سهراب مَنش

۱۳۸۲ دی ۱۰, چهارشنبه

روز هفتم
فردا هفتمین روز درگذشت هموطنان عزیزمان در شهر بم می باشد، من خیلی وقت هست که از این نوع مراسم به دور هستم. اما روشن کردن یک شمع ، هم در اینترنت و هم در منزل در روز هفتم مرگ این عزیزان، شاید مرحمی باشد بر دل خودم، که این روزها سخت آزرده است.
آن مردم خیلی مظلوم و در عین ناباوری از بین رفتند، شاید اینطوری بشود به روحشان و بازماندگان آنها ادای احترام کرد.
شما هم اگر مایل به اینکار هستید، بر روی شمع کلیک کرده و در آن سایت شمعی به یاد آن عزیزان روشن کنید.

(0) comments
۱۳۸۲ دی ۹, سه‌شنبه

خبر اميدوار کننده براي من!
توی اینهمه خبر بد که این روزها از ایران می‌رسد، یک خبر امیدوار کننده(البته برای من و بچه محل هام) امروز بر روی اینترنت خواندم. متن خبر یک جورهایی این میشود که منطقه دوازده تهران، یک چیزی تو مایه های دو سوم تهران است! والله راست میگم. خودتون اول بخوانید. من همیشه این حس را از بچگی توی خودم داشتم! یک جورهایی حس میکردم دو سوم تهران پشت قباله مادرم هست! یکجور دیگر هم میشود خبر را خواند! بچه های منطقه ۱۲ تهران به اندازه دو سوم بقیه محله‌های تهران با حال هستند! به هرحال این خبر در تائید تمام حرفها و نوشته های من در مورد باحال بودن بچه های خانی آباد(قدیمی) شاهپور،امیریه است. بدینوسیله از تمام کسانی که در تولد و بزرگ شدن من در این منطقه دست داشته اند. کمال تشکر را بجا می آورم و خدمتشون عرض می‌کنم که من همچنان به عشق منطقه دوازده زنده‌ هستم! هر چند که تمام خانه های آن را خراب و دوباره ساز کرده باشند!
هر کسی هم که تاکنون محل ما را ندیده است، نصف زندگیش تا حالا فنا شده! به بقیه اش رحم بکند و تا محله ما پولی نشده، حتما زیر کوچه، پس کوچه های بازاچه قنات آباد، بازاچه شاهپور، محله سيد نصرالدين که يک امام زاده نقلي و توپ داره، و همینطور محله امیریه دیدن بکنید! (بازار تهران در روزهاي تعطيل که رو شاخش هست)
پی نوشت؛ از ساعتی که این خبر را خوانده‌ام، کلی خوش به حالم شده! خدا را چه دیدید؟ شاید اگر آنها محل ما را پولی نکردند، من برای این وبلاگ ورودیه بگذارم;)

(0) comments
۱۳۸۲ دی ۷, یکشنبه

یک شنبه؛ ۲۸ دسامبر، ساعت ۱۳:۲۰ به وقت اروپا
من هنوز بصورت کامل نتوانستم از شوکی که بر اثر زلزله بم بهم وارد شده در بیایم.
من هم مثل خیلی از ایرانیهای دیگر و خیلی از آدمهای دنیا از این موضوع اندوهگین شدم.
ولی باور این موضوع که در عرض دو دقیقه هفتاد در صد یک شهر همراه با آدمهای آن نابود شده است بسیار مشکل است!
اینهمه آدمها تلاش می‌کنند برای زندگی و زنده ماندن مثلا یک نفر. یکباره زمین دهان باز میکند و بیست و پنج هزار انسان را می‌بلعد، بدون اینکه از دست آدمهای دیگر کاری ساخته باشد!
توی این دو روز گذشته یا چشمم به تلویزیون است و یا در سایتهای خبری اینترنت! راستش خودم هم نمیدانم دنبال چه جیزی هستم؟! دنبال یک معجزه!
امروز در خبرها خواندم که کشته شدگان را در گورهای دسته جمعی خاک می‌کنند و از رادیو بی.بی.سی شنییدم که مردم بخاطر اینکه جنازهای عزیزانشان به اینصورت خاک نشود، با هر و سیله ای که میتوانند اجساد را از شهر خارج می‌کنند.
مسئولین مملکت هم که طبق معمول گوه گیجه گرفته اند و نمی‌دانند چه بکنند!
از یکطرف اعلام می‌کنند که نیازی به نیروی انسانی ندارند، و از طرف دیگر میگویند به علت نبود امکانات نمیتوانند همه جنازه ها را بصورت جداگانه بخاک بسپارند!
تنها چیزی که میتواند در آینده کمی آرامش به بازماندگان این فاجعه بدهد، دانستن این است که عزیزانشان در کجا دفن شده اند! که با این روش خاک سپاری عملا دیگر چنین چیزی ممکن نیست! خدا به بازماندگان این فاجعه صبر بدهد.

********************************************
نیلو در نظر خواهی وبلاگ من نوشته بود که یکی از وبلاگ نویسان مشغول جمع آوری کمکهای نقدی وبلاگ نویسان و انتقال آنها بعد از جمع شدن به ایران می باشد.
من به این وبلاگ سر زدم، ولی به نظرم رسید که عملا کار مشکلی است! چون خود آن بنده خدا هم نمیدانست که چگونه و یا از چه طریقی این کمکها را به آنها که نیاز دارند برساند! و نوشته بود که یک روز همگی جمع بشوند و تصمیم بگیرند!
دیروز با ایران صحبت می‌کردم، و پرسیدم که چگونه میخواهند کمکی بکنند؟ ظاهرا قرار شده کمی پوشاک و پول نقد به هلال احمر ایران بدهند.
قرار شد که از حساب شخصی من هم مبلغی بردارند و بپردازند. بيشتر از اين کاري از من ساخته نيست.

*********************************************
در این چهل و هشت ساعت گذشته من نتوانسته ام بخوابم. قبلا وقتی که مدت زمان زیادی بیدار می‌ماندم، بدنم سنگین می شد و هر جایی که ولو می‌شدم به خواب می‌رفتم. اما اینجا سیستم بدنم عوض شده! وقتی که زیادی خسته می‌شوم حالت تهوع پیدا می‌کنم و علائمی که در حالت مسمومیت غذایی در بدن پیدا می‌شود را در خودم حس می‌کنم.
نمیدانم این موضوع جنبه عمومی دارد و یا فقط من اینطور هستم؟
درخواست؛ دوستان اگر از برنامه فتوشاپ( ورژن.7.0) استفاده می کنید، و سریال نامبر برنامه اتان را دارید، آن را برای من تو ینظرخواهی بنویسید. چند تا عکس دارم که میخوام کمی تغیر در آنها بدهم، نرم افزار را دانلود کرده ام. ولی دفترچه ای که سریال نامبرهای این برنامه ها را در آن نوشته بودم پیدا نمیکنم. و این برنامه بدون سریال نامبر نصب نمی شود. ممنونم.

(0) comments
۱۳۸۲ دی ۶, شنبه

بيست هزار نفر
تا الان که من دارم اين چند خط را می‌نويسم، تعداد کشته هاي زلزله امروز صبح در ايران به ۲۰ هزار نفر رسيده. منبع خبر بی.بی.سی.
از صیح فهمیدم دلشوره و آزاردگی که نوشته بودم چند روز است من را آزار می‌دهد از چی هست!
من در این چند روز اخیر دائم صدقه دادم ، و امیدوار بودم که اگر قرار است اتفاقی بیفتد برطرف بشود. ولی متاسفانه حادثه ای که قرار بود اتفاق بیفته بسیار بزرگتر از آن چیزی هست که میتوانست به ذهن من برسد.
تو خبرها خواندم که شهر بم حدود هشتاد هزار نفر جمعیت داشته است. الان در خبرها آمده که بیست هزار نفر کشته و پنجاه هزار نفر زخمی شده اند! حتما آن ده هزار نفری که اسمی ازشان نیامده هنوز زیر آوار هستند.
فاجعه بزرگی است؛ روح همه کشته شدگان این فاجعه ملی شاد. و آرزوی صبر و طاقت برای بازماندگان این شهر دارم.

(0) comments
۱۳۸۲ دی ۵, جمعه

خاطرات
قسمت یازدهم خاطراتم را دیشب ضبط کردم، و امشب روی وبلاگ گذاشتم.
وقت ضبط کردن حواسم به دقیقه ها بود و پنج دقیقه که گذشت، میخواستم طبق معمول قطع بکنم.
ولی از آنجا که اینبار داشتم راجب یکی از بچه ها که در منطقه با ما بود صحبت می‌کردم و درست رسیده بودم به قسمت اصلی خاطره، نخواستم که نیمه کاره بماندو برای همین اینبار زمانش بیشتر از همیشه شد و طبیعط حجم فایل هم بیشتر شد.
خوب از آنجا که من کمی بد قولی کرده‌ام و زمان آپدیت مردن این خاطرات را نامنظم کرده ام. شما بگذارید به حساب اینکه مثلا دارید دو قسمت از خاطرات را گوش میکنید. البته این مصیبتها همش مربوط به ایران است. با آن خط های درپیتی!
وگرنه کسانی که در خارج هستند بسیار راحت این فایلها را دانلود می‌کنند، حتی اگر با مودم و با سرعت ۵۶ بهاینترنت وصل باشند.
حجم فایل؛ ۱ مگابایت.
برای گوش کردن اینجا را کلیک کنید.

(0) comments
۱۳۸۲ دی ۴, پنجشنبه

چشم
من توي اين وبلاگ بارها راجب اينکه به چشم خوردن و يا چشم زدن اعتقاد دارم نوشته‌ام.
چیزی که اینبار میخواهم راجبش بگویم، این است که چند روزی است احساس می‌کنم زیر یک نگاه بسیار تند هستم! آنقدر تند که باعث دلشوره دائمی در من شده است.
شاید خیلی‌ها این حرفها را خرافات بدانند و به این گفته ها بخندند! خوب آنها آزاد هستند که اینطور فکر کنند و من هم آزاد هستم که به هر چیزی که مایل هستم و یا بدون تمایل در من وجود دارد،اعتقاد داشته باشم.
موضوعی که برایم اینبار عجیب است، این هست که نمی‌توانم منبع آن نگاه (چشم) را پیدا کنم، و با او روحن و یا قلبا ارتباط برقرار کنم! و درک کنم که مشکل از کجا سرچشمه میگیرد؟
حتی اینبار مطمئن نیستم که نوع نگاه و چشمی که این چند روز دنبال من است، از نوع دوستانه است و یا خصمانه!
من معتقدم که فقط این موضوع زمانی اتفاق نمی‌افتد که کسی با شخص خصومت داشته باشد.
گاهی پیش می آید که یک نگاه دوستانه و یا مهربانانه نیز در زندگی مشکل بوجود می‌آورد، و آن کسی که این نگاه را دارد، بدون اینکه بخواهد و قصدی داشته باشد، باعث مشکلاتی برای طرف مقابلش می‌شود!. چیزی که هم اکنون برای من پیش آمده است!
چیزی که در این میان آشکار است این است که من از نظر باطنی و روحی یگونه ای ضعیف شده ام که مشکل میتوانم، با قلب، مغز و یا روح طرف مقابلم ارتباط برقرار کنم و همین نیز برای من عجیب است!
زیرا من در این مدت اخیر کاری انجام نداده ام که باعث بشود تمرکزم را در این موارد از دست بدهم!
خلاصه که فکر می‌کنم برای حل این مشکل یا باید از کسی دیگر کمک بگیرم، و یا اینکه منتظر بشوم تا شخصی که مرا زیر شلاق نگاهش نگه داشته، ارتباطی با من برقرار بکند و بتوانیم این مشکل را حل بکنیم.
فکر نمیکنم که آن شخص این نوشته ها را بخواند. پس باید به دنبال راه حل ذیگری باشم!
بابا آقا یا خانم! اگر ایننوشته ها را میخوانی، وجدانا دل من دارد از گلویم بیرون میزند. یا دست از سرم بردار، و یا جلو بیا تا بتوانیم کاری بکنیم!
توضیح؛ آخر نوشته اضافه کنم که منظور من به هیچ عنوان دوستانی که به این وبلاگ سر میزنند نیست و امیدوارم که سوئ تفاهمی پیش نیامده باشد و پیش نیاید.

