار خریده است؟
خیلی راحت گفت: چیز زیادی نیست. ۱۰۰ گرم!
۱۰۰ را که شنیدم برق از سه فازم پرید!
بهش گفتم: آدم خوب! اگر وسط راه ما را می‌گرفتند و صد گرم تریاک پیدا می‌کردند، می‌دانی چه می‌شد؟
باز خیلی راحت گفت: بابا ۱۰۰ گرم که چیزی نیست!
یک نگاه بهش کردم و حرف را ادامه ندادم.
وقتی که به خانه رسیدم، هزار بار خدا را شکر کردم که در راه مشکلی پیش نیامده و حکایت آش نخورد و دهن سوخته نشدم.
با خودم هم عهد کردم که از این به بعد هرگز با هیچکدام از اینها که توی این کارها هستند، حتی به جهنم هم به اتفاق نروم.
توضیح: منظورم از اینها که توی این کارها هستند، کسانی است که می‌دانم تریاک می‌کشند است. این بنده خدا فروشنده تریاک نیست و خودش مصرف کننده است.

(0) comments
۱۳۸۳ آبان ۱۱, دوشنبه

چند روز اخیر قسمت اول
شب یکشنبه با مستاجر فعلی خانه جدیدی که به اسمم در آمده بود قرار گذاشته بودم، تا به آنجا بروم و منزل را ببینم.
خانه در همین شهری است که من در آن زندگی‌ می‌کنم، منتها در یک محله دیگر بود که من آنجا را نمی‌شناختم.
ساعت هفت شب باهاش قرار داشتم.
حدود ساعت هفت به همان خیابانی که آپارتمان در آن است رسیدم.
ماشین را بغل یک پمپ بنزین که سر خیابان بود و در آن ساعت بسته بود گذاشتم و پیاده به دنبال پلاک خانه راه افتادم.
نزدیک پانزده دقیقه گشتم، اما نتوانستم خانه را پیدا کنم.
در همین حین که داشتم دنبال پلاک می‌گشتم، یک نفر از منزلش بیرون آمد و من از او پرسیدم که می‌داند این پلاک در کجای خیابان است یا نه؟
طرف می‌دانست و گفت که این خیابان دو تکه است. مثل بعضی از خیابانهای ایران که شرقی و غربی و یا شمالی و جنوبی است.
و گفت که این پلاک باید در آن طرف خیابان باشد.
یک ربع از هفت گذشته بودو من با عجله به طرف ماشین برگشتم.
داشتم درب ماشین را باز می‌کردم که شنیدم یکی می‌گوید: Sir! Sir
برگشتم و دیدم یک نفر در پیاده رو ایستاده و کاغدی در دست دارد.
بهش گفتم : Yes?
به انگلیسی پرسید که آیا انگلیسی و یا آلمانی صحبت می‌کنم؟
به هلندی جواب دادم : هلندی!
به انگلیسی پرسید چی؟
من هم به انگلیسی گفتم: هلندی.
باز پرسید که یک کم انگلیسی صحبت می‌کنید؟ و یا آلمانی!؟
نمی دانم چرا عصبی شدم و به انگلیسی گفتم : نه انگلیسی و نه ف...کینگ جرمن!
یارو خشکش زد از این حرف و من درب ماشین را باز کردم که سوار شوم.
دیدم باز میگه: Sir,Sir, I ma not a German.
راستش از چیزی که گفته بودم و خودم هم نمی‌دونم چرا گفتم پشیمان شده بودم و از ماشین پیاده شدم و رفتم به طرفش.
به انگلیسی گفتم که اینجا هلند هست و من کمی هلندی صحبت می‌کنم و کمی کمتر هم انگلیسی. چه کاری می‌توانم برات انجام بدهم؟
به انگلیسی گفت دنبال یک آدرس می‌گرده و کاغذی به دست من داد.
آدرس را نگاه کردم و خیابانی که دنبالش می‌گشت را شناختم.
با کلی جون کندن براش به انگلیسی توضیح دادم که چطور باید بره و بهش گفتم که سر خیایانی که دنبالش می‌گردد یک پمپ بنزین شل هست و میتواند آنجا هم بپرسد.
چون دیرم شده بود، دیگه نگذاشتم چیزی بگوید و ازش خداحافظی کردم.
دوباره داشتم سواره ماشین می شدم، که شنیدم باز میگه: sir, sir
خدایی دیگه قاطی کرده بودم و گفتم دیگه چیه؟( زمانی که داشتم آدرس را به او می گفتم، کسی که باهاش قرار داشتم زنگ زد و گفت: نیم ساعت از زمان قرار گذشته و اگر نمیخواهم بروم به او بگویم)
به انگلیسی گفت: Are you a iranian?
ایندفعه من خشک شدم!
به انگلیسی گفتم چی؟
دیدم به فارسی گفت شما ایرانی هستید؟
هم خنده‌ام گرفته بود، هم عصبانی بودم، و هم عجله داشتم.
نزدیک به ده دقیقه طول کشیده بود تا من با جون کندن براش به انگلیسی توضیح داده بودم که چطور باید به اون آدرس بره!
یک لبخند زدم و به انگلیسی بهش گفتم: Not any more!:)
و بعد بهش گفتم خداحافظ و ماشین را روشن کردم و راه افتادم.
هنوز صداش می‌امد که می‌گفت: آقا شما ایرانی هستید؟ آقا شما ایرانی هستی.



(0) comments
۱۳۸۳ آبان ۸, جمعه

چه خبر؟
ساعت ۱۲:۲۰ دقیقه بعدالظهر روز جمعه: ۲۹ اکتبر
چند روز قبل دوباره برایم یک خانه در همین شهری که در آن زندگی می‌کنم پیدا شد و دو روز قبل به اداره‌ای که مسئول انجام کارهای اداری خانه های شهرداری است مراجعه کردم و قسمتی از کارهای اداری را انجام دادم تا بتوانم بازدیدی از این خانه بکنم و نظر نهایی‌ام را تا دوشنبه هفته آینده بدهم.
توضیح بدهم که اینجا برای اجاره یک خانه نیاز به مدارکی هست که اگر آنها را نداشته باشی، طویله هم بهت نمی‌دهند چه برسد به خانه!
مثلا باید فیش حقوقی سه ماه قبل خود را داشته باشی.
مدرکی داشته باشی که نشان بدهد تو می‌توانی اجاره را در ماه های آینده پرداخت کنی.
از صاحبخانه قبلی یک نوع رضایتنامه داشته باشی که تا کنون اجاره‌ات را مرتب پرداخت کرده‌ای و مشکلی در این مورد با یکدیگر ندارید و چند مدرک دیگر!
اینها را که داشته باشی، می توانی در این مملکت به دنبال خانه باشی، در غیر اینصورت باید به دنبال یک اطاق و یا یک زیر شیروانی بگردی که بصورت سیاه(غیر قانونی) اجاره کنی. معمولا اجاره این نوع اطاقها هم همیشه با مشکل مواجه می‌شود و مستاجر چون هیچ مدرکی در دست ندارد، عملا هیچ گونه حقی نیز ندارد!
خوب این توضیح کوتاه را دادم تا بقیه مطلب را بگویم.
بعضی از این خانه‌ها که برای شخص پیدا می‌شود خالی است، و بعد از دیدن خانه و پسند کردن آن میتوانی در عرض چند روز کار قرارداد آن را به پایان برسانی و اسباب کشی کنی.
اما بعضی از خانه ها مانند همین خانه که برایم پیدا شده هنوز خالی نیست و مستاجر کنونی در ماه سپتامبر از آنجا خواهد رفت.
در صورتی که من این خانه را پسند بکنم، کارهای اداری آن را انجام می‌دهم و تا تاریخی که مستاجر قبلی وقت دارد صبر می‌کنم و بعد اسباب کشی خواهم کرد.
برای دین این نوع خانه ها، باید با مستاجری که در آن زندگی می‌کند قرار بگذاری، تا بتوانی برای دین خانه به آنجا بروی.
کسی که فعلا در این آپارتمان زندگی می‌کند یک خانم است.
دیروز به او زنگ زدم و قرار گذاشتیم که امروز ساعت یازده صبح برای دین خانه به آنجا بروم.
اما خانم ساعت ده تماس گرفت و گفت که نمی‌تواند ساعت یازده در منزل باشد و قرار را به فردا شب موکول کرد!
توضیح واضحتر اینکه ایشان امروز بنده را کاملا ضایع کرد. به هرحال فردا شب می‌روم تا منزل جدید را ببینم و اگر پسند کردم، دوشنبه هفته آینده می‌روم تا کارهای اداری آن را انجام بدهم
*************
دیگه چه خبر؟
چند روز قبل برای سر دردهای شبانه دوباره به دکتر رفتم.
دکتر خانوادگی بعد از چند معاینه جزیی و سر در نیاوردن از اینکه علت این درد چه می‌باشد، باز هم برایم چرک خشک کن نوشت، همراه با یک داروی دیگربرای معده‌ام!
در این چند وقت گذشته آنقدر دارو مصرف کرده‌ام که معده‌ام در حال نابودی است.
امیدوارم که مصرف اینهمه دارو نتیجه‌ای هم داشته باشد.
خواهش: از دوستان عزیز خواهش می‌کنم که در باره مطلب دوم و مریضی چیزی در نظر خواهی ننویسید.
از اینکه به فکر من هستید سپاسگزارم، اما ترجیح می‌دهم چیزی در مورد آن گفته نشود، من و شماها هزاران کیلومتر از هم فاصله داریم و کاری از دستمان برای همدیگر ساخته نیست، پس بهتر است که باعث ناراحتی نشویم.( منظورم این است که من باعث ناراحتی شما نشوم)
به هرحال در نهایت همه این ناراحتی‌ها باز جای شکرش باقی است که اینجا من‌ می‌توانم به دکتر بروم و به دارو دسترسی دارم.
اما من خودم در مملکت خومان کسانی را می‌شناسم که مریض هستند، و مدتهاست از مریضی‌های مختلف رنج می‌برند، اما به علت بی پولی نمی‌توانند به دکتر مراجعه کنند و روزگار را با درد و مرض می‌گذرانند.
من در مقابل آنان مانند مرفهین بی درد هستم!
***********
دیشب باز نتوانستم بخوابم، و الان حسابی خسته و کسل هستم، اما از خوابیدن در روز بسیار بیزارم.
برای این بیزاری چند دلیل دارم که از آن جمله، دیدن خوابهای بسیار بد است.
وقتی هم که از خواب بیدار می‌شودم کسل تر از قبل از خواب هستم و احساس درد در تمام بدنم دارم!
باید یک ده ساعتی با این کسل بودن مقابله بکنم تا بلکه توانستم امشب ساعت یازده به رختخواب بروم.
بدبختی اینجاست که به محض اینکه هوا تاریک می‌شود خواب از سر من می‌رود و اصلا کسل و خواب آلود نیستم.
به قول اون بنده خدا: ما همه چیزمان شبیه به همه چیزمان است!
*************
دیگه خبری نیست، و آروزی سلامتی و تندرستی برای همه عزیزانی که این نوشته را می خوانند دارم.

