سهراب مَنش

۱۳۸۲ مهر ۵, شنبه

فاصله مرگ تا زندگی
چشمام را که باز کردم، احساس کردم تمام بدنم درد میکنه! یک چند ثانیه‌ای که گذشت دیدم تمام تنم از سرما میلرزه. باز یک چند ثانیه گذشت تا فهمیدم توی رختخواب نیستم! نمیدونم چند دقیقه فکر کردم تا این را فهمیدم! به نظرم آمد که زیرم سرد و سفت هست و اصلا شبیه رختخواب نیست.
پاشدم و نشستم، دور و اطراف را که نگاه کردم، دیدم وسط آشپزخانه هستم! شلواری که پام بود کثیف بود! همینطوری داشتم به این موضوع که من اینجا چه میکنم فکر میکردم که دو ریالی ام افتاد!
دیشب، اواخر شب احساس گرسنگی کردم، گفتم یک چیزی بخورم قبل از خواب. رفتم تو آشپزخانه و یک بسته از این سوپهای حاضری را که با آب جوش قاطی میکنند و حاضر میشود را برداشتم، ریختم توی یک لیوان و دیگه چیزی به یادم نیست!
دیشب بیهوش شده بودم! فکر میکنم دو ساعتی را در حال بیهوشی و خواب بودم! دقیقا یادم نیست ساعت چند بود که رفتم توی آشپزخانه؟!
ولی ظاهرا وقتی که داشتم سوپ را به هم میزدم تا آماده بشود، از هوش رفته بودم، و نزدیک ساعت چهار صبح بود که به هوش آمدم! لیوان سوپ ریخته بود روی شلوارم، و دستها و پاهام بصورت غیر معمولی زیر بدنم گیر کرده بود!( حتما دیده اید آدمها وقتی از هوش می روند مانند این است که بدنشان استخوان ندارد!) و دردی که در بدنم حس میکردم هم به همین خاطر بود.
امروز داشتم به همین موضوع فکر میکردم! یاد این مدل خبرها که فلان آدم را مثلا دو هفته بعد از مرگ تو آپارتمانش پیدا کرده اند افتاده بودم.فکر کردم که فاصله مرگ تا زندگی هیچی نیست. دیشب همان وسط بیهوشی امکان داشت که بهوش نمی آمدم و تا کسی میخواست متوجه بشود و یا حداقل به نیودنم مشکوک بشود، تا دوشنبه طول می کشید!
برای بار دوم است که من در زندگی ام اینگونه بیهوش می شوم! یک بار در محل کار اتفاق افتاد و همکارن با بیمارستان تماس گرفته بودند و با آمبولانس به بیمارستان رفتم! آن بار زمان بیهوشی ام حدود 25 دقیقه طول کشید و پرسنل اورژانس بیمارستان با یک دارویی به هوشم آوردند. آن بار هم اولش گیج بودم و از یارو سوال میکردم برای چی من را روی برانکارد گذاشتند و میبرند؟ یارو گفت میدونی ۲۵ دقیقه بیهوش بود؟
اولش که باور نمیکردم ولی بتدریج به یادم آمد قبل از بیهوشی را!
تو بیمارستان هزار جور آزمایش گرفتند ولی چیز خاصی نبود و دکتر گفت: احتمالا به خاطر فشار عصبی بدنت دچار یکجور حمله شده ! راست هم میگفت! قبل ار بیهوشی فکرم به شدت مشغول بود و فشار عصبی زیادی بر رویم بود. از چند روز قبل هم به شدت از موضوعی ناراحت و عصبی هستم و احساس فشار زیادی بر روی اعصابم داشتم. دیروز یک قرص آرام بخش خوردم، ولی ظاهرا یا دیر خورده بودم و یا قرص تاثیر چندانی نداشته!

خلاصه که دیشب یکبار دیگر مرگ را تجربه کردم. امروز میخواست به دکترم زنگ بزنم و بگویم. چون میدانستم که میگوید به بیمارستان برو و آزمایش بده، اینکار را نکردم. همانطور که دفعه قبل دلیلی پیدا نشد، اینبار هم چیزی پیدا نمیشد.
ارادتمند: آدمی که دیشب مُرد و زنده شد.