(0) comments
۱۳۸۲ دی ۱, دوشنبه

دیروز که رفتم میوه بگیرم برای شب یلدا. توی مغازه بوی عطر سیب پیچیده بود.
یک نگاهی انداختم به میوهای مغازه و چند جور سیب را برانداز کردم.
یک مدلش بود که خیلی قرمز و خوش رنگ بود، عطر زیادی داشت.
میدونستم که حتما مزه نداره! نمیشه اینجا یک چیزی بگیری و تکمیل باشه. این را دیگه سالهاست تجربه کردم.
ولی بخاطر عطری که داشت، سه تا دونه سیب هم خریدم. دوتاش را از دیروز گذاشتم روی اسپیکرهای کامپیوتر، و اطاقم پر شده از عطر سیب. چقدر خوشرنگ هم هست! دیشب برای اینکه به خودم ثابت کنم که درست حدس زدم.یکی از آنها را پوست کندم، ولی از بس بیمزه بود نصفه انداختم توی سطل زباله.
این دوتا هم چند روز اینجا میماند تا وقتی که پلاسیده بشه!
هر کی عطر سیب میخواد، بگه تا من براش بفرستم.

******************************************

میدونی تَره!؟
همیشه گفتند هر شروعی، یک پایانی داره!
میدونی تَره!؟
فک کنم بوی الرحمن وبلاگ سهراب و شخصیت سهراب منش بلند شده.
میدونی تَره!؟
نه غمگینم، نه دلتنگم، و نه خسته شدم. فقط فک میکنم تا آخر دنیا که نمیشه نوشت!
باشه تَره؟
فک میکنم روش.

(0) comments
۱۳۸۲ آذر ۳۰, یکشنبه

شب يلدا
اگر تقويم من درست کار بکند ، امشب(به تاریخ وبلاگ دیشب) شب یلدا است!
من چیز زیادی در مورد این شب نمی دانم به غیر از همان که شما می دانید. بلندترین شب سال
به نظر من که زیاد فرقی با شبهای دیگر ندارد.
انجام مراسم این شب که همان دور هم جمع شدن خانواده ها و شاید فامیل به دور هم است ، نیز در اینجا ممکن نیست.
من دو روز قبل به مناسبت امشب دو تا انار خریدم. انار کیلویی ۲:۷۵ (يورو)
و هر دو را قبل از اينکه به امشب برسد سر به نيست کردم!
قبل از اينکه من به اين طرف دنيا پرتاب بشوم، شوهر خواهرم چند باری به اروپا و آمریکا آمده بود و از اخلاق خرید کردن اینها می گفت.
یادم هست یکبار میگفت؛ در آمریکا برای خریدن هندوانه به یک مغازه رفته بود، و یک هندوانه را برداشته بود و به فروشنده داده بود تا آن را وزن بکند.
فروشنده گفته بود؛ همه آن را میخواهی؟
این فامیل ما بار اولی بود که به این موضوع برخورد کرده بود. و از آنجا که زبانش نیز زیاد خوب نبود، فکر کرده بود که فروشنده می گوید؛ همه هندوانه های مغازه را میخواهی؟
این بنده خدا هم هُل شده بود و گفته بود؛ نه من همین یک دانه را میخوام.
فروشنده که شاید متوجه آشنا نبودن این بنده خدا به آنجا شده بود، گفته بود؛ همه این یک دانه را میخواهی؟
فامیل ما با تردید یک Yes گفته بود و پول را داده بود و بيرون آمده بود!
آنموقع وقتي اين داستان را براي ما تعريف می‌کرد. قیافه همه ما شبیه به علامت سوال شده بود! و سوال همه ما این بود که مگر می‌شود مثلا یک هندوانه را نصفه هم خرید؟
و البته آنموقع یاد گرفتیم که اینکار در این کشورها ممکن است!
باور کردنش اما نیاز به این داشت که من خودم به اینجا بیایم و به چشم خودم ببینم! وقتی هفته های اول اینجا به خرید می‌رفتم. همیشه خجالت می‌کشیدم که مثلا دو تا فلفل دلمه بخرم! یا مثلا سه تا دانه سیب بردارم و در پلاستیک بگذارم و به فروشنده بدهم تا وزن کند. اما بعد از مدتی اینجا مانده فهمیدم که اینجا بر عکس قضیه عجیب است!
یعنی اگر به یک میوه فروشی بروی و یک جعبه انار بخری، فروشنده از اینکه اینهمه انار را برای یک نفر و یا یک خانواده کوچک میخری ( مثلا سه یا چها ر نفره) چشمانش گرد میشود!
راستش زندگی در کشورهای اروپایی و حتما کانادا و احتمالا آمریکا، در بسیار موارد شبیه به زندگی نیست و بیشتر به گدا بازی میماند!
وقتی به اینها میگویی مثلا در ایران دو وعده غذای گرم میخورند( اکثرا) باعث تعجب اینها میشوی!
تا آنجا که من در این کشورها تجربه کرده ام، لذت بردن از زندگی کاملا برعکس ایران است.
اینجا خیلی عجیب نیست که کسی در زمستان شوفاژ منزلش را شبها هنگام خواب خاموش می کند، تا بتواند صرفه جویی بکند ومثلا با پولی که از این کارها جمع می شود در فصل تعطیلات به یک مسافرت دو هفته ای به یک کشور آفریقایی برود. ولی من حاضزم که اصلا به مسافرت نروم و به جای آن، زمستاد در خانه پولیور به تن نکنم!
در کل یک سری فرق های شاید به چشم کوچک ولی در عمل بزرگ در نوع زندگی کردن اینجا وجود دارد.
خوب این هم از قصه شب یلدای من و داستان انار خریدنم.
شب یلدای شما مبارک



(0) comments
۱۳۸۲ آذر ۲۷, پنجشنبه

باز هم بيخوابی
ساعت ۲ بامداد روز پنج شنبه
يک ساعت قبل رفتم توي تخت که بخوابم، ولی هر چی تلاش کردم موفق نشدم!
یک ساعت توی تخت از این پهلو به آن پهلو چرخیدم، و آنقدر وول خوردم که کلافه شدم و از جام پاشدم. تلویزیون را روشن کردم، ولی چیز بدرد بخور و قابل دیدنی توش نیست. توی اینترنت هم خبر خاصی نیست.
در واقع حوصله هیچ کاری نیست! همیشه اینجور موقعها به خودم میگم که کم حوصله شده ام! ولی واقعیت این است که بعضی وقتها این احساس دلتنگی همه زندگی و ساعات و لحظات من را تحت تاثیر قرار میدهد. اینجور موقعها هزار جور بهانه برای خودم درست میکنم که حتما اینطور هستم و یا آنطور ، ولی ته دلم خودم بهتر از هر کسی می‌دانم که چه مرگم شده! راه علاج اين مشکل چي هست؟ چرا من به اين محيطي که نزديک به ۱۰ سال است در آن هستم عادت نمی‌کنم؟
فکر نکنم کسی هم آنلاين باشد تا کمی گپ بزنيم تا يک ساعت ديگر بگذرد و دوباره تختخواب را امتحان بکنم.
کسی آنلاين هست؟ ساعت چهار و نيم صبح به وقت ايران است. زياد دير وقت نيست ها!

صدای جنگ
برای اینکه بتوانید فضای یک منطقه جنگی که در آن بوده‌ام را درک کنید ، بهتر دیدم که کمی به صداهای یک منطقه جنگی گوش بدهید . اینطوری وقتی من بگویم که زیر آتش دشمن بودیم ، شما بهتر میتوانید آن محیط را تصور کنید.
لطفا صدای بلندگوهای کامپیوتر را تا جایی که میتوانید بلند کنید.
در آخرین ثانیه های صدایی که خواهید شنید ، یک نفر که مجروح شده و درد زیادی دارد، از شدت درد مامان، مامان، میگوید! شاید این برای شما عجیب باشد، ولی بیشتر کسانی که من شاهد مجروح شدنشان بودم، و کسانی که به شدت مجروح شده بودند و می دانستند ، بیشتر از چند دقیقه دیگر زنده نیستند، یا مادر خود را صدا می زدند و یا خدا، خدا می گفتند.
چیزی که هرگز نمی شود با نوشتن به آن رسید، این است که بودن در آن محیط چقدر سخت و همینطور بسیار وحشتناک است. ولی اگر قوه تخیل خوبی داشته باشید، میتوانید کمی خودتان را در آن محیط حس بکنید.

برای گوش کردن، به آن یکی وبلاگ بروید.

(0) comments
۱۳۸۲ آذر ۲۴, دوشنبه

خاطرات
قسمت دهم خاطرات را امروز ضبط کردم و بر روي شبکه گذاشتم.
توی صحبتها گفته ام که از این به بعد خاطرات را بدون گفتن تاریخ دقیق خواهم گفت. چون ممکن است در گفتن تاریخ و زمان دچار اشتباه بشوم.
برای گوش کردن خاطرات به وبلاگ سهراب منش بروید.
اگر نظر و یا سوالی دارید در نظرخواهی وبلاگ بنویسید.

(0) comments
۱۳۸۲ آذر ۲۳, یکشنبه

صدام حسين دستگير شد
حتما شما هم تا الان اين خبر شيرين را شنيده‌ايد.
سردار قادسیه دیشب بدون شلیک حتی یک گلوله خود را تسلیم کرد!
دیکتاتوری که مانند دیگر دیکتاتورهای گذشته و حال دنیا، خود را کم از خدا نمی‌بینند و فکر می‌کنند هیچ کسی جرات دست درازی به آنها را ندارد، امروز توسط یک سرباز آمریکایی معاینه می‌شد، تا مبادا از ترس قرص سیانور در دهان داشته باشد و همینطور موهایش را می جورید تا در صورت داشتن شپش(!) او را به حمام بفرستد.
روزی که در تلویزیون شاهد سرنگونی مجسمه صدام به صورت زنده بودم، یکی از شادترین روزهای زندگی من بود و با اینکه رقصیدن بلد نیستم، بعد از دیدن تصاویر حدود نیم ساعت در منزل موزیک شاد گذاشته بودم و برای خودم می‌رقصیدم :-)
امروز بعد از شنیدن خبر و بعد از دیدن تصویر صدام که به این فلاکت افتاده، دوباره همان حال شاد آن روز را داشتم. منتها اینبار دیگر برای خودم هنر نمایی نکردم!
یک چیز دیگر را هم اضافه کنم و مطلب را تمام کنم.
نمیدانم با دقت به این عکس صدام که ریش گذاشته نگاه کرده‌اید یا نه؟
به نظرتان شبیه به رهبر معظم انقلاب نشده؟
فکر می‌کنم به زودی زود، روزی که نوبت دستگیری سران رژیم جمهوری اسلامی برسد. اول عکس آنها را که ریش خود را از ترس تراشیده اند تا تغیر قیافه بدهند نشان خواهند داد. و بعد یک عکس ریش دار از آنها را در کنار عکس برای مقایسه خواهند گذشت.
به امید آن روز.