(0) comments
۱۳۸۳ آبان ۶, چهارشنبه

موزیک رپ ایرانی
حتما خیلی از شما هم مثل من چندین سال است که این موزیکهای رپ به گوشتان خورده است و شاید خیلی از شما هم مثل من موقع شنیدن این نوع موزیکها چهار تا شاخ در آوردید، که کجای این موزیک زیبا است که اینقدر معروف شده. مخصوصا توی این موزیک، سیاه پوستهای آمریکا زیاد اسم و رسمی برای خود پیدا کرده اند.
آدمهایی که توی بد دهنی ، دو تا سور به بچه های پایین شهر تهران زده‌اند!
چندی پیش یکی و یا دو نفر از رپ خوانهای ایرانی مثل دیو و یکی دیگر اسمشان در وبلاگها پخش شد.
اما از آنجا که این خواننده سیاسی می‌خواند، نتوانست به ما ایرانیها موزیک رپ را نشان بدهد.
چند روز قبل به صورت اتفاقی به یک سایت رفتم به نام "هیچ کس" که ظاهرا سایت یک خواننده آماتور رپ ایرانی است.
سه تا از موزیکهاش را در سایتش برای دانلود کردن گذاشته بود.
منتها بعد از دانلود کردن تازه متوجه می‌شدی که به خاطر یک ایراد فنی قادر به شنیدن آن نیستی!
به هرحال من دو عدد از آهنگهای رپ را تعمیر(!) کردم و روی این وبلاگ می‌گذارم.
دلیل اینکارم این است که با زبان مادری با این موزیک بیشتر آشنا شوید، هر چند که مثل خود علاقه زیادی به این نوع موزیک نداشته باشید!
موزیک اول به نام" برو بکس خلاف" و موزیک دوم به نام "مستِ مست" است
گوش کنید.


برو بکس خلاف
۶۰۰ کیلوبایت

موزیک بعدی هم به نام مستِ مست است

معذرت خواهی: متاسفانه بر اثر یک اشتباه من پست قبلی را که یک عکس بود دیلیت کردم.
پاک شدن آن عکس مهم نیست، اما از دوستان عزیزی که زیر آن عکس نظر نوشته بودند معذرت میخواهم.
آورا عزیز دوست عزیز دیگرم مهران و یک دوست عزیز دیگر که اسمی از خود نگذاشته بود و ... به جای اسم او بود. شرمنده هر سه شما عزیزان.

(0) comments
۱۳۸۳ مهر ۲۷, دوشنبه

چه خبر؟
چند روزي هست که طبق معمول هميشه هيچ خبر خاصي نيست و روزگار مثل همیشه می‌گذرد.
حدود یک هفته قبل برایم یک آپارتمان سه اطاق خوابه در یک شهر کوچک دیگر که حدودا با اینجا پنج کیلومتر فاصله دارد پیدا شد. قبلا هم برای یک مدتی در آن شهر زندگی کرده بودم.
رفتم خانه را دیدم، محله ای که آپارتمان در آنجا هست، یکی از محله های خوب آن شهر به حساب می آید، و خود آپارتمان هم خوب بود. یک حال ۳۰ متری با دو اطاق خواب ۱۲ متری و یک اطاق خواب ۹ متری. یک آشپزخانه حدودا ۹ متری و دوش و توالت جدا از همدیگر.
اجاره خانه هم حدودا صدو پنجاه یورو از آلونکی که من فعلا در آن زندگی میکنم کمتر هست و تقریبا با مخارج اضافی باید حدود ۲۲۰ بورو پرداخت میکردم( اینجا ۳۷۵ یورو می‌دهم)
چند روز فرصت داشتم تا نظرم را بگویم، امروز رفتم و این خانه را رد کردم!
فکر نکنید قاطی کردم!
این کارم دو تا دلیل بزرگ داشت، اول اینکه در و دیوار خانه تمیز نبود و باید دیوارها دوباره کاغذ دیواری بر رویشان چسبیده می‌شد و سقف و دربهای داخل منزل هم باید رنگ میخورد. این کارها اینجا به عهده خود مستاجر است و شهرداری( صاحب خانه) هیچ مسئولیتی در اینمورد ندارد. از آنجا که در قراردادی که بین مستاجر و صاحب خانه نوشته می‌شود، زمانی برای تخلیه خانه درج نمی‌شود.( اجاره خانه به صورت نامحدود است و تا زمانی که خود مستاجر بخواهد می تواند در آن زندگی کند) خود مستاجر بنا بر سلیقه و مدت زمانی که تصمیم دارد در آن خانه زندگی کند خانه را مرتب و تزئین می‌کند.
من هم علاقه چندانی برای اینکه مدت زمان زیادی در این استان زندگی بکنم ندارم و برای من خرج کردن حدودا ۱۵۰۰ یورو برای مرتب کردن خانه خرج بیهوده‌ای است.
این یکی از دلیل ها بود، و دلیل دیگر این بود که صاحبخانه حرامزاده فعلی ام می گوید که باید دو ماه زودتر او را خبر می‌کردم و الان هم اگر بخواهم بروم، باید اجاره دو ماه آینده را به او بپردازم، البته خیالش هم از این بایت راحت است، چون من سه برج اجاره را به عنوان پول پیش به او داده‌ام. به هرحال من به او گفته ام که قصد دارم از اینجا بروم، و تا آخر سال جاری فرصت دارم که اینجا بمانم و یک خانه دیگر پیدا بکنم.
امیدوارم که در این دو ماه و نیم باقی مانده بتوانم یک خانه مناسب پیدا بکنم.
دیگه چه خبر؟
خبر دیگر اینکه برای تشخیص مریضی که قبلا در مورد آن نوشته ام، با یک متخصص هلندی در شهر روتردام قرار گذاشته ام، میدونید چند وقت دیگر نویت داده؟
تقریبا چهار ماه دیگر!
یکی از دوستان نادیده که از طریق همین وبلاگ با او آشنا شده‌ام و در شهر آخن آلمان زندگی می‌کند( اگر اشتباه نکنم) لطف کرده بود و در آنجا کمی تحقیق کرده بود، و توانسته بود یک کلینک مخصوص را پیدا بکند، تا برای معالجه به آنجا بروم. اما اداره بیمه با پرداختن هزینه احتمالی درمان در کشور آلمان موافقت نکرد!
میگویند ابتدا باید معلوم بشود که آیا واقعا در اینجا امکان معالجه وجود دارد یا نه؟
و اگر متخصص های اینجا نامه بدهند که نمی توانند تشخیص درستی در این باره بدهند، آنموقع من می توانم در کشور دیگری به دنبال معالجه خودم باشم.
اینجا هم مثل ایران پیدا کردن یک دکتر متخصص و خوب، کار راحتی نیست و باید همانطور که نوشتم ماه ها در نویت باشی تا بتوانی با یک متخصص صحبت بکنی.
فقط در یک صورت می‌شود سریع به متخصص مراجعه کرد، و آن هم به این روش است که دکتر خانوادگی تشخیص بدهد که مریض برای درمان، دچار حالت اورژانس می‌باشد .
دکتر خانوادگی بنده اینطور فکر نمی‌کنند و چاره ای نیست به غیر ار صبر کردن.
البته نمی شود اینها را بخاطر این موضوع ملامت کرد!
توی مملکت خودمان، اگر پول و یا پارتی نداشتی، به هیچ جای هیچکس بر نمی‌خورد که یک جوان بیست ساله از نارحتی های زمان جنگ و یا بعد از جنگ رنج می‌برد.
من خودم ده ها بار از زبان دکترها و متخصص های خودمان شنیدم، در جواب من و یا کسی دیگر که از ناراحتی‌اش شکایت داشت و از اینکه مورد رسیدگی درست و حسابی قرار نمی‌گرفت شکایت می‌کرد، جمله شیرین(!) به درک که درد داری، و یا غلط کردی که رفتی، و مگر برای من رفتی را شنیده ام!
وقتی هموطن خودت اینگونه با تو برخورد می‌کند، دیگر نباید توقع داشت که یک هلندی برای آدم دل بسوزاند!
یا نصیب و یا قسمت!

