پیشنهاد
به همه دوستانی که اهل کتاب خواند ن هستند، و همینطور مایل هستند کمی بیشتر در رابطه با قتلهای زنجیره ای و نقش علی فلاحیان در این قتلها و بقیه عامران قتلها را بدانند، پیشنهاد میکنم این دو کتاب را توسط علیرضا نوری زاده نوشته شده مطالعه کنید.
نشر نیما به تازگی این کتابها را در سایت خود قرار داده، کسانی که از ایران به اینترنت وصل هستند و زمان آنلاین بودن برایشان مهم است نیز میتوانند این کتابها را به راحتی دانلود کنند و به صورت آفلاین بخوانند.برای مطالعه این دو کتاب و همینطور چند کتاب دیگر
اینجا را کلیک کنید.
روز پدر
اگر درست فهمیده باشم، امروز در ایران روز پدر هست.
خواستم این روز را به همه پدرها از این طریق تبریک بگویم، و دعا میکنمم که سایه شان همیشه بر بالای سر خانواده شان باشد. در کنار یک همسر خوب و فداکار و فرزندانی شیرین زندگی شادی را داشته باشند. هر چند تعداد پدرانی که به این وبلاگ سر میزنند زیاد نیست. ولی اگر یک پدر هم این را بخواند، برای من کافی است.
پی نوشت: از این فرصت استفاده بکنم و بگویم بر هر چی آخوند بی پدر و حرامزاده هست لعنت!
این دختر هم رفت
دو شب پیش به وبلاگ
افسانه ما سر زدم، نوشته بود این آخر پست من از ایران خواهد بود و خداحافظی کرده بود.
من نه نویسنده آن وبلاگ را میشناسم و نه میدانم که به کجا رفته است! بعضی اوقات به وبلاگش سر میزدم و از خواندن نوشته هایش که نسبت به سن و سالش بسیار پخته بود لذت میبردم. وقتی خواندم که او هم دارد از ایران میرود، مثل همیشه از رفتن یک نفر ناراحت و غمگین شدم.
هر بار که این موضوعها را میخوانم به یاد آمدن خودم میافتم! بدون خداحافظی از هیچکس آمدم. میدانستم که اگر بگویم میخواهم بروم و دیگر بر نگردم جلویم راخواهند گرفت و مانعام خواهند شد. گفتم برای چندروزی میروم و برمیگردم. ته دلم آن شب آخر آشوب بود. چند ساعت آخر را در منزل ماندم و فقط به مادرم(خدا بیامرز) نگاه میکردم، آنقدر نگاه هایم سنگین بود که متوجه شد! بهم گفت؛ امشب یک جوری نگاه میکنی که انگار قرار است دیگر همدیگر را نبینیم! یک لبخند تلخ و زورکی زدم و بهش گفتم؛ این حرفها چی هست مادر؟ دلم خواسته بشینم سیر نگاهت بکنم. آن شب به مغز خودم نیز خطور نمیکرد که همان دیدار آخر ما باشد و دیگر مادر را در قید حیات نبینم.
از همان روز از هر رفتنی دلخور و غمگین میشوم، و برای ساعتها از حال خودم بیخبر هستم.امیدورام این خانم هر جا که میرود، زندگی شادی را شروع بکند و بر عکس نوشته آخرش که تلخ و غم انگیز است. زندگیش و دلش پر باشد از شادی.
شنبه شب ساعت ده
دوباره الکل خونم کم شده، هوای مستی کرده ام
جای همه خالی، یک بطر شراب خوب گرفته ام و امشب باهاش صفا خواهم کرد. دلم خواست قبل از مستی این شعر را که به یاد ندارم برای اولین بار کجا شنیدم اینجا بنویسم، شاید اولین بار در سریال امیر کبیر شنیده باشم!
پر کن پیاله را، کین آب آتشین، دیریست ره به حال خرابم نمی برد.
این جامها که در پی هم میشود تهی،
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد.
من با سمند سرکشُ جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پا، تا شهر یادها
دیگر شراب هم تا کنار بستر خوابم نمی برد
هان ای عقاب عشق.
از اوج قله های مه آلود و دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد.
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد.
در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله می کنم از ته دل که؛ آب، آب
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد
پر کن پیاله را.
سلامتی همه خوبان