(0) comments

دختر مهر

دختر مهر

عکس: افق

(0) comments
۱۳۸۲ آذر ۲۲, شنبه

یک داستان واقعی
رنگ پسر هلندی پریده بود.
حتی توی تاریکی شب و با اینکه هیچ لامپی به غیر از چراغ جلوهای ماشینش روشن نبود، میشد دید که رنگ به چهره ندارد.
تلفن موبایل را روی HANDS FREE گذاشته بود و داشت تند تند يک سوالاتی را از آن طرف خط می‌کرد.
درب ماشینش را باز کردم و ازش پرسیدم حالت چطوره؟ Alles Goed?
اولش یک کم زبونش تِتِه پِتِه می‌کرد. ولی به خودش آمد و همین سوال را از من پرسید.
بهش گفتم که بد نیستم، ولی ضربه‌ای که خورده انقدر شدید بوده که گردنم درد می‌کند!
اصرار می‌کرد که تا پلیس نیامده، ماشین ها را کنار بکشیم، و قضیه را بدون پلیس فیصله بدهیم.
اولش از حرفش تعجب کردم! با اینکه می‌دونستم مقصر او هست، ولی ترسیدن از پلیس و اینکه موضوع بدون آنها حل بشود برایم عجیب بود!
به هرحال پلیس تنها کاری که در اینمورد می‌کند این است که کروکی می‌کشد و نظرش را به اداره بیمه می‌گوید.
هر چند یک کم سابقه آدم در شرکتهای بیمه خراب می‌شود، ولی قضیه زیاد جدی نیست!
بهش گفتم ؛ نه من ترا می‌شناسم و نه تا به حال در هلند تصادف کرده‌ام. بنابراین نمیدانم که جابجایی ماشین، بدون اینکه کارشناسی آن صحنه را دیده باشد درست است یا نه؟
تلفن همراهم پیشم نبود، برای یک ملاقات نیم ساعته رفته بودم به منزل یکی از دوستان که منزلش تا خانه من حدود ۱۵ کیلومتر فاصله دارد. و با استفاده از اتوبان چیزی حدود ده دقیقه تا منزلش بیشتر فاصله نیست.
قبل از رفتن کیف پول و تلفن را روی میز گذاشته بودم تا با خودم ببرم. ولی برنداشتم و گفتم نیم ساعت نشستن دیگه این حرفها را ندارد و چیزی نمیخواهم بخرم.
چند بار به پسر هلندی گفتم که به پلیس زنگ بزن، اگر آنها از پشت تلفن بگویند که جابجا کردن ماشین اشکالی ندارد، از نظر من هم ایرادی نیست و میتوانیم قضیه را حل و فصل کنیم.
اما تلفن نمی‌کرد، می‌گفت به صاحب کارم گفته‌ام بیاید و جایی که در آن کار می‌کنم همین نزدیکی است و همین الان می‌آید.
پرسیدم به صاحب کار تو چه مربوط است که تو تصادف کرده‌ای؟ گفت ماشین مال من نیست و مال صاحب کارم است، بعد گوشی تلفن را به دست من داد تا با صاحب کارش که پشت خط بود صحبت کنم.
یارو گفت؛ پاشو با این پسره بیا کارخانه ما، تا برگه های بیمه را خودمان پر کنیم.
بهش گفتم؛ اگر پلیس بیاید چه اشکالی دارد؟
گفت؛ این پسره امشب کمی مریض بود، و سرما خورده بود. من بهش گفتم نمیخواهد امشب سر کار بیایی! اما خودش اصرار کرده که می‌آید و قبل از حرکت هم یک کم مشروب خورده تا بدنش داغ باشه! البته «خیلی کم» خورده!
تازه دو ریالی‌ام افتاد که چرا این بابا از آمدن پلیس وحشت دارد!
به یارو گفتم؛ همچین زیاد مطمئن نباش که « خیلی کم» خورده باشد! گفتم بیا یک نگاه به ماشین من بکن، و ببین شاگردت در عرض ایکی ثانیه، ماشین را کرده سی شاهی پول خرد!
یارو با سرعت تقریبا هفتاد کیلومتر، از سمت شاگرد کوبید دقیقا وسط دو تا درب ماشین.
شیشه درب جلو عین خاک شیر خورد شد و ریخت توی ماشین.
درب جلو وعقب و ستون کاملا له شده، سقف ماشین هم پیچیده و بالای ستون، جایی که ستون به سقف وصل میشود، بخاطر شدت ضربه تو رفته است.
صدای گروومپ ضربه، و خرد شدن شیشه بصورت هم زمان انقدر بالا بود که هنوز گوش سمت راستم گرفته و سوت می کشد.
مامور پلیس که آمد، به من گفت؛ راننده AUDI تو هستی؟
گفتم؛ آره
گفت؛ طوریت نشده؟
گفتم؛ همان اول که کوبید به ماشین، گردنم کمی درد گرفت، ولی بعد از چند دقیقه دردش افتاد، ولی الان چون باد سرد می آید، دوباره گردنم درد گرفته است!
گفت؛ فکر میکنی که باید دکتر معاینه ات بکند؟
گفتم؛ فردا میروم پیش دکتر خانوادگی تا معاینه بکند.
گفت؛ از نظر تجربه، به نظر من بهتر است که من تماس بگیرم و با بیمارستان صحبت بکنم، و از آنها مشورت بخواهم! اگر آنها صلاح دانستند نمیخواهد که امشب به بیمارستان بروی.
گفتم؛ باشه.
رفت و بعد از یکی دو دقیقه آمد و گفت آمبولانس فرستادند!
راستش از اینکه آمبولانس فرستادند تعجب کردم! و گفتم؛ OK
امبولانس که آمد، یارو یک معاینه کرد، و گفت بدون تعارف بهت بگم! توی تصادفات اینجوری، بهترین کار این است که همین الان با ما به بیمارستان بیایی، و عکس برداری بشوی، و یک دکتر معاینه ات بکند. بعد بدون معطلی گفت؛ جدی نگرفتن این موضوع در بعضی موارد منجر به ویلچر نشینی می شود!
تازه آنجا بود که من ترسیدم!
آمبولانسی گفت؛ مامور پلیس میگوید که ضربه ای که به ماشين خورده، باید شدید بوده باشد ( با توجه به ماشین و صدمه ای که به ماشین خورده) و باید با ما به بیمارستان بیایی!
اول دور گردنم یک چیزی بستند که فکر میکنم برای کسانی است که احتمال میدهند به نخاعش صدمه خورده باشد ! بعد یک تخت مخصوص آوردند که سفت بود و تمام دست و پا و بدنم را با یک جور بند پهن به تخت محکم بستند تا بدن و سرم هیچ حرکتی نکند! دیگه جدی ترسیدم و فکر کردم چیزی هست و نمیگویند!
گذاشتنم توی آمبولانس و آوردند به بیمارستان همین شهری که در آن زندگی میکنم.
بعد از عکسبرداری، از گردن، و چند جای کمر. آزمایش خون و ادرار گرفتند و بعد هم فرستادند اکولوژی.
دکتر بعد از معاینه عکسها اجازه داد که آن چیز مسخره رااز گردنم باز کنند.( دیگه نفسم بند آمده بود و داشتم خفه میشدم از دستش)
دکتر گفت؛ توی عکسها و آزمایشات چیز بخصوصی نیست، ولی برای اطمینان روز چهارشنبه یکبار دیگر به بیمارستان بیا.
بعد هم تجویز کرد که شب را برای اطمینان در بیمارستان بخوابم! بهش گفتم دکتر ؛ من توی قبر خوابیدن را ترجیح می دهم به بیمارستان خوابی و به منزلم میروم.
وش مخالف بود. ولی بهش گفتم زنگ میزنم تا یکنفر بیاید و شب در خانه ام باشد.
خانه که رسیدم ساعت نزدیک به ۱۱ شب بود.
ديدم به هر کسی بگويم، زحمت بیخودی درست کردم. به همان کسی که قرار بود به منزلش بروم زنگ زدم و بهش موضوع را گفتم، و ازش خواستم که صبح و قبل از رفتن به سرکار یک زنگ به من بزند تا از زنده بودنم مطمئن شود! توی این چند ساعت هم این بنده خد به خاطر دل نگرانی چندین بار زنگ زده بود و روی پیغام گیر، پیغام گذاشته بود.
بهش گفتم که تلفن همراهم نبوده.
الان که تایپ کردن این نوشته تمام شد، ساعت ۳:۲۰ دقیقه بامداد روز جمعه است. تا شب صبر می‌کنم و بعد نوشته را پابلیش خواهم کرد..
خلاصه داستان اینکه؛ ماشین پرَ!

(0) comments
۱۳۸۲ آذر ۱۷, دوشنبه

یک عکس
این دختر خانم نه چندان ایرانی! نفر دوم مسابقه دختران برگزیده جهان شده‌اند.
یک ضرب المثل چینی هست که میگه؛ یک آدمی که نفر دوم میشه، وضعش بهتر از یک آدمی هست که نفر دوم نمیشه!
عکس زیر را از سایت شخصی این خانم برداشتم. اگر مایل هستید عکسهای دیگری از ایشان را ببینید به سایتش یک سری بزنید.
نازنين افشار جم؛ متولد کشور ایران، بزرگ شده و مقیم کشور کانادا.

(0) comments
۱۳۸۲ آذر ۱۶, یکشنبه

»خاطرات»
عرض به حضور شما، امشب قسمت نهم خاطرات را ضبط کردم. و بر وری شبکه گذاشتم.
توی صحیتها هم گفته ام؛ تعریف کردن این ۳۰ ماه که در جهاد سازندگی مشغول بودم، یکی از سخترین دوران خاطرات من هست. و هنوز بعد از گذشت ۱۵ سال جرات نمیکنم همه آن چیزها که دیده‌ام را بر زبان بیاورم، حتی زمانی که اینجا برای مدت 2 سال تحت درمان بودم،گفتن این خاطرات دردهای بسیاری را برای من زنده میکرد! دکتر روانپزشک که اتفاقا یک ایرانی بود، به من گفت که اگر تعریف کردنش برایت سخت است، آنها را بنویس. من هم از آن به بعد همینکار را کردم و نوشته تحویل دکتر میدادم و او مشورتی به من میداد.
ولی اینبار تصمیم دارم که حداقل بعضی از قسمتهای کوچک و کمتر درد آور را بر زبان بیاورم!
برای شنیدن خاطران به صفحه جدید بروید.