(0) comments
۱۳۸۳ مهر ۲۴, جمعه

جوابیه
نویسنده وبلاگ تنم فرسوده وعقلم رفت و عشقم همچنان باقی است در جواب نظری که من برایش نوشته بودم، مطلبی را در وبلاگش پست کرده .
از آنجا که من آن نظر را با دادن لینک به وبلاگ آن شخص در وبلاگ گذاشتم، و در جهت تمرین دمکراسی، جوابیه ایشان را در وبلاگ پست می‌کنم.
توضیح بدهم که وبلاگ ایشان از دو روز قبل دیگر در دسترس نیست و ظاهرا نویسنده آن وبلاگ تصمیم گرفته که وبلاگش را دیلیت بکند.
به هرحال این جوابی است که برای من فرستاده شده.
چنانچه نظری در این مورد دارید، میتوانید نظرتان را در نظر خواهی زیر نوشته بنویسید.
فکر می‌کنم که خود ایشان به این وبلاگ سر بزند و نظرات را بخواند، اما من بعد از جمع شدن نظرات احتمالی، تمامی آنها را بصورت ایمیل برایش خواهم فرستاد.
***********
جواب نامه آقای سهراب منش ...
سلام ... آقای سهراب منش خیلی خوشحال شدم که وبلاگم باعت شده من با شخص فرهیخته و با وجدان بیداری چون شما آشنا بشم ... وبلاگ شما رو خوندم البته نه همش ولی آنقدر فهمیدم که با شخص آگاه و بیدار و درد آشنایی روبرویم نه پسر و دختری نوجوان که هریک در زندگی من به دنبال توجیه خود هستند ...
مسلما شما بیشتر از من باور دارید که یک طرفه به قاضی رفتن کاری اشتباه است و من هم خیلی دلم میخواهد همین زندگی رو از دید شوهرم ببینم و بنویسم که مسلما او هم حرفهایی برای گفتن دارد ... چه بسا اگر زبان بگشاید آهش آسمان مرا هم مه آلود کند ... من خودم به محاکمه خودم بنشینم ... که البته الان هم همین میکنم ...من خودم بر این باورم که بسیاری از کسانیکه با من همدردی میکنند یا دچار مشکلاتی مشابه با من هستند که از یک عقل ناقص مثل من برخوردارن که من آنها را متهم به هوس بازی نمیکنم چه بسیارند من هایی که برای نجات خود از سرنوشتشان به چاه هایی عمیق تر از چاه من پرتاب شده اند و چه بسیارند بین آنها کسانی که تنها دردشان توهم بیمارشان باشداقرار میکنم گاهی خودم میمانم آیا من تنها اسیر توهم بیمار خودم نیستم ؟؟؟اما بسیاری از این پروژکتور به سرها (به قول شما ) انسانهایی هستند که از اب گل آلود به نفع خود ماهی میگیرند و خود من هم بر این باورم که آیا قادرند فعلی که از من سر زد در مورد زنانشان به چنین دیده اغماضی بنگرند ؟؟؟ اما آنچه بر من رفت نه از هوس بازی من بود که اگر شما مرا میشناختید و این داستان را میشنیدید شاید باورتان نمی شد که زن احمق این داستان منی باشد که در مقابل شماست ... اما در مورد گذاشتن آدرس پست الکترونیکی نوشتن وبلاگ را از آن جهت شروع نکردم که داشتان زندگی ام رو بنویسم چون خودم بهتر از هر قاضی به محاکمه خود نشسته بودم و از دیدگاه هر نوع آدمی برای خود حکمی صادر کرده بودم شروع به نوشتن وبلاگ از آن بابت کردم که حرفهای را که نمی شود گفت را برای خودم بنویسم تنها دلیلی که نظر خواهی را در ابتدا مثل وبلاگهای دیگرم بر نداشتم کنجکاوی ام بود ... ناگهان به خاطر سوال یک نفر از دانستن کل ماجرا هوس کردم بنویسم نه برای یافتن توجیهی برای خود نه حتی برای اینکه دیگران از داستانم عبرت بگیرند بلکه بیشتر برای گفتن حرفای نشنیدنی ام ... برای گوشهایی که هیچکدام را نمیشناسم ... چون بیشتر دوست داشتم ناشناس بمانم و دنبال دوستی اینترنتی یا چت یا دیدار با هیچ بنی بشری نبودم ایمیلی از خود نگذاشتم ... ولی بعد ها به دلیل اینکه شما در مورد صحت آدرس تحقیق کرده بودید بر آن شدم تا پس از مدتها آدرسی بر روی یاهو داشته باشم ... لابد روا نمی دارید که من در وبلاگم آدرس پست الکترونیکی متعلق به محل کارم را که یک وزارت خانه بزرگ دولتی است که تلفیقی از اسم و آدرسم قرار میدادم ... که خود شما هم پیشنهاد داده بودید آدرسی از خود به کسی ندهم ... به هرحال اگر نگویم بعد از صحبت شما این آدرس را ساخته ام بیراه نگفته ام و حاضرم پسورد همین آدرس را خدمت شما بدهم که مطمئن گردید بنده از طریق این آدرس غیر از شما و خانومی که تقاضا کرده بود حرفهایش را برای من بگوید تا تنها گوشی برای حرفهاش باشم با کسی در ارتباط نیستم ...که البته می دانم خواهید گفت به من چه !!!! البته بیشتر کسانیکه هم مرا تائید کرده اند آدرس ایمیلشان را گذاشته اند و کسانیکه بیشتر توهین نموده اند از گذاشتن آدرسی از خود طفره رفته اند ... البته تائید هیچ کس به منزله درستی عمل من نیست ... و وجدان هر کس خط کش اعمال اوست ...وبلاگتان را خواندم متوجه شدم ذهنی آکاه دارید که با توجه به نسلی که متعلق به آن هستید و تجاربی که در زندگی داشته اید بعید به نظر نمیرسید ...ولی در صحبتهایی که در نامه تان کرده اید مرا به فکر فرو برد ... هرگز در زندگیم قدم در راهی اینچنینی نگذاشته بودم و اگر یکسال پیش سرگذشتی مشابه با سرگذشت خودم را میشنیدم نه تنها باورم نمی شد بلکه سعی میکردم از آن خانوم یا آقا دوری کنم ... و امروز میبینم خودم در چنان جایگاهی نشسته ام که نه تنها در مظان هر اتهامی قرار گرفته ام بلکه هر رهگذری جرات آن یافته غلطهای دیکته مرا بگیرد غافل از آنکه توبه فرمایان که خود توبه کمتر میکنند چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند ... منظورم به شما نیست ولی از اینگونه آدمها بسیار دیده ام ... کسانی که خیلی پیش از آن که در این منجلاب فرو روم به سراغشان رفتم ولی در میانه راه امدادشان ید بیضایشان را بر دامن عفتم دیدم ...و فرار را بر قرار ترجیح دادم و سرزنشم نکنید اگر آدرسی از خود به جا نمیگذارم که از ترس زاهدان دامن آلوده است ...آنقدر که خود را میشناسم و مرا میشناسند هنوز آنقدر سقوط نکرده ام که دل به هر بی سروپایی بندم ... اتفاقاتی که بر من رفت زاییده شرایطم بود و قبول دارم عاقلانه رفتار نکرده ام ولی آیا واقعا من مقصرم ؟؟؟اگر 70% تقصیرات را بپذیرم آیا 30% باقیمانده برای رسیدن به اینجایی که من هستم کافی نبود ؟؟؟
تحقیرها و توهین هایی که در کلماتتان بود را به جان خریدم و آموختم زندگی و مردمانش بیرحمتر از آن بوده اند که من میپنداشتم ... تنها میخواستم بدان اگر بخت برگشته ای گناهکاری به درگاه شما به طلب کمک میامد و خداوندگارش شما بودبد آیا اینچنین با او برخورد میکردید ؟؟
اما درمورد حرفهایی که درباره همسرم میزنم ... به شما خواهم گفت اکر همسرم را ببینید یک کلام حتی یک نقطه از حرفهای مرا باور نخواهید کرد ... ولی آنچه من نوشتم آن چیزی است که من میبینم و با آن روزگار میگذرانم ... شاید اگر آرام آرام با طماننیه بیشتر موقعیت خودم و شخصیت او و خودم را به تصویر میکشیدم شما امروز نه او را سیب زمینی پشندی مینامیدید نه انسانی بزرگوار بلکه مانند من او را قربانی تربیت غلطی میدانستید که توجه به زن را معادل زن ذلیلی میداند و از زن بودن یک زن تنها به مادر بودن و همبستر بودنش بها میدهد ... البته در بسیاری از خانواده ها هنوز این دید پابرجاست و البته مشکلی هم نیست اگر زن و مرد و خانواده هایشان هم کفو باشند ...که من و همسرم متاسفانه از متعلق به دو قشر متفاوت جامعه بودیم ... من و او هردو قربانی فرهنگ غلط خانواده هایمان هستیم و ممکن است عیب از فرهنگ خانواده من هم باشد من منکر آن هم نیستم ... و خداوند شاهد است بارها و بارها در حضور همه اعلام کرده ام همسرم مرد شایسته ای است که میتواند زن دیگری خوشبخت کند ... حتی عادت بدی چون نوشیدن مشروب به میزان زیاد یا سیگاری بودن یا حتی عادت کتک زدن و زناشویی درد آوری که در زندگی ما وارد شده معلول ازدواج غلطی بود که انجام شد ... نمیدانم چه چیزی آنروزها مرا به این ازدواج واداشت ولی مسلما یکی از آنها موقعیت تحصیلی و اجتماعی ایشون به همراه وضعیت مالی ایشون بود ... که از ماست که بر ماست ... میدانم خواهید گفت که من اگر به عقوبت کار خود میاندیشم و کارم را اشتباه میدانم پس از چه رو این بازی موش و گربه با محمد ادامه دارد ؟؟؟ ذهنی آشفته دارم و تنی خسته ...ناتوانم و دوستی ندارم که امینش بدانم ... باری را که بردوش دارم یارای قسمت با هیچکس ندارم چهار ماهی است که این رابطه آشفته با داد و جدال قطع میشود که نه تنها در این ماجرا به خودم میاندیشم نگران احساسی که از این پسرک زایل شد وابستگی عاطفی او به خودم مرا وادار میکند این بازی که در انتها مصداق آش نخورده و دهن سوخته را دارد به پایان دهم ولی هر بار ضعف من یا او در مقابل مشکلات پیش آمده نیاز من یا او به درد دل باعث ارتباط مجدد است
حال که نوشته ام و خالی از هر حرفی اصلا نمی دانم چرا نوشتم و چه نوشتم ... بنابراین دوباره نمیخوانم ... شاید نوشته هایم مصداقی باشد برای آنچه از دل براید لاجرم بر دل نشیند
پایدار و مستدام باشید
مریم