(0) comments
۱۳۸۲ مهر ۳, پنجشنبه

مهرانه
حتما همه شما قبل از من او را می‌شناسيد! چندی قبل يکی از کاريکاتوريستهای ايران نامه‌ای را در سایت گویا در رابطه با زندگی این دختر به چاپ رساند و حتما بسیاری از شما خوانده‌اید!
مهرانه دختر ۱۹ ساله ایرانی که ۷۵ درصد ریه هایش به خاطر یک مریضی نادر از بین رفته و باید در فرانسه تحت عمل جراحی قرار بگیرد تا بتواند به زندگیش ادامه بدهد.(توی پرانتز باید بنویسم که اگر عمل نکند نمیتواند به زندگی ادامه بدهد؟؟)
هزینه عمل؛ حدود دویست و پنجاه هزار دلار!
زیاد به نظر میاد؟
توی یک شهر ۱۲ میلیونی، نمی‌شود دویست و پنجاه هزار نفر پیدا کرد که نفری هزار تومان برای سلامتی این دختر پرداخت کنند؟
نفری ۱۰۰۰ تومان!
پول یک پاکت سیگار که ما آدم سالم‌ها هر روز می‌دهیم تا ریه های خودمان را بیشتر از بین ببریم!
نفری ۱۰۰۰ تومان!
توی هیچ چلوکبابی تهران نمیشود با این مبلغ یک وعده غذا خورد!
نفری ۱۰۰۰ تومان!
اگر یک کافی شاپ بری و آنجا باد هوا بخوری و کف پس بدهی، پول میز دو نفر چند برابر این خواهد بود!
نفری ۱۰۰۰ تومان!
شاید بشود باهاش یک کارت اینترنت خرید و بین سه تا چهار ساعت آنلاین شد و مزخرفات و نوشته های من و امثال من را خواند!
بله عزیزان؛ نفری هزار تومان خیلی پول هست! توی شهر ما که ۱۲ میلیون جمعیت داره، هیچ دویست و پنجاه هزار نفری پیدا نمیشود که قید یک کدام از این کارهایی را که نام بردم را برای شاید یک نصف روز بزند!
دولتمان که ندارد بدهد! اگر بخواهد پول خرج اینها بکند، چگونه چهار هزار فلسطینی را بصورت مجانی، همرا با هزینه رفت و برگشت و ماندن یک مدت زمان طولانی در هتلهای لوکس تهران بدهد؟
چطوری بیاد یک میلیون و صد هزار دلار وثیقه برای دیپلمات تروریستش بدهد تا در انگلستان در زیر شکنجه های انگلیسیها (تهویه مطبوع زندان هوای گرم به داخل سلول می داده که شکنجه جسمی بشود و همینطور برای شکنجه روحی، کاسه توالت سلول فرنگی بوده و از همه اینها بدتر آفتابه هم توی بند به متهم نداده بودند!) نماند؟
همه اینها را قصه فرض میکنید؟ مهم نیست.
ندارید بدهید؟ مهم نیست!
باز ما خارج نشینهای مرفه و بی درد از بالای گود گفتیم؛ لنگش کن؟ حق با شما هست و درست می گوئید!
اما به وبلاگش که می توانید یک سری بزنید، و سبدش را پر از ستاره کنید!

(0) comments
۱۳۸۲ مهر ۱, سه‌شنبه

جنگ
ديروز سالگرد حمله صدام يزيد حرام زاده به ايران بود! داشتم از ديروز فکر ميکردم که يک چيزي به اين مناسبت بنويسم و در وبلاگ بگذارم. طبق معمول که من به هر موضوعی فکر بکنم، نمیتوانم چیز درست و حسابی راجب آن بگویم، در اینمورد هم چیزی به ذهنم نرسید، و دیشب بیخیال نوشتن شدم. دیروز داشتم از طریق اینترنت به یکی دو تا از کانالهای تلویزیونی داخل ایران نگاه میکردم. کمی تا قسمتی از اینهمه دروغگویی و شارلاتان بازی و سوء استفاده از اسم آن بچه ها حالت تهوع بهم دست داد.
خدا می‌داند و کسانی که در جنگ شرکت داشتند نيز می‌دانند که قصه کربلا رفتن و اسم جنگ مذهبی و اعتقادی بر روی این جنگ گذاشتن دروغ محض است!
مردم ما (به غیر از قشر آخوند و مومن!) بارها در طول تاریخ ایران ثابت کرده‌اند که اگر صحبت آب و خاک در میان باشد، همه چیز را به کنار می‌گذارند و دو دستی کشورشان را می‌چسبند.
نوشتن راجب جنگ را کوتاه کنم به صحبتی که چند روز قبل با یکی از دوستان در همین مورد داشتم. با یکی صحبت می‌کردم و حرف به جبهه و جنگ کشید، من گفتم که حدود چهار سال بصورت داوطلب در آن شرکت کردم( از سن ۱۶ سالگی تا ۲۰ سالگی که جنگ تمام شد!)
بهش گفتم از اینکه در جنگ شرکت کردم راضی هستم.
بهش گفتم تاریخ مملکت ما از این زخمها توش زیاد هست! یک روز عربها حمله کردند، یک روز مغولها، یک روز روسها و باز عربها و و و
ولی زمان گذشت و رو سیاهی به ذغال ماند، گفتم: تنها جایی که قلب آدم را به درد می‌آورد، آن جایی است که قطعه ای ار آن خاک پرگهر را از پهلویش جدا کردند، گفتم: زمان میگذرد و جای آن اعراب و آن مغولها و صدام و خمینیسم ها در ذباله دان تاریخ است، و تنها چیزی که می ماند خاک است و اسم کشور ایران!
جای کسانی که در راه میهن جانشان را فدا کردند در قلب تاریخ ایران است.
پاینده ایران

(0) comments

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است، راه دل خود را نتوانم که نپویم.

نوشتن تاریخ یعنی شناختن خود و گشودن افقی برای آینده، از راه آگاهی از گذشته!

یا همه دردهای دنیا را برای من خلق کرده اند، یا مرا برای همه دردهای دنیا!

هوشمندی مرد را از روی جواب هايش می توان تشخيص داد و درايت او را از سئوالاتش می توان فهميد.

برای همه دنیا تو یک نفری، و برای یک نفر تمام دنیا

تو را نه براي هميشه با تو بودن نه براي يك عمر زير سقفي نفس كشيدن نه براي اين حرف مضحك كه: – سنگ صبور روزهای سخت زند‌گی‌ام باشی نه براي زيبايي ات نه براي هوس هايم نه حتا براي عشق – كه حرف بزرگي است – تو را مي خواهم فقط براي اين كه يك روز ديگر زندگي را دوست داشته باشم




تماس با نویسنده وبلاگ



PageRank







من میخوانم،شما چی؟



سایتهای مورد علاقه











my widget for counting
<>

[Powered by Blogger]