(0) comments
۱۳۸۲ آذر ۱۴, جمعه

بد عهدی دختران ایرانی

حلقه ازدواجظاهرا بد عهدی در میان دختران ایرانی به صورت یک اپیدمی در آمده است!
یکی دیگر از بچه های ایرانی که اینجا زندگی می‌کند و قرار بود برای ازدواج کردن به ایران برود، دچار بد قولی دختری که قصد ازدواج با او را داشت شده است!
این دوتا هم همیدگر را از نزدیک ندیده بودند و دختر توسط یکی از همسایگان مادر دوست من پیشنهاد شده بود. مادر دوست من هم طبق رسوم به خواستگاری رفته بود و عکس پسرش ( دوستمون که اینجا زندگی میکند) را به دختر خانم نشان داده بود.
دختر خانم بعد از اینکه سوالاتی در مورد سن و سال و شغل و در آمد این دوستمون می کند، جواب مثیت می دهد و قرار میگذارند که این دوست ما به ایران برود و اگر از روبرو نیز همیدیگر را پسند کردند، ادامه مسیر بدهند!
الان چند ماهی از این موضوع می گذرد و در این مدت این دو دائم با هم تماس تلفنی داشتند و گاهی برای هم نامه میدادند و یا عکسی برای همدیگر پست می کردند. و همه چیز بخوبی پیش می رفت و تقریبا جای شکی نمانده بود که با رفتن این دوست ما به ایران مراسم ازدواج سر میگرفت.
چند روز قبل دختره تماس میگیرد و چند تا سوال عجیب و غریب از این بنده خدا می‌پرسد!
مثلا؛ آیا حقوقی که تو میگیری کفاف امورات دو نفر را میدهد یا نه؟ دوستم جواب میدهد که بله. و دختر تاکید می کند که آیا مطمئن هستید؟ دوستم می گوید اگر مطمئن نبودم که تصمیم به ازدواج نمیگرفتم! و بعد از چند تا سوالهای عجیب و بی سرو ته مشابه، دختر خداحافظی میکند.سه روز بعد از این تماس، مادر دختر تماس میگیرد و میگوید که ما تحقیق کرده ایم و نمیتوانیم با این ازدواج موافقت بکنیم!
هر چی این دوست من اصرار می کند که موضع چی هست؟ و چرا بعد از چند ماه تازه شما یکباره یاد تحقیق کردن افتاده اند؟ مادر دختر جواب درستی نمیدهد و با گفتن اینکه این موضوع تمام شده است تماس را قطع می کند!
جالب اینکه دو شب قبل از تماس مادر دختر، من منزل همین دوستم بودم که دختره تماس گرفت و بعد از کمی صحبت حرفشان به مراسم بله برون و اینکه چه کسانی در آن شرکت کنند و چه کسانی نباشند کشید! یک مقدار هم با هم بر سر مبلغ مهریه چانه زدند و بالاخره دوستم گفت که تا یک ماه دیگر به ایران می اید و راجب این موضوع مفصل صجبت خواهند کرد. بعد هم خیلی عادی از همدیگر خداحافظی کردند و هیچ مشکلی نبود که بخواهد حداقل به چشم بیاید!
خلاصه اینکه؛ من نمیدانم این دخترهای ایرانی چه مرگشان شده است؟! (بلا نسبت)
چه اتفاقی در عرض این چند سالی که ما در ایران نیستیم افتاده که دخترها اینقدر بی قید و بند شده اند؟
کسی ایشون را مجبور به پذیرش چیزی نکرده بود که حالا فکر کنیم فرصتی برایش پیش آمده و خواسته مخالفتش را بیان کند! این خانم دختر بیسوادی نیز نبود که بگوئیم حالا سطح تحصیلاتش بالا رفته و دیدش عوض شده است! این خانم لیسانس مداد رنگی دارد!( لیسانس هنر)
حتی قضیه ازدواج نیز ۱۰۰٪ نشده بود و همانطور که گفتم قرار بود دوست من به ایران برود و همدیگر را از نزدیک ببینند، و اگر مشکلی در پسند کردن نداشتند، به دنبال قسمتهای بعدی ازدواج باشند!
این دوستم را که امروز دیدم کلی دلم برایش سوخت! درست است که هنوز هیچ چیز حتمی نشده بود، ولی این بنده خدا چندین ماه اینجا داشت کارهای اداری اش را انجام میداد که اگر ازدواج حتمی شد، بتواند کار دختر را سریع درست بکند و به اینجا بیاورد. حتی قرار سفرش به ایران در تابستان گذشته بود، ولی چون کارهای اداری انجام نشده بود، منتظر شد تا کارها انجام بشود و به قول معروف با دست پر به ایران بود.
اما امروز قیافه اش پر بود از ناراحتی و نا امیدی و شاید افسردگی!
راستش من طاقت نیاوردم و شماره منزل دختره را گرفتم تا خودم به اینها( هم دختره و هم مادرش) زنگ بزنم و ته و توی قضیه را در بیاورم.
اگر همین کار توسط یک مرد انجام شده بود، سریعا بهش برچسب میزدند که حالا که لذتش را برده! دلش را زده و دنبال بهانه بیخودی میگردد! دروغ میگم؟
کاشکی دخترهای احمقی مثل این دختر، بدانند که دارند راجب چه موضوعی با مردم قرار و مدار میگذارند و باز کاشکی حساسیت آدمها را کمی درک میکردند!
حتما بعد از زنگ زدن و صحبت کردن،نتایج و شنیده های خودم را نیز در این صفحه میگذارم.
کسی چیزی به ذهنش میرسد که چرا این دختر اینکار را کرده؟

(0) comments
۱۳۸۲ آذر ۱۳, پنجشنبه

روزمره و کمی توضیح راجب خاطرات
ساعت حدود دو بامداد روز پنج شنبه
با کمک يکي از دوستان تمام تلاش خودمان را کردیم تا وبلاگ جدید دوباره به راه بیفتد.
البته راه هم افتاد بالاخره! منتها با این شرط که بنده تمام نوشته های موجود در آن وبلاگ را دیلیت کردم، و تمام جد و آباد آن را پاک نمودم!
البته این دوستمون می گوید که می شود نوشته های این وبلاگ را به وبلاگ جدید به صورت کامل منتقل کرد!
خوشبختانه من هم در عرض این دو ماهی که آن وبلاگ راه افتاده بود، تمام نوشته ها را علاوه بر پست کردن در آن وبلاگ، در همین وبلاگ قدیمی نیز پست میکردم. پس اگر حرف دوستمان درست در بیاید و بشود اینها را منتقل کرد، چیز زیادی از بین نرفته است!
قسمت هشتم خاطرات را که دیروز ضبط کرده بودم را نیز به همان وبلاگ منتقل کردم، و البته در حال حاضر فعلا قسمت هشتم فقط قابل دربافت می باشد.
فکر می‌کنم کسانی که به شنیدن این خاطرات علاقمند شده بودند و هستند، موفق شده اند که همه آن ۸ قسمت را گوش بکنند.
کسانی هم که تاکنون گوش نداده‌اند چیز زیادی را از دست نداده‌اند!
سعی می‌کنم فردا قسمت نهم خاطرات را ضبط کرده و در وبلاگ سهراب منش بگذارم.
یک توضیح در مورد از این به بعد خاطرات بدهم قبل از ضبط شدن قسمت نهم.
آن اینکه من از این مرحله به گردان مهندسی رزمی جهاد سازندگی استان تهران رفتم، و به اصطلاح دوران جنگ رسما یکی از کسانی شدم که به آنها در منطقه سنگرسازان بی سنگر می گفتند!
از این مرحله به بعد من حدود ۳۰ ماه بطور دائم و پشت سر هم در منطقه ماندم، تا روزی که جنگ بین ایران و عراق با پذیرش قطعنامه 598 از طرف ایران به پایان رسید. و طبیعط بعد از تمام شدن جنگ من به تهران برگشتم.
سعی می کنم که این مدت زمان ۳۰ ماه را در سه قسمت توضیح بدهم و بیشتر صحبتهایم را در این سه قسمت مربوط می‌کنم به تعریف کردن خاطرات از اتفاقاتی که برای من و دوستانم افتاد و این روایت را به پایان می‌رسانم.

(0) comments
۱۳۸۲ آذر ۱۱, سه‌شنبه

خوابهای آشفته
سه شنبه؛ ساعت ۳:۳۰ دقيقه بامداد( نيمه شب)
ديروز تقريبا ساعت نزديک به پنج صبح بود که با خواب بدی که می‌ديدم بيدار شدم.
از ساعت ۳ نيمه شب داشتم خوابهای بسيار بدی می‌ديدم، چند بار بیدار شدم و به ساعت نگاه کردم و چون خیلی زود بود برای از رختخواب بیرون آمدن دوباره دراز کشیدم و تا ساعت ۵ صبح سه باز از خواب بيدار شدم.
به محضی که خوابم می‌برد، دوباره ادامه همان خواب به سراغم می‌آمد و باز بيدارم می‌کرد.ساعت پنج که برای آخرين بار از خواب بيدار شدم ديگر نخوابيدم.
امشب حدود ساعت ۱:۳۰ نيمه شب به رختخواب رفتم، فکر می‌کنم نزديک ساعت دو بود که خوابم برد و دوباره همان خواب ديشب به سراغم آمد! منتها اينبار از خواب بيدار نمی‌شدم و يک ساعتی بود که ناراحتی در خواب داشتم! نميدانم که برای شما هم پيش می‌آيد يا نه؟ ولی من ميتوانم وقتی که از ديدن خواب ناراحتی ميکشم، خودم را از خواب بیدار کنم! اینطوری توضیح بدهم؛ می دانم که خواب می‌بينم و با فشار آوردن به خودم در خواب خودم را بيدار می‌کنم!
آنقدر ديدن اين خواب برايم آزار دهنده است که تصميم گرفتم يک ساعتی بيدار بمانم و دوباره به رختخواب بروم.
فقط ديدن خواب بد نيست که مرا اذيت می‌کند! من يقين دارم کسانی که در خواب آنها را می‌بينم از دستم دلخور هستند و نمی‌دانم چطور بايد اين دلخوری را برطرف کنم تا اين خوابهای آزار دهنده دست از سرم بردارند!؟
زياد پرت و پلا به نظر می‌آيد نوشته هايم؟؟
شما بگذاريد به حساب اينکه ساعت نزديک به چهار صبح است و من به پرت و پلا گفتن افتاده‌ام!

خاطرات
قسمت هشتم خاطرات را ضبط و بر روی سايت سهراب منش آپلود کردم.
همانطور که گفتم وبلاگ سهراب منش در حال حاضر از کار افتاده و کاری هم از دست من و يا کسی ديگر ساخته نيست.
براي همين اين قسمت و احتمالا قسمتهای بعدی خاطرات را در همين و بلاگ می‌گذارم.
قبل از گوش کردن از اينکه صدايم به شدت گرفته معذرت ميخواهم.
برای شنيدن قسمت هشتم خاطرات بر روی آيکون بلندگو کليک کنيد.
حجم؛ ۶۷۵ ک.ب.

(0) comments
۱۳۸۲ آذر ۱۰, دوشنبه

برای بار دوم از دهان یک دختر ایرانی می‌شنوم که زن و بچه داشتن، بدتر از بیماری ایدز هست!
امیدوارم که این طرز فکر اکثریت جامعه نباشد.
یک مشت از مردم آدمهایی که ایدز دارند را در سطح جزامی می‌دانند و بعضی ها آن را در حد یک سرما خوردگی ساده می‌‌پندارند!
ظاهرا تعداد کسانی که با این قضیه بسیار ساده برخورد می‌کنند کم نیست!
بعضی ها هم از گفتن موضوع یا شنیدن واقعیت وحشت دارند و خودشان را در مورد این بیماری به یکجور نفهمی آزار دهنده می‌زنند.
به نظر من؛ بیماری ایدز مانند بیماری سرطان می‌باشد! فرق آن با سرطان این است که در بعضی موارد می‌شود جلوی آلوده شدن به این نوع سرطان را گرفت.
مهمترین قسمت داستان مربوط ‌می‌شود به استفاده از کاندوم! به هرحال هر کسی که خربزه می‌خورد، باید پای ایدز گرفتن، از خربزه خوردن هم بنشیند!
یا باید در این دنیا قید خیلی چیزها را زد تا دچار این بیماری نشوی، که کار آسانی نیست ولی پیشنهاد می‌شود.
یا باید وقتی تن به این کارها می‌دهی، با احتیاط کامل برخورد بکنی. اگر حوصله داشتید به این مصاحبه دو دقیقه ای در بی.بی.سی گوش کنید.