(0) comments
۱۳۸۳ مهر ۲۲, چهارشنبه

یک نظر
نوشته زیر در واقع یک نظر است که من در یکی از وبلاگهایی که به تازگی آن را خوانده‌ام، نوشته‌ام.
اسم وبلاگ ظاهرا تنم فرسود وعقلم رفت و عشقم همچنان باقی است!
دوستانی که می‌خواهند این نظر را بخوانند، باید اول وبلاگی را که نامش در بالا رفت را مطالعه کنند، تا متوجه جوابی که من داده‌ام بشوند.
خوب باز هم من! اول بگم که من نمیتوانم درک کنم نود و نه درصد این انسانهای شجاع(!) که ماشاالله دور سر همشون چندین پروژکتور روشن هست و از روشنفکری زیاد چشم آدم را می‌زنند و دائم از شما و احساسات پاک (ده تا علامت تعجب) شما طرفداری می‌کنند، چرا مثل خودت از گذاشتن یک آدرس مجازی اینترنتی هم وحشت دارند! مگر فکر نمی‌کنند که دارند حرف درست می‌زنند؟ پس چگونه است که خودشان را اینگونه پنهان می‌کنند؟ اما راجب خود باید بگویم که دست چندین آدم احمق رااز پشت بسته‌ای! بیست و شش سال سن داری، و اینگونه اسیر دست یک پسر بچه پوفیوز بیست و یک ساله شده‌ای! خودت هم می‌دانی که از این چاه برای تو آبی بیرون نخواهد آمد، اما فعلا دم را غمنیت شمرده‌ای! به همان راحتی که عاشق محمد شدی، عاشق هر پوفیوز دیگری نیز خواهی شد! کافی است از دهانش حرفهایی بشنوی که دخترکان ۱۴ ساله را مجذوب می‌کند! و تو با با داشتن بیست و شش سال سن و هفت سال سابقه ازدواج و داشتن یک فرزند دو ساله اینگونه خودت را به نفهمی می‌زنی و از لحظات موجود لذت می‌بری! فرین عاصمی چند روز قبل در رادیو فردا برنامه‌ای درست کرده بود که مربوط به زنان تنها می‌شد. وقتی داشتم به این برنامه گوش می‌کردم، جای درد و دلهای شما را خالی دیدم! منظورم این است که شما هم میتونستی از زمانی بگویی که نه شوهرت در کنارت است و نه دوست پسر بیست و یک ساله‌ات! حتما باید لحظات دردناکی باشد! و همین موضوع شما را نیز جزیی از زنان تنها می‌کند. درست میگویم؟ در مورد شوهرت باید بگویم که نمی‌توانم باور کنم حرفهایی که در رابطه با او می‌زنی واقعیت داشته باشد! دانستن اینکه همسرش دوست پسر دارد و اصلا ککش هم نمی‌گزد و همه این مسئله را به هیچ جایش حساب نمی‌کند، باور کردنی نیست! راستی سوالی برایم پیش آمد. چطور ممکن است مردی از بودن در کنار همسرش هیچ لذتی نبرد و آنطور که خودت نوشتی بودن و یا نبودنت برایش فرقی نکند، و بالاتر از اینها بداند که همسرش با جوانک عیاشی رابطه دارد و باز وجود تو را تحمل کند؟ مگر نمی‌گوییی عشقی وجود ندارد؟ پس چه چیزی باعث می‌شود که چشمش را بر همه اینها ببندد؟ تاکید کنم که خودت نوشته بودی که به فرزندت هیچ علاقه‌ای نداری و حتما این موضوع را شوهرت نیز می‌داند، پس این موضوع که شما را در کنارش نگه داشته تا مبادا دل همسرش را به درد آورد هم نمیتواند دلیل باشد. مریم خانم( دلم از اینکه اسمت ممکن است مریم باشد به درد می‌آید) وبلاگ شما را فقط جوانهای زیر بیست سال و نوجوانها نمی‌خوانند، کسانی مثل من که چند سالی از خودت بزرگتر هستند نیز به این وبلاگ سر می‌زنند. بنا بر همین سعی کن چیزی بنویسی که جدای از احساسات آنی که بسیاری از نظر دهندگان هم مثل شما دچار آن هستند و متاسفانه تشویقت هم می‌کنند، نوشته‌ای باشد بنا بر همه واقعیتها، و نه احساسهاس یک دختر سیزده ساله که برای اولین بار در زندگی عاشق شده! اگر هدفت از نوشتن این است که شاید با مشورت با دیگران از این طریق دوایی برای این بی بند و باریها پیدا کنی، واقعیت ها را بنویس. مخصوصا در مورد همسرت! با این تعریف ها که تاکنون در مورد شوهرت نوشته‌ای، من به دو نتیجه رسیده‌ام. یا ایشان یک کیسه سیب زمسنی فشندی کاملا بدون رگ هستند، و یا یک انسان بسیار بزرگوار که در مواجه با بدترین شرایطی که در زندگی کوتاهش برایش پیش آمده، با مردانگی (بسیار بیجا) دارد می‌سوزد و می‌سازد. نکته آخر اینکه من در عرض این مدت وبلاگ خوانی و نویسی بسیار کم در این موارد نظر دادم و با نخواندن نوشته های اینگونه، خودم را از یک فشار عصبی بسیار شدید دور نگه داشتم. کاری که متاسفانه در مورد وبلاگ شما نکردم و چند روزی است که فکرم را همین موضوع به هم ریخته است. از کسانی که با خواندن نظر بنده رگ گردن و یا غیرتشان عود می‌کند و میخواهند جواب جانانه‌ای به من بدهند! دعوت می‌کنم اول کلاهشان را روبرویشان بگذارند، نوشته های این خانم را از اول تا آخر بخوانند، و بعد با چوب و قمه به آدرس ایمیلی که زیر نوشته خواهد آمد حمله کنند! یک رونوشت از این نظر را به آدرس ایمیلی که در وبلاگت گذاشته ای خواهم فرستاد. و همین نظر را در وبلاگم با دادن لینگ به بلاگت نیز خواهم گذاشت.