************************************

قسمت هشتم خاطرات را هنوز ضبط نکرده ام. وبلاگی که درست کرده بودم بدجوری سقط شد! و بدجوری خورد تو دوقم! ولی حتما همین یکی دو روز اینکار را انجام می دهم.

************************************

قالب جدیدی که روی وبلاگ گذاشتم، موقتی می‌باشد و برای یک مدت کوتاه از آن استفاده خواهم کرد. طراحی وبلاگ را یکی از وبلاگ‌نویسهای دیگر انجام داده است و من فقط واکسش زدم و اینجا گذاشتم!

(0) comments
۱۳۸۲ آذر ۹, یکشنبه

يک شنبه؛ ساعت ۲:۳۰ دقيقه بامداد
حوصله‌ام در منزل سر رفته بود، یک فیلم از ویدئو کلوپ اجاره کرده بودم که ببینم. ولی از فیلمش خوشم نیامد و نصفه کاره ولش کردم.
تو اینترنت دنبال فیلم می‌گشتم که اين سايت را پيدا کردم. کيفيت فیلمهایی که در سایت هست بسیار بد هست، و فکر نمی‌کنم برای کسانی که ار مودم استفاده می‌کنند قابل استفاده باشد!
فیلم زندان زنان را نگاه کردم!
دو تا فیلم دیگر ماند تا بعدا ببینم. ارتفاع پست، کلاه قرمزی و سرو ناز :)

********************************************

قسمت هشتم خاطرات را دوشنبه بر روی همین وبلاگ میگذارم، آن یکی وبلاگ به مشکل خورده و فعلا که کاری نمیتوان کرد. اگر برای آپلود کردن صدا با مشکلی مواجه نشوم.

(0) comments
۱۳۸۲ آذر ۷, جمعه

وبلاگ جدید التاسیس سهراب منش از دیشب ترکیده، و کار نمیکند!
نوشته های پست شده به صفحه اصلی وبلاگ نمیاید، و ارور میگیرم. این را جهت اطلاع اینجا نوشتم. مشکلی برای آپلود کردن صدا وجود ندارد، و اگر نتوانستم حریفش بشوم( که نشده ام) دنباله خاطرات را در همین صفحه خواهم گذاشت.

******************************************
یک نامه به ابطحی
دیشب از طریق سایت ابطحی، ایمیل برای او فرستادم که متن ایمیل را در اینجا نیز میگذارم. اگر جوابی به ایمیل داده شد، جواب ایمیل را نیز در وبلاگ خواهم گذاشت.
متن ایمیل؛
با سلام
اينکه شما اين وبلاگ را باز کرده‌ايد خود قدم مثبتی به حساب می‌آيد!
مسئولان مملکتی که مدعی هستند در قلب مردمشان جا دارند را يا بايد از پشت شيشه های ضد گلوله اتومبيلها و در پشت محافظان گردن کلفت ديد!
يا که بايد با دل آشوبی بسیار تلویزیون لاریجانی و شرکا! را باز کرد تا بلکه آنجا از میان تصاویر انتخابی سانسور چیان چیزی دید و یا شنید! (مورد دوم به ندرت اتفاق می‌افتد؛ چون من به شخصه از درغگویی و تظاهر سیما چیان متنفرم و چون خارج از ایران زندگی میکنم «خوشبختانه» دسترسی به کانالهای لاریجانی را ندارم)
اما اصل موضوع که به خاطرش ایمیل نوشتم این است که بگویم تا اینجا شما چیز بیشتری از خودتان که در روزنامه ها موجود است نگفته‌اید!
من هفت ماهه به دنيا نيامده‌ام و ميتوانم کمی صبر کنم تا ببينم قصد و هدف شما از نوشتن وبلاگ چيست.!
در آخر ايميل يک سوال ميکنم و جوابس را حتما(!) در قسمت پاسخ به شما خواهم خواند.
آيا شما در انتخابات آينده مجلس شرکت ميکنيد؟ در صورتی که جوابتان مثبت است، لطفا توضیح بدهید انتخاب نمایندگان مجلسی که عملا هیچ اختیاری ندارند ، و یک بچه‌ای مثل مرتضوی حکم زندان و بازداشت برایشان صادر میکند، و هر کسی که بخواهد( البته حزب اللهی ها) آنها را مورد حمله فیزیکی قرار می‌دهد، چه نفعی برای مردم ایران دارد؟

(0) comments
۱۳۸۲ آذر ۶, پنجشنبه

خاطرات
قسمت هفتم خاطرات را ضبط کردم. البته يکبار ديروز آن را ضبط کرده بودم، ولی بعد از دوبار گوش کردن به آن به نظرم رسید که بهتر است کمی حرفها را خلاصه تر بکنم.
به هرحال الان دوباره ضبط شده و در خدمت شما است.
حجم؛ ۶۵۶ ک.ب.
پي نوشت: ظاهرا اين فايل صوتي مشکل دارد! يا براي خود من درست پخش نميشود!
اگر شما هم در شنيدن آن مشکلی داريد تو نظرخواهی بنويسيد لطفا.

(0) comments
۱۳۸۲ آذر ۵, چهارشنبه

هنوز وضعیت حقوق بیکاری‌ام روش نیست!
امروز تماس گرفتم، گفتند ممکن است تا یک‌ ماه دیگر طول بکشد تا کارهای اداری‌ آن به اتمام برسد!
ازش پرسیدم توی این مدت من باید از کجا بیاورم خرج بکنم؟
گفت؛ اگر مشکل مالی دارید، میتوانید درخواست مساعده بکنید. اگر حقوقت وصل شد که از آن کم می‌کنیم و اگر احیانا مشکلی پیش آمد آن مبلغ را به ضندوق ما بدهکار هستید و باید آن مبلغ را پرداخت کنید! فردا باید بروم درخواست مساعده بکنم.

****************************************************

امشب از طريق وبلاگ دغدغه متوجه شدم که معاون پارلمانی خاتمی هم برای خودش وبلاگ درست کرده و دلش میخواهد بعضی از خاطراتش و عکسهایی که دارد را در وبلاگش بگذارد. یک گوشه‌ای از وبلاگش نوشته اجازه بدهید من اینجا من همان سید محمد ابطحی باشم، با توجه به مسئولیتهای رسمی و حقوقی ام!
به عرض ایشان می‌رسانم که اگر کسی هست که نمیخواهد بگذارد شما خودتان بمانید، همان همکاران و همراهان خودتان هستند!
هر چند بعید بنظر می رسد که این آقا بتواند و یا بخواهد کمی از پشت پرده دولتی ها را در و بلاگش بنویسد، ولی شاید بشود بعضی از مسائل را از میان نوشته هایش در آورد.
به هرحال همینکه اینترنت را مجله سکسی نمیداند خودش برای یک آخوند خیلی است.
هم کیشان ایشان که به اینگونه مسائل همیشه با دید منفی نگاه می کنند. برای مثال تا اسم آزادی و دمکراسی را می آوری، سریعا به ذهنشان یک خانم که در خیابان مشغول استریپ کردن است می آید!
به قول معروف؛ از کوزه همان تراود که در اوست!

**************************************************
قسمت هفتم خاطرات، امشب بر روی شبکه خواهد آمد
قسمت هفتم خاطرات را امروز صبح ضبط کردم.
اما هنوز بر روي شبکه نگذاشته‌ام! اگر بخواهم اين قسمت را بر روی شبکه بگذارم بايد يک قسمت از خاطرات قبلی را از روی شبکه بردارم.
و چون ممکن است هنوز کسانی باشند که آن قسمت را گوش نکرده باشند، تا آخر امشب قسمت جدید را روی شبکه نمیگذارم.
اگر علاقمند به شنیدن قسمت هفتم خاطرات هستید، امشب از ساعت ۱۲ شب به وقت تهران آن را بر روی شبکه خواهم گذاشت و شما میتوانید با مراجعه به صفحه جدید وبلاگ به آن گوش کنید.

(0) comments
۱۳۸۲ آذر ۴, سه‌شنبه

قسمت ششم خاطرات
من ديشب علاوه بر قسمت پنج خاطرات، قسمت ششم آن را نیز ظبط کردم و امروز صبح آن را بر روی شبکه میگذارم. دلیل اینکه این دو قسمت را پشت سر هم بر روی وب فرستادم این است که میخواهم در جلسه آینده قسمت کردستان را فعلا تمام بکنم و باز خاطراتی از منطقه جنوب را بگویم!
خودم فکر میکنم قسمت واقعی حضور من در جنگ از قسمت بعدی شروع خواهد شد.
برای گوش کردن به قسمت ششم به صفحه وبلاگ بروید و اگر نظری داشتید همانجا بفرمائید.
یک نکته را باید یادآوری کنم. من به علت حجم کم فضای اینترنتی مجبور شدم سه قسمت اول را از روی وبلاگ بردارم.
حجم فایل:۷۴۷.ک.ب.

(0) comments

خاطرات
قسمت پنجم خاطرات را بر روي وبلاگ گذاشتم.
دارم سعی می‌کنم که گفتن اين خاطرات زياد طولانی و خسته کننده نشود!
اميدوارم که خسته نشده باشيد.
حجم؛۶۴۶ ک.ب.
براي گوش کردن خاطرات به وبلاگ جديد سهراب منش برويد.
پی نوشت
خوب ظاهرا آنطور که من به آمار وبلاگ مراجعه کرده‌ام، معلوم شده که نقل این خاطرات برای بسیاری از دوستان خسته کننده شده! و همین موضوع من را به این فکر انداخته که از ادامه گفتن خاطرات صرفنظر کنم!
البته قبل از قطع کردن این موضوع یکبار دیگر از دوستانی که به وبلاگ سر می‌زنند، خواهش میکنم که نظرشان را صادقانه بگویند.
چناچه من از نظر دوستان متوجه بشوم که زمان این خاطرات طولانی شده است. برای مدتی از ادامه آن خودداری خواهم کرد!
تا نظر شما چه باشد؟
ممنون میشوم که نظرتون را در نظرخواهی بنویسید.
شاید بهتر باشد که یک آمار کوتاه از ویزیتورهای وبلاگ را بدهم تا متوجه این موضوع بشود. حدود 4هار روز قبل تعداد بازدید کنندگان حدود ۶۸ نفر بود. سه روز قبل این آمار به ۱۲۲ نفر رسید. دو روز قبل به صد نفر و برای ۲۴ نوامبر دوباره به تعداد ۶۸ نفر تنزل پیدا کرده است!
پس لطفا نظرتان را هر چند در چند کلمه در وبلاگ بنویسید
با سپاس

(0) comments

دختر ایرانی

(0) comments
۱۳۸۲ آذر ۲, یکشنبه

خاطرات
قسمت چهارم خاطرات را نوشتم گفتم!
سعی می‌کنم هر دو روز يکبار قسمت خاطرات آپديت بشود تا بتوانم قصه‌ای که شروع کرده‌ام را تمام کنم، و مثل بقیه کارهای زندگی‌ام نیمه کاره رها نشود!

حجم؛ ۶۴۶ ک.ب.
در صورت داشتن نظر و یا سوال در قسمت نظر خواهی صفحه جدید وبلاگ بنویسید.
پی‌نوشت؛ شاید بعضی از توضیحاتی که در خاطرات می‌دهم به نظر بعضی از دوستان اضافه باشد! و با توجه به شناختی که از جنگ و آن دوران دارند، بسیاری از اصطلاحات جنگ برایشان جا افتاده باشد! ولی این موضوع شامل همه کسانی که به خاطرات گوش می‌کنند نیست و بعضی از دوستان هیچ شناختی به این کلمات و اصطلاحات ندارند.

(0) comments
۱۳۸۲ آذر ۱, شنبه

تو اين چند وقتیکه وبلاگ می‌نويسم، متوجه شده‌ام که من نه نوشتنم به اخلاقم شبيه‌ است، نه اخلاقم شبیه به صورتم است، و نه صدایم به صورتم می‌آيد!
در اين مدت تقريبا بيست ماهه، چند نفر از روی نوشته های من قیافه ام را حدس زده بودند که کاملا اشتباه بود!
چند نفر وقتی قیافه ام( عکس یا webcam) را دیده بودند از اینکه با این طرز فکر این شکلی هستم تعجب کرده بودند!
بعضی ها هم که صدايم را شنیده‌اند گفته‌اند؛ صدايم به صورتم و نوشته‌هايم نمی‌خورد!
خودم اما فکر ميکنم اينها همه به هم شبيه هستند و تنها چیزی که با صورت، صدا، و نوشته ام مغایرت دارد، اخلاقم است!
این روضه خواندها مقدمه ای بود که بگویم، تصمیم داشتم چند تا از عکسهایی که مربوط به دوره شانزده یا هفده سالگی‌ام می‌باشد و در جبهه گرفته‌ام بودم را در ميان اين خاطرات بگذارم، ولی اسکنر با ویندوز XP کار نمی‌کند و کسی را هم سراغ ندارم که بخواهم به او بدهم تا برايم اسکن کند. از بين سيصد تا چهار صد قطعه عکسی که در دوران جنگ از خود گرفته‌ام، هفت قطعه‌اش را اينجا دارم و بقيه‌اش در ايران است. بامزه‌ترين اينها عکسی است که به هنگام شليک خمپاره در اولین باری که به منطقه رفتم و شانزده سال داشتم از من گرفته شده و از تلخترينها هم عکسی‌است که هنگام پائین آوردن جنازه دوستم که هنگام کار با گریدر( دستگاه راه سازی) مورد اصابت گلوله مستقیم تانک قرار گرفت و به غیر از پاهایش و یک دستش از مچ به پائین تکه تکه شده بود، از من گرفته شد، دومی را آن زمان با اصرار فرمانده گردانم به من دادند.
این بنده خدا خیلی اصرار داشت تا من این عکسها را داشته باشم و دوستانم را هیچوقت فراموش نکنم! من هم به نصیحتش گوش کردم و عکس خودش و جنازه اش قسمتی است از آلبوم عکسهای یادگاری من!
×××××××××××××××××××××××××
کاری که به من پیشنهاد شده بود و راجبش اینجا نیز نوشتم را رد کردم! قضیه سه هفته در راه بودن و یک تعطیلات آخر هفته در منزل بودن کاملا جدی بود و من هم فکر کردم که نمیتوان برای یک مدت طولانی آن را پشت سر هم انجام بدهم!

(0) comments
۱۳۸۲ آبان ۳۰, جمعه

ميان پرده خاطراتی!
فکر می‌کنم بهتر باشد که همین وسط تعریف کردن خاطرات به سوالهایی که ممکن است برای کسانی که به داستان گوش می‌کنند جواب بدهم!
برای هیمن به سه سوال که پرسیده بودید جواب دادم( بصورت صدا) و در وبلاگ گذاشتم.
امیدوارم که بتوانم گفتن این خاطرات را به انتها برسانم.
اگر شما هم سوال خاصی دارید، با ایمیل بپرسید. حتما میخوانم و اگر این سوال برای چند نفر پیش آمده بود، در میان خاطرات جواب به آن سوال را نیز خواهم گفت.
از طرفی چون نمیتوانم همه صحبتها را بر روی شبکه نگه دارم. بعد از گذشت چند وقت قسمتهای اول و دوم و سوم آن را از روی شبکه برخواهم داشت.
لطفا برای گوش کردن به خاطرات به آن یکی وبلاگ بروید و اگر نظری و یا سوالی داشتید در همان صفحه بنویسید.
حجم؛ ۴۲۱.ک.ب.
××××××××××××××××××××××
امروز صبح؛ ساعت حدود ده صبح به وقت ایران، از روی اینترنت کانال یک ایران را نگاه می کردم.
یک آدم حرامزاده و بی ناموسی آمده بود در استودیو، و سخنرانی می فرمودند! آقای زنا زاده میگفت؛ امروز فلسطین ناموس ملی و مذهبی ما به حساب می آید!
این آقای بی ناموس داشت به نمایندگی از خودش و هم فکرانش صحبت میکرد. و هیچ توضیحی ندادند که چرا فلسطین ناموس ملی اینها هست؟!
یک سوال به ذهنم رسیده بود که خیلی دلم میخواست از این استاد گرامی حرامزاده بپرسم! اینکه احساسشون در مورد اینکه ناموسشون هر روز توسط اسرائیلی ها ..ائیده میشود چی هست؟
متن اخبار امشب را هم جلو جلو من بهتون بگویم!
متن خبر؛
امروز میلیونها نفر از مردم ایران و بسیاری از کشورهای جهان، بار دیگر به ندای خمینی لبیک گفتند و ستونهای حکومت اسرائیل را به لرزه در آوردند.
(بیست سال دلشان را به همین درغهایی که به خودشان می گویند خوش کرده اند و سر خر را زیر برف کرده اند و باورشان شده که اسرائیل از این خیمه شب بازیها صدمه دیده است)
به همین مناسبت از هنگام اذان مغرب در بیت مقام معظم رهبری مراسم وافور کشان توپ بر پاست. حضور خواص با یک جعبه زولبیا و باقلوا و پشمک موجب خرسندی رهبر گاگول انقلاب خواهد شد. از مهمانان عزیز با تریاک زرد ماهان پذیرایی به عمل خواهد آمد.
پاینده جمهوری اسلامی، برقرار تریاک سلطنتی.
انتهای خبر

(0) comments
۱۳۸۲ آبان ۲۹, پنجشنبه

آیا در انتخابات آینده شرکت می کنید؟


از هیجده نفری که نظر دادند تشکر می کنم.

(0) comments
۱۳۸۲ آبان ۲۸, چهارشنبه

ساعت؛ چهل دقیقه بامداد روز چهارشنبه.
امروز از ظهر دنبال همان موضوع کاری بودم که چند روز پیش راجبش نوشته بودم.
دوتا اشکال در کار هست! یکی اینکه حقوق را دبه کردند و می گویند کمتر از آن هست که گفته شده، یکی دیگر هم این است که سه هفته دور بودن از منزل را دبه نکردند! یعنی واقعا باید سه هفته در راه باشی و یک تعطیلات آخر هفته در منزل.
از شرط دوم زیاد خوشم نیامده! سه هفته از منزل دور باشی، دیگه برای چی آخر هفته بیای منزل؟ ا میمونی هتل. سنگین و با کلاس! هان؟ اجاره‌ای که میدی هم کمتره!
روی شرط دوم باید خوب فکر کنم. نمیدانم در این سن و سال هم تحمل آوارگی و در به دری را دارم یانه!
××××××××××××××××××××××××
آقایون و خانمهای که تا حالا نظر داده اید. خدا بهتون کلی نظر اعطا بکند که همه جا صاحب نظر باشید! هر کی هم نظر نداده، بده لطفا!
××××××××××××××××××××××××
دیشب آخر شب قسمت سوم خاطرات را ضبط کردم و بر روی آن یکی وبلاگ گذاشتم. هر کی خوابش گرفته و مایل هست که خواب از سرش بپرد( یا برعکس!) به خاطرات من گوش بکند.

(0) comments
۱۳۸۲ آبان ۲۷, سه‌شنبه

سن فحشا در ایران از ۱۳ سالگی شروع می‌شود!
به نقل از روزنامه کیهان چاپ لندن.
شاید بتوان تصور کرد که چرا دخترکی از شدت فقر و نداری در سن ۱۳ سالگی شروع به خودفروشی میکند!( شاید بشود فهمید!)
اما؛ مردکی که با پولش این دختر را می‌خرد و مورد سوء استفاده جنسی قرار می‌دهد، هیچ توجیهی برای اینکارش نمیتواند داشته باشد!
دستی که بدن این دختر را لمس می‌کند مستحق قطع شدن است!
حالم از انسانهایی که برای ارضا جنسی خود به هر کاری دست میزنند به هم می‌خورد.
ما مردم خوب سرمان را زیر برف کرده‌ایم و چیزی را نمی‌بینیم!
××××××××××××××××××××
نظر سنجی
این بغل وبلاگ یک نظر سنجی گذاشتم، امیدوارم مثل دفعه قبل غیب نشود! اگر حال یک کلیک را داشتید، در این نظر سنجی شرکت کنید. سجل و پاسپورت لازم نیست. فقط خدا پیغمبری یکبار رای بدهید!

(0) comments
۱۳۸۲ آبان ۲۵, یکشنبه

یک لینک بامزه
مشکی!
بلند گوهای کامپیوتر را باز کنید.

(0) comments
۱۳۸۲ آبان ۲۴, شنبه

جمعه؛ ساعت ۲۳:۳۰
اينبار برخلاف هميشه کارم را طبق برنامه انجام دادم، و از آنجا که در این روزها حال و حوصله مهمانی را ندارم به منزل برگشتم.
وضعیت کار بسیار خرابتر از آن هست که به فکرم می‌رسيد! ظاهرا با اين وضعيت چاره‌اي نيست به غير از اسباب کشی به شهرهای بزرگ هلند. اما در این کشور خانه عوض کردن و پیدا کردن یک خانه اجاره‌ای در شهرهای بزرگ کار راحتی نیست. تقریبا ۹۵ درصد خانه های اجاره‌ای متعلق به شهرداریها است و تقاضا برای این خانه‌ها همیشه زیاد است. بخصوص در شهرهای بزرگ.
آن پنج درصد بقیه که خانه‌های شخصی است، بسیار گرانقیمت می‌باشد. من در حال حاضر در یکی از همین خانه های شخصی زندگی میکنم و ماهی ۳۷۵ یورو در ماه اجاره این خانه را میدهم. البته اینجا بسیار کوچک است و اسم خانه برای این مکان که من در آن زندگی می‌کنم کلمه بزرگی است! یک سوئیت کوچک هست.
مبلغی که من برای اجاره پرداخت میکنم بسیار بالا است. و با همین مبلغ میشود یک آپارتمان سه خوابه و یا یک خانه سه خوابه با حیاط از شهرداری اجاره کرد. زمانی که این خانه را گرفتم برایم کوچک و بزرگ بودنش مهم نبود و نزدیک بودن به محل کار در ارجعیت بود. ولی امروز که در آن محل کار نمیکنم، شاید بتوانم در جای دیگر دنبال یک آپارتمان باشم( من از خانه ویلایی خوشم نمیاید)
به هرحال چیزی که در حال حاضر نیاز دارم کمی خوش شانسی میباشد! چیزی که من معمولا ندارم و تقریبا هیچ وقت هم به موقع به سراغم نمیاید! به قول قدیمی‌ها؛ یا شانس و یا اقبال!
×××××××××××××××××××××××××××××
امروز یک تلفن داشتم برای کار! البته نه کار خودم و برای رانندگی با من تماس گرفته بودند. برای سه شنبه قرار گذاشتم تا بیشتر راجب کار بدانم. چیزی که در حال حاضر میدانم اینها هستند؛ رانندگی به صورت اینترنشنال در سراسر اروپا. حقوقی که بابت کار پرداخت میکنند، حدودا ۱۵ یورو برای هر ساعت. قسمت بد این شغل این است که هر سفر مدت ۳ تا ۵ هفته طول میکشد، اگر سه هفته در راه باشی فقط یک تعطیلات آخر هفته را آزاد هستی و اگر ۵ هفته در راه باشی، یک هفته استراحت داری. به هرحال سه شنبه میروم که صحبت بکنم و بیشتر راجب کار بدانم.