(0) comments
۱۳۸۳ مهر ۲۰, دوشنبه

باز هم یک شب بلند دیگر
ساعت پنج و بیست و پنج دقیقه بامداد روز دوشنبه
امشب هم از اون شبهایی شد که من نتوانستم تا این ساعت بخوابم!
من بارها اینجا نوشتم که از شب زنده‌داری لذت می‌برم، اما شب زنده داری که با میل خودم باشد.
مدتی است که شبها دچار سر درد شدید همراه با تب شدید می‌شوم.
راستش این بیماری مدت زیادی هست که در بدن من است، اما فکر می‌کنم به خاطر داروهای مرفین داری که برای درد استفاده می‌کنم، خودش را نشان نمی‌دهد!
چند شبی است که این داروها را مصرف نمی‌کنم و در هنگام درد از قرص مسکن ایپروفین که یک موع مسکن قوی است استفاده می‌کنم.
در مدت زمانی که قرصهای مرفین دار استفاده نمی‌کنم این ناراحتی( سر درد شدید همراه با تب بالا) هر شب به سراغم می‌آید و نمی‌گذارد که ساعاتی را آرام بگذارنم و استراحتی بکنم.
قبل از این چند بار برای این ناراحتی به دکتر مراجعه کرده‌ام و در نهایت تشخیص دکترهای متخصص این بوده که این ناراحتی تنها می‌تواند از ناراحتی های عصبی که از طریق موجهایی که در منطقه گرفته‌ام باشد و یا یک احتمال دیگر این است که ممکن است عوارض بمبهای شیمیایی باشد که در منطقه من را نیز بی نصیب نگذاشته!
البته من در مورد آلوده شدن خفیف به بمبهای شیمیایی دوران جنگ چیز زیادی از خودم نگفته‌ام و حتی از توضیح دادن این ناراحتی به دکتر خانوادگی طفره می‌روم!
راستش خودم از اینکه این موضوع که ممکن است آلودگی شیمیایی من آنقدر شدت داشته باشد که کار من را به اینجا رسانده باشد کمی وحشت دارم!
من هیچوقت در زندگی‌ام از مرگ نهراسیده‌ام، اما ناراحتی جسمانی و شاید بی علاج بودن آن در این دوره باعث شده که من آن را بصورت مخفی نگه دارم. گفتن این چیزها به دیگران به غیر از اینکه کسی دیگر به غیر از خودت را هم ناراحت کرده باشی فایده دیگری ندارد.
تا کنون چند بار دکتر خانوادگی‌ام از من خواسته که برای این ناراحتی به متخصصان مراجعه کنم، و البته خود دکتر نیز اذعان دارد که در هلند دکتر متخصصی که بتواند تشخیص درستی داشته باشد یا بسیار کم است و یا وجود ندارد و به احتمال زیاد برای معالجه و یا اینکه آیا واقعا بمبهای شیمیایی دوران جمگ باعث این ناراحتی است باید به آلمان بروم و آنجا یک چک کامل بشوم.
تاکنون که نکرده‌ام.
اما اگر وضع جسمی‌ام بخواهد به همین صورت پیش برود چاره‌ای ندارم به غیر از اینکه به نصیحت دکترم گوش کنم.
یک توضیح کوتاه هم در باره احتمال آلوده شدن من به این مواد شیمیایی بدهم و اینکه چگونه ممکن است من هم به نوعی مجروح شیمیایی شده باشم.
در دوران جنگ و بعد از عملیات کربلای پنج ، عراقیهای بی ناموس در منطقه شلمچه از این نوع بمبها بسیار استفاده کردند و من هم در آن زمان در همان منطقه بودم.
البته من همیشه مسائل ایمنی از قبیل زدن ماسک و یا تزریق داروهایی که د رمواقع حمله باید استفاده می‌شد کوتاهی نکرده‌ام.
اما خودم می‌دانم و تمام کسانی که در منطقه بوده‌اند می‌دانند که آلوده شدن به این مواد، حتی در صورتی که تمام نکات ایمنی را رعایت کرده باشی، چیز غیر ممکنی نیست.
نوشته راکوتاه می‌کنم.
راستش سر در و تبی که دارم نوشتن را برایم سخت کرده‌است، و از ادیت کردن نوشته به همان دلیل معذورم.
اگر غلطی در نوشته می‌بینید، به بزرگی خودتان ببخشید.
اگر اهل دعا هستید و مستجاب الدعوه، برای من هم دعا کنید که علت این نارحتی ها ربطی به بمبهای شیمیایی نداشته باشد.

(0) comments
۱۳۸۳ مهر ۱۵, چهارشنبه

مشکل در پست کردن و شب زنده داری
از دو شب قبل من با بلاگر مشکل پیدا کرده ام!
نمیدانم این مشکل فقط برای من بود و یا در سیستم بلاگر اشکلالی پیش آمد بود؟
به هرحال دو تا مطلب نوشته بودم که با هر بار کلیک کردن برای پست شدن مطلب، هر چه که نوشته بودم از بین رفت!
اینهم یکجور ضد حال هست که به من خورد.
فقط یک توضیح کوتاه راجب شعری که در مورد وطن نوشته ام بدهم، و آن این است که من فقط می دانم این شعر را یک خواننده به نام عصار اجرا کرده و من از اینکه چه کسی شعر آن را گفته بی خبر هستم.
سادگی شعر و در عین حال زیبا بودنش باعث شد که من آن را از روی فایل صدا پیاده کنم و در وبلاگ بنویسم
************
خوب الان که دارم این نوشته ها را تایپ می کنم ساعت سه و پنجاه دقیقه بامداد روز پنج شنبه است!
هر کاری کردم خوابم نبرد و خوابم نمی آید و از آنجا که فردا هم تعطیل هستم تصمیم گرفتم تا روشن شدن هوا بیدار بمانم و فردا بعد از انجام دادن چند کار اداری کمی استراحت بکنم.
در مورد خودم خبر خاصی نیست!
دو روز قبل یک خانه سه اطاق خوابه برایم پیدا شده بود. بعد از اینکه به محلی که منزل در آناست رفتم، دیدم که خانه تقریبا پشت بیمارستان شهر است و برای همین از گرفتن این خانه انصراف دادم. من که صبر کرده ام، حالا باز هم کمی صبر می کنم تا شاید جای بهتری برایم پیدا بشود. اجاره آن خانه که به نام من در آمده بود، چیزی حدود دویست و پنجاه یورو است!
در حالی که من اینجا برای زندگی در یک سوئیت کوچک و قدیمی مبلغ سیصد و هفتاد و پنج یورو پرداخت می کنم.
فکر می کنم اگر کمی صبر کنم بتوانم یک خانه نسبتا خوب پیدا کنم. دیگه به قول معروف یا شانس و یا اقبال!
*************
یک علامت آنلاین بودن در یاهو مسنجر امشب در کنار صفحه می گذارم، تا اگر کسی مایل بود، بتواند برایم امشب از طریق یاهو پیغام بفرستد و کمی صحبت کنیم.
تاکید کنم که من اصلا حوصله تایپ کردن ندارم و فقط مایل به صحبت کردن هستم.
فعلا که توی یاهو مسنجر من تمامی افراد مرحوم شده اند و هیچکس از سر شب آنلاین نیست!
البته من در حال حاضر توی چت روم وب سایت خودم هستم!
بغل صفحه و زیر لوگوی وبلاگ را که نگاه بکنید یک لوگوی چت در آنجا می بینید، با کلیک کردن بر روی آن برایتان صفحه ای باز می شود. بعد از انتخاب اسم، روی کلمه لاگین کلیک کنید و وارد چت روم که صوتی هست بشوید.( البته اگر مایل بودیدو باز تاکید کنم که من فقط امشب آنجا هستم)
**********