(0) comments
۱۳۸۲ آبان ۲۳, جمعه

باز هم مسافرت به بلژیک
وقتی من در این مکان مقدس(!) اعلام میکنم که رفتن به بلژیک برای من، چیزی شبیه رفتنم به شاه عبدالعظیم در شبهای جمعه تهران شده است باور نمی کنید! فردا صبج قرار است بخاطر یک کار شخصی به بلژیک بروم. البته در حال حاضر برنامه ای برای ماندن در آنجا به مدت چند روز ندارم و اگر کارم بصورت مرتب انجام بشود، باید فردا غروب منزل باشم.
ولی از آنجا که هیچ کار من حساب و کتاب درست و حسابی ندارد، این چند خط را جهت اطلاع دوستان عزیزی که گاها نگران غیبهای من میشوند نوشتم، تا خدای نکرده اینبار باعث دل نگرانی نباشم! پس اگر برای چند روزی وبلاگ آپدیت نشد بدانید که من منزل نیستم و در هفته آینده برخواهم گشت.
باقی، بقای همه شما عزیزان.
سهراب؛ جمعه 14 نوامبر؛ ساعت 00:30 دقیقه بامداد.

(0) comments
۱۳۸۲ آبان ۲۲, پنجشنبه

پنج شنبه؛ ساعت يک بامداد
نزديک به ۱۵ روز از ماه رمضان گذشت، و من هنوز هیچ اسمی هم از رمضان نیاورده‌ام! اکثرا فراموش می‌کنم کدام یک از ماه های عربی را میگذارنم.
دیروز طبق معمول برای نان خریدن به نانوایی ترکها رفتم( صورتم شبیه نون بربری شده!) قیمت نان یک یورو هست و من طبق معمول تا نان را در کیسه بگذارد یک یورو روی پیشخوان گذاشتم. آقای نانوا گفت؛ آرقاداش! این نانها ۲۵ سنت گرانتر است!ازش پرسیدم چرا؟ گفت بخاطر ماه رمضان کمی بزرگتر و همینطور کمی تخم مرغ بر رویش مالیده‌اند. پول را دادم و آمدم بیرون. یاد ایران افتادم و اینکه بهانه روزه گرفتن برای بسیاری از مردم این بود که به اینصورت میشود کمی فقیر بودن را درک کرد! یک نگاه به جعبه زولبیایی که در دست یارو میکردم، و اگر جایی مهمان بودم، به سفره هفت قلم چیده شده افطار نظری می‌انداختم، و پیش خودم فکر میکردم؛ آدم باید چقدر فقیر خوشبختی باشد که همه این چیزها را بر سر سفره خود داشته باشد(!)
البته خیلی ها هم درویشی(هزار تا علانت تفکر) میکردند و یک وعده از شام را برای سحر نگه می‌داشتند، باید به یاد فقرا بود!

(0) comments
۱۳۸۲ آبان ۲۱, چهارشنبه

زنان در دوره قاجارامشب داشتم به اين سری عکسهای مربوط به دوره قاجار در سایت کارگاه نگاه می‌کردم.
من با توجه به سن و سالی که دارم، به یاد می‌آورم که حدود ۳۰ سال پیش، اگر کسی یک دوربین عکاسی شخصی داشت، حتما آدم اعیانی بود!
حدود ۱۰۰ سال پیش این عکس گرفته شده است، صاحب عکس که یک زن شیطون هست! حتما برای خودش در آن زمان کسی بوده، که توانسته عکاس باشی را به منزل بیاورد و عکسی از خود بگیرد و به یادگار بگذارد! حدود صد سال از گرفتن این عکس گذشته است و استخوانهای صاحب عکس حتما تاکنون هفت بار پوسیده شده. ولی عکس زنده در روبروی من نشسته و همچنان با شیطنت دامن کوتاهش را کمی بالا زده و لذت بردن از اینکار را با لبخندی که سعی دارد آن را مخفی کند به بیننده منتقل می‌کند!
اگر عمر مجال داد، حتما در سن ۴۰ سالگی به یک عکاسی خواهم رفت و یکی از این عکسها به سبک آرتیستی از خودم خواهم گرفت و نگه خواهم داشت. کسی چه میداند شاید صد سال دیگر عکس من نیز در برابر دیدگان مردمی که با کنجکاوی به عکس نگاه می‌کنند باشد.
شما هم اگر امکانش را دارید، سعی کنید هر پنج سال یکبار از خودتان یک عکس خوب و بزرگ بگیرید. مطمئن باشی که پشیمان نخواهید شد!

(0) comments
۱۳۸۲ آبان ۲۰, سه‌شنبه

قسمت دوم خاطرات
قسمت دوم خاطراتم را به صورت صدا امشب ضبط کردم و روی شبکه گذاشتم. به لطف و راهنمایی آقا سیاوش که یک زمان وبلاگ سانسور هرگز را می‌نوشتند، اینبار برای ضبط کردن صدا از یک نرم افزار خوب استفاده کردم، و با اینکه زمان صحبت همان حدود پنج دقیقه میباشد، حجم فایل از نصف هم کمتر شده، و فکر نمیکنم اینبار کسی برای شنیدن مشکلی داشته باشد!
برای گوش کردن خاطرات لطفا به سایت سهراب منش بروید و روی علامت بلند گو کلیک کنید.
اگر به مشکلی برخورد کردید، لطفا در نظرخواهی بنویسید.

(0) comments
۱۳۸۲ آبان ۱۹, دوشنبه

نگاهی به سایتهای پورنوی ایرانی

يادم نيست دقيقا چند وقت پيش بود كه شنيدم يك خانم خبرنگار در مورد اينترنت و استفاده كنندگان آن در ايران يك گزارش تهیه کرده و در یکی از شبکه های بزرگ خبری پخش شده بود، ظاهرا در گزارش گفته بود بیشتر مراجعه ایرانیان به سایتهای سکسی ایرانی و از جمله خواندن خاطرات یک زن روسپی در ایران است!
من زیاد دنبال آن گزارش نگشتم، و پیگیر آن نشدم چون فکر می کردم که احتمالا باید گزارش درست باشد و کمی ﴿ فقط کمی﴾ در آن زیاده روی شده است! چند وقت بعد از آن بود که دیدم رگ گردن جوانان اسلامی و انقلابی کشورمان ورم شدید کرده است و فریاد کشان در یک نامه خواهان عذرخواهی آن خبرنگار و آن شبکه خبری شده اند! ميدان دار اين خيمه شب بازي هم گردانندگان سايت دولتی پرشين وبلاگ بودند.
من اصلا پيگيري نكردم كه چند تا امضا براي آن نامه جمع شد و آيا نامه اي فرستاده شد يا نه؟
حالا اینهمه روضه خوانی برای چه می کنم؟ هدفم از نوشتن این بود که بگویم ما ایرانیها عادت کردیم که سرمان را زیر برف بکنیم ظاهرا! دیروز بطور اتفاقی یکی از این سایتهای پورنوی ایرانی ﴿ به اصطلاح! ﴾ را از طریق این سایت پیدا کردم، لینک مستقیم به آن سایت را نمیدهم و فقط لینک شمارنده آن سایت را اینجا میگذارم. یک نگاه به تعدادی که در روز به این سایت سر می زنند بیندازید، و یک نگاه به ۷۵ درصدی که از ایران این سایت را ویزیت میکنند بیندازید. فراموش نکنید که این سایتها فیلتر شده و تمام اینها که از ایران به این سایت سر میزنند باید پروگسی را دور بزنند!
اگر این آمار درست است؟ که هست! دیگه اینهمه فریاد آبرویمان رفت برای چیست؟ بپذیرید که مردم تمایلشان به این مسائل بسیار بیشتر از وطن و سیاست و دین و از این حرفها هست! و اینقدر شعار احمقانه ندهیم! تازه این سایت، همان سایتی نیست که آن زن گزارشگر در مورد آن نوشته است! این یک سایت مثلا سکسی ایرانی است که اگر مطالبش را بخوانید حالت تهوع پیدا میکنید! من چند تا از خاطرات سکسی آن را خواندم و به راحتی میگویم که همه آن چرت و پرتها که نوشته بودند، یک درصد هم واقعی نیست و به راحتی میتوان فهمید نوشته ای که میخوانی توسط یک نوجوان پسر پانزده تا هفده ساله نوشته شده که هرگز دستش به جنس مخالفش نخورده است! و تمام چیزهایی که نوشته شده مربوط میشود به چند فیلم پورنویی که دیده و خودش را به جای آرتیست ﴿ژیگلور﴾ مرد فیلم گذاشته و هر چه را که دیده به عنوان خاطرات خودش نوشته و فرستاده! یا عکسهایی که در سایت به عنوان عکس زنهای ایرانی گذاشته اند، همگی عکسهای موجود در اینترنت است که بصورت بسیار ناشیانه صورت زن را با یک صورت ایرانی یا نرم افزار فتوشاپ عوض کرده اند!
وقتی سایت به این مزخرفی چیزی حدود ۳۰ هزار بازدید کننده در روز دارد! آنوقت میخواهید یک سایت که نویسنده آن واقعا اینکاره هست بیشترین بازدید کننده در میان سایتهای ایرانی را نداشته باشد؟





(0) comments

(0) comments
۱۳۸۲ آبان ۱۷, شنبه

یک نامه به داریوش سجادی و سایت گویا
همانطور که قبلا گفته بودم سایت گویا آی.پی من را بسته است و به اینصورت خواسته تا کسانی نظیر من نتوانند در نظرخواهیهایی که بر بعضی از نوشته های سایت گویا میتوان نوشت، شرکت کنند. اینکه به راحتی میتوان اینگونه سدها را شکست و با یک آی.پی دیگر در این نظرخواهی ها شرکت کرد، برای همه کسانی که با اینترنت سر و کار دارند روشن است. ولی من ترجیح میدهم به جای نوشتن نظر در پای آن نوشته ها و به آنصورت، هر بار نظرم را بصورت ایمیل برای سایت گویا و این نویسنده بفرستم و یک کپی آن را نیز در وبلاگم بگذارم.
نوشته پائین ایمیلی است که من در رابطه با آخرین نوشته داریوش سجادی برای خودش و سایت گویا فرستاده ام.
نوشته ها و نظرات مردم را در مورد حزیانهای تو در سایت گویا میخوانم و با خودم فکر میکنم که جنس تو باید از جنس اربابت رفسنجانی باشد تا بتوانی دوام بیاوری و هر چه مورد تنفر بیشتر قرار میگیری لذت بیشتری میبری و با خودت فکر میکنی که حتما گوهی شده ای! که البته شده ای و انقدر کلفت شده ای که دیگر با دوتا آفتابه آب هم از سایت گویا پائین نمیروی!
شانسی که این وسط آورده ای این است که گرداننده سایت گویا هم جزئی از دارو دسته جلاد مرتضوی شده و به خودش حق میدهد که نظرات مردم را پاک کند و یا آی.پی آنها را مانند آی.پی من ببند تا بلکه به اینصورت بتواند جلوی صدای مردم را بگبرد.
ننگ بر تو آدم خود فروخته و مزدور و ننگ بر گرداننده سایت گویا که به خود اجازه میدهد افکار مردم را سانسور کند و یا آنها را به اینصورت حذف نماید.