(0) comments
۱۳۸۳ مهر ۱۳, دوشنبه

وطن یعنی..
وطن یعنی چه، یعنی دشت و صحرا؟
وطن یعنی چه، یعنی رود و دریا؟

وطن یعنی چه، یعنی باغ و بیشه؟
وطن یعنی چه، یعنی کشت، ریشه؟

وطن یعنی چه، یعنی شهر، خانه؟
وطن یعنی چه، یعنی آب، دانه؟

وطن یعنی چه، یعنی کار، پیشه؟
وطن یعنی چه، یعنی آب، دانه؟

وطن یعنی چه، یعنی کار، پیشه؟
وطن یعنی چه، یعنی سنگ، تیشه؟

**********
وطن یعنی همه آب و همه خاک
وطن یعنی عشق و همه پاک

وطن یعنی محبت، مهربانی
نثار هرکه دانی و ندانی

وطن یعنی نگاه هموطن دوست
هر آنجایی که دانی هموطن اوست

وطن یعنی قرار بی قراری
پرستاری، کمک، بیمار داری

وطن یعنی غم همسایه خوردن
وطن یعنی دل همسایه بردن

وطن یعنی درخت ریشه درخاک
وطن یعنی زلال چشمه پاک

ستیغ و صخره و دریا و هامون
ارس، زاینده رود، اروند، کارون

دنا، الوند، کرکس، تاق بستان
هراز و قافلانکوه و پلنگان

وطن یعنی بلندای دماوند
شکیبا، دل در آتش، پای در بند

وطن یعنی شکوه اشترانکوه
به دریای گهر استاده نستوه

وطن یعنی سهند صخره پیکر
ستیغ سینه در سنگ تمندر

*********
وطن یعنی وطن استان به استان
خراسان، سیستان، سمنان، لرستان

کویر لوت، کرمان، یزد، ساری
سپاهان، هگمتانه، بختیاری

طبس، بوشهر، کردستان، مریوان
دو آذربایجان، ایلام، گیلان

سنندج، فارس، خوزستان، تهران
بلوچستان و هرمزگان و سمنان

وطن یعنی دلی از عشق لبریز
گره باف ظریف فرش تبریز

وطن یعنی هنر یعنی سپاهان
حریر دستباف فرش کرمان

وطن یعنی ز هر ایل و تباری
وطن را پاسبانی، پاسداری

وطن یعنی دلیر و گرد با هم
وطن یعنی بلوچ و کرد با هم

وطن یعنی سواران و سواری
لر و کرد و یموت و بختیاری

وطن یعنی سرای ترک تا پارس
وطن یعنی خلیج تا ابد فارس

وطن یعنی کتیبه در دل سنگ
تمدن، دین، تاریخ، فرهنگ

وطن یعنی همه نیک و به هنجار
چه پندارو چه گفتار و چه کردار

وطن یعنی شب رحمت شب قدر
شب جوشن، شب روشن، شب بدر

وطن یعنی هم از دور و هم از دیر
سده، نوروز، یلدا، مهرگان تیر

هزاران خط و نقش مانده در یاد
صبا کلهر کمال الملک بهزاد

نکیسا باربد تنبور نی چنگ
سرود تیشه فرهاد در سنگ

سر و سرمایه های سرفرازی
حکیم و بوعلی سینا و رازی

به اوج علم و دانش رهنوردی
ابوریحان و صدرا سهروردی

به بحر علم و دانش ناخدایی
عراقی رودکی جامی سنایی

وطن یعنی به فرهمگ آشنایی
دُر لفظ دری را دهخدایی

وطن یعنی جهانی در دل جام
وطن یعنی رباعیات خیام

وطن یعنی همه شیرین کلامی
عفاف عشق در شعر نظامی

وطن یعنی پیام پند سعدی
زبان پیوسته در پیوند سعدی

وطن یعنی نگاه مولوی سوز
حضور نور در شمس شب و روز

وطن یعنی هوا و حال حافظ
شکوه باور اندر فال حافظ

وطن یعنی بتیره دمدمه کوس
طلوع آفتاب شعر از طوس

وطن یعنی شب شهنامه خواندن
سخن چون رستم از سهراب راندن

وطن یعنی رهایی ز اتش و خون
خروش کاوه و خشم فریدون

وطن یعنی زبان حال سیمرغ
حدیث یال زال و بال سیمرغ

وطن یعنی گرامی مرز تا مرز
وطن یعنی حریم گیو گودرز

وطن یعنی امید ناامیدان
خروش و ویله گرد آفرینان

وطن یعنی دل و دستی در آتش
روان و تن کمان و آتش آرش

وطن یعنی لگام و زین مهمیز
سواران قُران و رخش تبریز

وطن یعنی شبح یعنی شبیه خون
وطن یعنی جلال الدین و جیحون

وطن یعنی به دشمن راه بستن
به اوج آریو برزن نشستن

وطن یعنی دو دست از جان کشیدن
به تنگستان و دشتسان رسیدن

زمین شستن ز استبداد و از کین
به خون گرم در گرمابه فین

وطن یعنی اذان عشق گفتن
وطن یعنی غبار از عشق رفتن

نماز خون به خونین شهر خواندن
مهاجم را ز خرمشهر راندن

سپاه جان به خوزستان کشیدن
شهادت را به جان ارزان خریدن

وطن یعنی هدف یعنی شهامت
وطن یعنی شرف یعنی شهادت

وطن یعنی شهید آزاده جانباز
شلمچه پاوه سوسنگرد و اهواز

وطن یعنی شکوه سرفرازی
وطن یعنی ز عالم بی نیازی

وطن یعنی گذشته حال فردا
تمام سهم یک ملت ز دنیا

وطن یعنی چه آباد و چه ویران
وطن یعنی همین جا یعنی ایــــــران.




(0) comments
۱۳۸۳ مهر ۸, چهارشنبه

بلعیدن خاطرات
چند وقتی است از به یاد آوردن خاطرات دوران کودکی خسته شده‌ام!
به همین خاطر فکر جدیدی به ذهنم رسید.
اینجا یکجور پفک نمکی می‌فروشند که دقیقا مزه همان پفک نمکی‌هایی زمان بچگی من را دارند.
هر بار که برای خرید به سوپر می‌روم. چند تا از این پفک‌ها هم می‌خرم و با خوردن آنها هم خاطرات دوران کودکی را مرور کرده‌ام و هم کمی شکمم را ار سر و صداهای آخر شب می‌اندازم!
نشخوار خاطرات!
**********
سمبل عشق شاه جهان سیصد و پنجاه ساله شد.



*******
سیمونوها
بعد از ماه ها خبر بد شنیدن از عراق و درمورد عراق، یک خبر خوب هم ازش بیرون آمد!
و این دو دختر بیست و نه ساله آزاد شدند.





(0) comments
۱۳۸۳ مهر ۷, سه‌شنبه

اتل- متل یه بابا
این شعر را توی یکی از سایتهای اینترنتی دیدم.
شعر را یکی از رزمندگان دوره جنگ گفته، رزمنده‌ای به نام ابوالفضل سپهر که همین چند روز پیش به تاریخ ۲۹/۰۶/۱۳۸۳ در یکی از بیمارستانهای تهران بعد از تحمل یک دوره طولانی درد به شهادت رسید.
به قول آقا مجید توی فیلم سوته دلان، من که با شنیدن این شعر چشمی تر کردم.
صوابش بره برسه به همه این انسانهای جاودانه.
یک قسمت از شعر را نوشتم، اما اگر مایل به شنیدن کامل آن هست، می‌توانید روی پلیر پائین کلیک کنید.

اتل متل يه بابا
دلير و زار و بيمار
اتل متل يه مادر
يه مادر فداكار
اتل متل بچه‌ها
كه اونارو دوست دارن
آخه غير اون دوتا
هيچ كسي رو ندارن
مامان بابا رو مي‌خواد
بابا عاشق اونه
به غير بعضي وقتا
بابا چه مهربونه
وقتي كه از درد سر
دست مي‌ذاره رو گيج گاش
اون باباي مهربون
فحش مي‌ده به بچه‌هاش
همون وقتي كه هرچي
جلوش باشه مي‌شكنه
همون وقتي كه هرچي
پيشش باشه مي‌زنه
غير خدا و مادر
هيچ‌كسي رو نداره
اون وقتي كه باباجون
موجي مي‌شه دوباره
.......
دويدم و دويدم
سر كوچه رسيدم
بند دلم پاره شد
از اون چيزي كه ديدم
بابام ميون كوچه
افتاده بود رو زمين
مامان هوار مي‌زد
شوهرمو بگيرين
مامان با شيون و داد
مي‌زد توي صورتش
قسم مي‌داد بابارو
به فاطمه، به جدش
........



(0) comments
۱۳۸۳ مهر ۴, شنبه

فقر و فحشا
سفارش تلفنی
تا حالا چندبار فیلم مستند "فقر و فحشا" را نگاه کردم.
ساخته یکی از حزب اللهی‌های تابلو و معروف ایران به نام "ده نمکی" هست.
نمی‌دانم وقت دیدن فیلم چه حسی دارم؟
عصبی؟
غمگین؟
دلسرد؟
در واقع فکر می‌کنم که هر سه تا حس را با هم دارم. چند قسمت از حرفهایی که در فیلم گفته می‌شود را ضبط کردم تا اینجا بگذارم، اما انتخاب کردن بین این فایلها، کار راحتی نیست.
یک قسمتی هست به نام" زنان شوهردار" که از همه تلخ‌تر و ناراحت کننده تر است! اما یک حسی نمی‌گذارد که این فابل را بر روی وبلاگ بگذارم.
سفارش ثلفنی را که به نظر قابل تحمل‌تر از بقیه هست را بر روی شبکه می‌گذارم.
اینها را فقط برای آپدیت کردن وبلاگ اینجا نمی‌گذارم. بلکه دارم از قول یکی از طرفداران سر سخت جمهوری‌اسلامی می‌گویم که حکومت اسلامی با مملکت ما و مردم ما چه کرد!
چند کلام از گفتگوی تلفنی را اینجا می‌نویسم. بقیه‌اش را اگر مایل هستید خودتان گوش کنید.
سفارش تلفنی
مرد: دویست هزار تومن؟
زن: بله. شما قیمت دبی مگه دستتون نیست؟
دیگه بچه‌ها زیر سیصد درهم نیستند.
حالا درسته این بچه های روس آمدند توی دبی و یک کم کار را خراب کردند.
ولی ایرونی‌هاآس ند!

مرد: خوب همون قیمت دبی را که نباید تو تهران بگیرن که
.....
.
توضیح : توی هر مملکتی این جور چیزها هست، اما افتخار به آس بودن ایرانیها در یک کشور عربی و درکار روسپیگری، از برکات(!) این رژیم است.
باز هم رهبر معظم دوتا بست سناتوری دیگر بزند و بالای منبر برای آدمهای کور و کر روضه بخواند که جمهوری اسلامی مایه افتخار است!




(0) comments
۱۳۸۳ مهر ۳, جمعه

رحمت

دعا

(0) comments
۱۳۸۳ مهر ۱, چهارشنبه

محتاج عشقم
یک جورهایی محتاج به عشق هستم.
عشقی که صبح‌ها باعث بشود مثل فنر از جایم بلند بشوم.
عشقی که باعث یشود، نفهمم روزم چگونه در فکر کردن به او به پایان رسید
عشقی که باعث بشود فکر کردن به آن، مثل تنور داغم کند.
عشقی که باعث بشود پائیز و رنگهای این فصل را زیبا ببینم.
عشقی که ا باعث بشود شبها، هر چی خواب زیبا هست را ببینم.
در زندگی‌ام نان هست، اما عشقی نیست که آن نان را بخورم.
در زندگی‌ام آب هست، اما عشقی نیست که آن را مثل شربت بنوشم.
در زندگی‌ام خانه است، اما عشقی نیست که مرا به سوی خانه بکشاند.
در زندگی من چیزی گم شده، که یدون آن هیچ چیز دیگر معنا و مفهومی ندارد، و داشتن و نداشتن بقیه چیزها بدون او برایم بدون تفاوت است.
در زندگی من عشقی نیست.
توضیح: یک توضیحی برای نوشته بالا بدهم.
من صحبت از عشق می‌کنم و نه خواستگاری رفتن و همسر پیدا کردن.
عشق باید خودش بیاید، وگرنه هر چه بیشتر به دنبالش بدوی، از او دورتر می‌شوی.
صحبت از کسی است که با دیدن او طپش قلب بالا برود، و اسیر یک لبخند او بشوی.
ساعت‌ها حرف زدن با او برایت شبیه به گذشتن دقیقه‌ای باشد و بودن با او اوج از خود بیخود شدن باشد.
یک چیزی تو این مایه ها خلاصه! زیاد داره رمانتیک میشه!

(0) comments
۱۳۸۳ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

من آقام‌ام


(0) comments
۱۳۸۳ شهریور ۳۰, دوشنبه

مشتی بر دهان زورگویان
ساعت۰۱:۱۵ دقیقه بامداد روز دوشنبه، ۳۰ شهریور ۱۳۸۳
از این ساعت به مدت بیست و چهار ساعت، به عنوان اعتراض به سرکوبی آزادی در ایران، و برخوردهای غیر قانونی با دست اندرکاران روزنامه‌ها و اینترنت و سایتهای خبری و سیاسی، و همینطور دستگیری روزنامه نگاران و دارندگان سایتهای اینترنتی، نویسنده این وبلاگ در یک حرکت سمبلیک نام امروز را بر وبلاگ خود می‌گذارد. و به اخبار سایت امروز و وبلاگ بامداد لینک می‌دهد.
توقع اینجانب از کسانی که صاحب وبلاگ هستند این است که کاری مشابه را برای امروز انجام دهند، و کسانی که وبلاگ ندارند، بر روی لینک های داده شده کیلیک کرده و سری به این دو سایت بزنند.
********
خبر از سایت امروز
برنامه بسیج ومجلس آبادگر برای طراحی لباس بانوان
فاطمه آجرلو، مخبر كميسيون زنان مجلس آبادگرگفت: فراكسيون زنان مجلس در خصوص بحث كارشناسي لباس ملي و الگوي حجاب كامل با بسيج خواهران جلسه اي برگزار كرد. اين موضوع به اوامر مقام رهبري و خواسته ايشان از وزارت ارشاد برمي‌گردد كه لباس ملي طراحي و به جامعه ارائه شود ولي اين دستور، نشنيده گرفته شد و به آن پرداخت نشد كه مجلس هفتم، قصد دارد، اين موضوع را پيگيري كند.

خبری از سایت بامداد
ابراهيم حاتمي‌كيا: آقايان اگر اين بار قرعه بنام سينما خورده كه بايد ادب شود ،لااقل شان و حال و متهم را رعايت كنيد.
در پي احضار برخي از دست‌اندركاران جشن خانه‌ي سينما، ابراهيم حاتمي‌كيا، مطلبي اختصاصي را در اختيار خبرگزاري دانشجويان ايران قرار داد.
به گزارش ايسنا، متن كامل نظرات ابراهيم حاتمي‌كيا در اين خصوص به شرح ذيل است:
ادامه خبر....



خبر از سایت امروز
رسوائی هاوائی وحیثیت قوه قضائیه
اخذ مدرك از شعبه دانشگاه هاوايي در تهران توسط بسياري از مسئولان قوه قضائيه، از جمله مديركل دادگستري تهران به اندك حيثيت اين قوه لطمات زيادي وارد كرده است.
*******
خبر از سایت بامداد
ندامتنانه برای پرسش از رئیس جمهور!
پس ازمصاحبه مطبوعاتی رئیس جمهور خاتمی وطرح سوال خبرنگار روزنامه همشهری درباره دستگاه های موازی خبر رسیده است که شهردار آبادگر تهران از این سوال بسیار خشمگین شده است .
به گزارش ارسالی به روزنت بامداد در چند روز گذشته این خبرنگار از سوی مسولان همشهری تحت فشار بوده است که تا با نوشتن نامه ای به صراحت از طرح این سوال ابراز ندامت کند و اعلام نماید که این سوال و ایجاد شبهه! نظر دشمنان بوده و وی اشتباها این پرسش را مطرح کرده است.
*********
در صورتی که دسترسی به سایت امروز از لینکهای بالا ممکن نمی باشد، می توانید به وبلاگ سایت امروز مراجعه کنید.
http://emrooznews.blogspot.com/

(0) comments
۱۳۸۳ شهریور ۲۹, یکشنبه

فردا، امروز بشویم

ایمیل زیر را برای وبلاک ایگناسو فرستاده‌ام.
شما هم در صورت داشتن وبلاگو کمی تمایل می‌توانید در این حرکت سمبلیک فردا شرکت کنید.
سلام
با اینکه من دل خوشی از اصلاح طلبان حکومت ندارم، و آنان را در بسیاری از مشکلاتی که در چند سال اخیر برای مملکت و آزادی بوجود آمده مقصر میدانم.
با اینکه اینها هیچگاه اسمی از زندانیان عقیدتی دیگر که در جمهوری اسلامی به خاطر عقایدشان به زندان افتاده اند، به صرف اینکه جزء گروه اصلاح طلبان نبوده اند، نیاورده اند و نمی آورند.
اما من به عنوان یک ایرانی و کسی که خواهان آزادی برای همه مردم ایران است، در این حرکت سمبلیک شرکت کرده و فردا اسم وبلاگ خود را به " امروز" تغیر خواهم داد و به یکی از نوشته های این سایت لینک خواهم داد.
سهراب
نویسنده وبلاگ سهراب منش

(0) comments

تلفن روزهای دوشنبه آبجی کوچیکه


(0) comments
۱۳۸۳ شهریور ۲۶, پنجشنبه

وبلاگ ننویسی و یا وبلاگ نخواندن
دلم می‌خواست چند خطی در مورد وبلاگ و جاذبه‌ای که قبلا داشت بنویسم.ولی به نظرم آمد شاید بهتر باشد، چند خطی در مورد اینکه چرا وبلاگها جاذبه خود را از دست داده‌اند بنویسم.
حدود دو سال قبل، روزهایی بودند که من بدون اقراق، بین ۱۵ تا بیست وبلاگ را می‌خواندم و از خواندن آنها بسیار لذت می‌بردم. مخصوصا وبلاگ‌هایی که نویسندگان آنها در ایران بودند.
اما ماه‌ها است که دیگر به خواندن وبلاگ تمایلی ندارم، و شاید در روز بین ۲ تا ۳ وبلاگ را سر بزنم . البته چند وبلاگی که در این مدت سر زدن به آنها برایم بصورت عادت شده است، از این ۲ و یا ۳ وبلاگ جدا هستند.
این روزها برعکس اوایل وبلاگ خوانی‌ام، سعی می‌کنم وبلاگهایی را بخوانم که نویسندگان آنها در ایران نیستند.
دلیل این کارم هم این است که احساس می‌کنم طرز نوشتن بیشتر وبلاگ نویسان داخل کشور عوض شده‌ است.
قبلا وبلاگ نویسان حرفهایی را در وبلاگشان می‌نوشتند، که معمولا عنوان کردن آن در جامعه به هر دلیلی برایشان ممکن نبود، و این دنیای مجازی برایشان جایی شده بود، که حرفهای دلشان را به عنوان یک شخص ناشناس بزنند، و از آنجایی که حرفها از دل بر می‌خواست و راست بود، بر دل هم می‌نشست و خواندن صحبتهایی که معمولا از دهان مردم نمی‌شنوی لذت بخش بود.
اما میتینگ‌ها و قرار های وبلاگی رنگ و وارنگ، و به هر دلیلی دور هم جمع شدن وبلاگ نویسان در ایران باعث شد، که اولا در بین آنها گروه بندی و به نوعی باند بازی راه بیفتد و دوم اینکه دیگر نویسندگان وبلاگها و خواننده‌های آنها با همدیگر نا آشنا نبودند و همین آشنا شدن باعث شد که حرفهایی که در وبلاگ نوشته می‌شود چیزی باشد شبیه به همان حرفهای روزانه که مردم بطور متداول به همدیگر می‌گویند، و از همدیگر پنهان نمی‌کنند.
دیگر آن حرفهای از دل بر آمده و راست از بین رفتند و جایشان گفتگوهای با نقاب آمد. که خواندن آنها، مانند شنیدن حرفهای روزانه مردم هیچ لطفی ندارد و در واقع نوعی وقت از دست دادن است.
بلای دوم، یعنی میتینگ گذاشتن میان وبلاگ نویسان، در خارج از کشور و مخصوصا در کانادا، بر سر وبلاگ نویسان خارج از ایران نیز آمد، و همان تاثیر مشابه درون ایران را می‌توان در وبلاگهای این نویسندگان نیز مشاهده کرد.
اینها دلایلی است که مرا از وبلاگ خواندن دلسرد کرد.
البته این یک برداشت و نگاه کاملا شخصی است و حتما در این میان استثنا نیز وجود دارد.
یک توضیح دیگر که آن را ضروری می‌دانم این است که منظور من به هیچ وبلاگ خاصی نبود و حرفم را بصورت کلی بیان کردم.
شما دوست عزیز که الان این نوشته را می‌خوانی و وبلاگ نیز داری، حتما جزو آن استثناها هستید.
*****
برای تنوع این قالب را چند روزی بر روی وبلاگ می گذارم.اگر برای باز شدن صفحه با مشکل برخورد کردید و یا احتمالا اشکالی در فالب می بینید، لطفا در نظر خواهی بنویسید.

(0) comments
۱۳۸۳ شهریور ۲۵, چهارشنبه

عاشقــــــــــــــــــــــــــــــــــی‌ات


(0) comments
۱۳۸۳ شهریور ۲۳, دوشنبه

خواب سفید


(0) comments
۱۳۸۳ شهریور ۲۲, یکشنبه

آدمهای فقیر بروند بمیرند
مردم ایران واقعا باید شکر گزار پلیس جمهوری اسلامی باشند که با اقتدار در میدان های بالای شهر، با گردنهای کلفت و ماشینهای چند صد میلیونی از موهای دختران و پسران مواظبت می‌کنند!
اگر این وسط ۲۲ پسر بچه بی پول و فقیر در یک گوشه دیگر همان شهرتوسط دو نفر مورد تجاوز قرار گیرند و بعد کشته بشوند، هیچ گناهی به گردن ماموران نیست، چون آنها با تمام قوا مواظب هستند که مانتوهای دختران پولدار زیاد تنگ نباشد.
اصلا آدمهای فقیر غلط کرده‌اند بچه‌دار بشوند!

(0) comments
۱۳۸۳ شهریور ۱۹, پنجشنبه

چه خبر؟
طی هفته گذشته و این هفته خبر خاص و قابل نوشتنی اتفاق نفتاده تا بخواهم اینجا را کمی خط خطی بکنم!
هفته پیش چهار شنبه، دوباره برای تحویل گرفتن بارهای همسر دوستم که به تازگی به هلند آمده به فرودگاه رفتیم.
حدود یکصد و پنجاه کیلوگرم بار اضافی داشت که نتوانسته بود همراه خود بیاورد و آنها را با همان شرکت لوفت هانزا فرستاده بود.
دو روز بعد از آمدن خودشان بارهایش هم رسید، و برای تحویل گرفتن آنها به اسخیپل رفتیم.
بارها را به یکی از انبارهای حومه فرودگاه فرستاده بودند و بعد از حدود هفت ساعت دوندگی وسایل را تحویل گرفتیم و به منزل آوردیم.
************
این هفته با پیدا کردن یک سایت دیگر ایرانی موفق شدم چند تا از فیلمهایی که مایل بودم ببینم و نسیتا جدید هم هست را دیدم.
ارتفاع پست، اثیری، عشق کافی نیست و فیلم قدیمی از کرخه تا راین.
چند تا موضوع توی این مدتی که من در اینجا زندگی کردم و بیشتر فیلمهای آمریکایی و اروپایی را دیده‌ام، برای من در فیلمهای ایرانی غیر قابل تحمل است!
اول از همه آماتور بودن هنرپیشه ها است که آنقدر نقش خود را مصنوعی بازی می‌کنند که در بعضی از قسمتها فیلم ها تحمل آدم برای دیدن آنها تمام می‌شود.
سناریوی فیلمها هم که برای خود فاجعه‌ای به حساب می‌آید.
مثلا فیلم اثیری( نمیدانم اثیری با ث سه نقطه معنی خاصی دارد؟) چون در اول فیلم، اسیری را بصورت اثیری نوشته بود.
به هرحا فیلم اسیری برای مثال تا اواسط فیلم تقریبا جذاب بود، اما از وسط های فیلم دیگر تحمل کردنش واقعا مشکل بود، اتمام فیلم هم که برای خود فاجعه‌ای بود!
نکته جالب توجه در این فیلم، گسترش فرهنگ یک شبه و با یک عروسی به همه چیز رسیدن بود! وقتی چنین فیلمهایی با این سناریوها نوشته می‌شود و نسل جوان آن را می‌بیند، نباید از آنها توقع داشت و یا از آنها ایراد گرفت که چرا یکی از معنای ازدواج کردن در ایران را خوشبخت شدن بطور کامل در یک شب می‌‌دانند و اگر این اتفاق نیفتد بسیار ی از مشکلات پیش خواهد آمد.
در فیلم ارتفاع پست،اما از آنجا که داستان واقعی بود و نویسنده نتوانسته بود زیاد از سر و ته آن بزند، سناریوی فبلم خوب بود، ولی آماتور بودن هنرپیشه ها بسیار آزار دهنده بود. البته ایفای نقش توسط دو نفر از هنرپیشه های قدیمی دز این فیلم استثنا بود.
فیلم قدیمی از کرخه تا راین را هم به خاطر یاد آوری خاطره های گذشته دیدم، و بعضی از صحنه ها و دیالوگهای بین هنرپیشگان.
مخصوصا قسمتی که مجروح شیمیایی در اداره مهاجرت و پناهندگی به رفیقش می‌گوید میخواهد جایی زندگی کند که برایش ارزش قائل باشند و به چشم انسان به او نگاه کنند و جایی باشد که بتواند در آرامش نفس بکشد.
چند تا فیلم جدید دیگر هم هست که دلم میخواهد ببینم، اما فیلمی که دلم برایش خیلی تنگ شده، عروسی خوبان است.
کاشکی یک جایی روی اینترنت می‌شد این فیلم را هن نگاه کرد.
و هزار البته دیدن سریال هزار دستان برای یار دهم یا یازدهم بصورت کامل که آن را نیز گیر نمی‌اورم.

(0) comments

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است، راه دل خود را نتوانم که نپویم.

نوشتن تاریخ یعنی شناختن خود و گشودن افقی برای آینده، از راه آگاهی از گذشته!

یا همه دردهای دنیا را برای من خلق کرده اند، یا مرا برای همه دردهای دنیا!

هوشمندی مرد را از روی جواب هايش می توان تشخيص داد و درايت او را از سئوالاتش می توان فهميد.

برای همه دنیا تو یک نفری، و برای یک نفر تمام دنیا

تو را نه براي هميشه با تو بودن نه براي يك عمر زير سقفي نفس كشيدن نه براي اين حرف مضحك كه: – سنگ صبور روزهای سخت زند‌گی‌ام باشی نه براي زيبايي ات نه براي هوس هايم نه حتا براي عشق – كه حرف بزرگي است – تو را مي خواهم فقط براي اين كه يك روز ديگر زندگي را دوست داشته باشم




تماس با نویسنده وبلاگ



PageRank







من میخوانم،شما چی؟



سایتهای مورد علاقه











my widget for counting
<>

[Powered by Blogger]