(0) comments

روزمره
شنبه ۸ نوامبر؛ ساعت ۱ نيمه شب
يک هفته از تاريخ بيکار شدنم ميگذرد، و فعلا که خبر جدیدی در مورد پیدا کردن کار جدید نیست، دروغ چرا؟ خودم هم تو این چند روز تمایلی به پیدا کردن کار نشان نداده ام و شاید تا آخر امسال را همینطور بگذرانم. البته قصدم از بیکار بودن این است که بتوانم در یکی از شهرهای بزرگ هلند خانه ای پیدا کنم و یکباره از این شهر دور افتاده و مزخرف اسباب کشی بکنم. ولی پیدا کردن یک خانه و یا آپارتمان در شهرهای بزرگ این کشور کار ساده ای نیست و در بعضی موارد تا چندین ماه و حتی سالها باید در لیست انتظار بمانی تا شاید جایی در یکی از محله های بد شهرهای بزرگ برایت پیدا بشود!
از روی اینترنت در چند شهر بزرگ به دنبال خانه هستم و امیدوارم که برای یکبار هم که شده، من هم خوش شانس باشم و بتوانم یک کاری را که مایل به انجام آن هستم در زمان خودش انجام بدهم و نه چند سال بعدش!
دختر خوب سراغ نداری؟
در این چند وقت اخیر ظاهرا یک اپیدمی جدید در میان افرادی که من با آنان رفت و آمد دارم شیوع پیدا کرده است، و نمیدان چه شده که همه آنها با هم هوس کرده‌اند ازدواج کنند و به قول خودشان زندگيشان را سر و سامانی بدهند!
يکی از سوالهايی که این روزها از من زیاد پرسیده می‌شود راجب همین موضوع است! همه دنبال یک دختر خوب(!) در میان فامیل و آشنایان من می‌گردند! به همه آنها گفته‌ام که من اگر بیل زدن بودم، اول یک فکری به حال باغچه خودم می‌کردم! راستش ته دلم فکر می‌کنم که هیچکدام در رابطه با ازدواج جدی نیستند و فقط حرف می‌زنند و یا شاید منتظرند که یکی برایشان لقمه بگیرد!وگرنه چطور ممکن است کسی بصورت جدی دنبال ازدواج کردن باشد و نتواند دختر مورد علاقه‌اش را پیدا بکند؟ به هرحال اگر کسی را برای کاندید شدن سراغ دارید، با من تماس بگیرید! چهار تا آقا پسر نه چندان جوان دم بخت را سراغ دارم!

(0) comments
۱۳۸۲ آبان ۱۶, جمعه

به نظر من این خانم در ایران بیشتر شناخته شده هستند تا در کشوری که به عنوان ملکه زیبایی انتخاب شده است!
به هر جهت، زولبیا، زولبیا که میگویند همین است! هر چند که این نازنین خانم توانسته است رای داوران کانادایی رابه خود اختصاص بدهد، ولی نتوانست رای من را نیز به دست بیاورد!
تهمت نزنید که مگر چه ایرادی دارد؟ ایرادی ندارد، فقط جذاب نیست. به رای من و امثال من هم که توجهی نمیشود، پس مخالف بودن من را جدی نگیرید.

زولبیا کیلویی چند؟

عکس پائین جدیدترین اسلحه ای است که ارتش اسرائیل به آن مجهز شده است. اگر یک بار در زندگی تیراندازی کرده باشید،متوجه زیبایی این اسلحه می شوید!


(0) comments
۱۳۸۲ آبان ۱۴, چهارشنبه

اولين تجربه فايل صوتی
خوب به هرحال این طرحی که به ذهن من رسیده بود را به مرحله عمل رساندم، و اولین قسمت از فایل صوتی و یا به قول خودم آپدیت کردن صوتی وبلاگ به مرحله عمل در آمد!
دو شب قیل یک فایل کوچک برای تست کردن بر روی صفحه جدید وبلاگ خودم گذاشته بودم، و از شما دوستان خواستم که نظر خود را در مورد کیفیت صدا و همینطور نظرتان را درباره این ایده جدید بیان کنید، نزدیک به دوازده نفر از دوستان در نظر خواهی شرکت کردند و هه آنها چه از ایران و چه از جاهای دیگر مشکلی برای دریافت صدا نداشتند، از این بهتر همگی این موضوع را پسندیده بودند و از آن استقبال کرده بودند!
بنا بر همین استقبال و تشویقی که دوستان در مورد این سیستم کرده بودند، من عزمم را جزم کردم تا با پیدا کردن یک نرم افزار خوب بتوانم حجم فایلها را کم کنم و آنها را بر روی سایت قرار بدهم!
شاید این نرم افزار که من از آن استفاده کردم بهترین نرم افزار برای اینکار نباشد، ولی من چیز بهتری در حال حاضر پیدا نکردم. در مجموع حدود پنج دقیقه صحبت کرده ام و حجم فایل حدود ۷۰/۱ می‌باشد، فایلی هم که من برای تست گذاشته بودم از نظر حجم همین حدودا همین مقدار بود، ولی مدت زمان صحبت من در فایل قبلی حدود یک دقیقه و ده ثانیه بود و در این یکی حدود پنج دقیقه میباشد، پس پیشرفت کردیم!
یکبار دیگر از دوستان میخواهم که به صفحه وبلاگ سایت جدیدم بروند و با کلیک کردن بر روی آیکون بلندگو به این صحبت گوش کنند.
من در همین فایل صوتی توضیح داده ام که حداقل چند برنامه اول را در چه موردی صحبت میکنم که خواهید شنید و متوجه خواهید شد.
لطفا نظرتون را در اینمورد نیز بگوئید و اگر پیشنهاد بهتری برای موضوعهای صحبت دارید در صفحه نظر خواهی همان وبلاگ بگذارید. دوستان بخاطر تازه بودن اینکار و اینکه تحربه ای وجود ندارد، نظرات شما بسیار به من کمک خواهند کرد!
ممنونم.

(0) comments
۱۳۸۲ آبان ۱۳, سه‌شنبه

سه شنبه؛ 4 نوامبر؛ساعت ۱۶:۰۰
کارهای اداری‌ام داره بصورت بسیار آهسته پیش می‌رود. فکر نمکینم که زودتر از همان دو ماهی که آن بنده خدا دیروز به من گفت انجام بشود.
فعلا که از بیکاری لذت می‌برم! و هنوز حوصله‌ام سر نرفته. ولی از همان دیروز شروع کرده‌ام به دنبال کار گشتن و امیدوارم که سربعا کاری پیدا کنم. بیشتر جستجویم را نیز برای پیدا کردن یک کار به عنوان راننده تریلی گذاشته‌ام و مایل هستم که چند سالی را در این کار بگذرانم، راستش هر چی زمان میگذرد احساس می‌کنم که علاقه‌ام به اینکار بیشتر از کارهای اداری است که در اینجا داشته‌ام. البته باید جایی کار پیدا کنم که زمان زیادی را در هفته خارج از منزل نگذارنم، و همان هفته ای یک و یا دوشب برای گذراندن در جاده ها کافی است!
البته اینها نظر من است و اصلا معلوم نیست که چگونه کاری پیدا خواهم کرد!
فقط امیدوارم کاری باشد که از آن لذت ببرم و انجام آن باعث به هم ریختن اعصابم نشود. این فاکتور برای پیدا کردن کار مهم ترین فاکتور برای من می باشد!

*********************************************

فایل صوتی
اولین فایل صوتی را که مدت آن پنج دقیقه میباشد پر کرده ام و امشب در وبلاگ خواهم گذاشت، هر کاری کردم نتوانستم حجم آن را کمتر از ۶۰/۱ بکنم!
امیدوارم که به آن گوش کنید و برایتان جالب باشد.

(0) comments
۱۳۸۲ آبان ۱۲, دوشنبه

دوشنبه؛ ۳ نوامبر؛ ساعت۱۶:۱۱
امروز صبح دنبال کارهاي اداری‌ام بودم، کسی که باهاش قرار داشتم میگفت اگر همه چیزها خوب پیش برود، تقریبا دو ماه طول می‌کشد تا حقوق وصل بشود! و اينکه منظورش از اينکه اگر همه چيز خوب پيش برود چه بود را فقط خدا می‌داند!
در این کشور وقتی کسی بیکار می‌شود، در صورتی که حداقل «۶ ماه کاری» را کار کرده باشد و دلیل بیکار شدنش «اخراج» نباشد. به مدت شش ماه می‌تواند حدود ۷۵٪ حقوقی را که در زمان کار دریافت می‌کرده، دریافت کند. و بعد از این مدت، چنانچه شخص هنوز کار پیدا نکرده باشد، باید از شهرداری شهری که در آن زندگی می‌کند درخواست یک نوع دیگر حقوق بیکاری نماید که این نوع دوم چیزی در حد بخور و نمیر است!
به هرحال من از همین امروز باید دنبال کار جدیدی باشم و نگذارم که شش ماه بگذرد. گذشته از اینکه درامد مالی آدم بسیار کم است، بیکار بودن و در خانه نشستن بسیار آزار دهنده می‌باشد. ولی به احتمال بسیار زیاد قبل از جستجو برای پیدا کردن کار دیگر حتما باید به یک سفر کوتاه مدت بروم، خیلی دلم میخواست یک سفری به آسیا بکنم، ولی بلیط کشورهای آسیایی گران است و با وضعیت موجود به صلاح نمیباشد! دلیل عمده ای که باعث شد بصورت نیمه رسمی استعفا بدهم( میگویم نیمه رسمی زیرا قراردادام با این شرکت تمام شده، و خودم غیر مستقیم خواستم که قرارداد کاری را تمدید نکنم!)
محیط کارم بود که دیگر برای من بسیار آزار دهنده شده بود،من شدیدا معتقدم چون عمر انسان بسیار کوتاه است، دنیا ارزش آن را ندارد که بخواهی روزهایت را با عذاب و عصبانیت بگذرانی! شاید درآمد کم نیز موضوع جالبی نباشد، ولی برای من بهتر از وضعیتی است که داشتم!

******************************************
هر چی سنگ هست مال...
واقعا این موضوع که میگویند هر چی سنگ هست، برای پای لنگ است! کاملا درست است! جمعه هفته قبل تلویزیونم سوخت! داشتم تلویزیون نگاه میکردم که یکباره دود سفیدی از پشت تلویزیون بلند شد و بوی مرحوم شدن تلویزیون تمام منزل را پر کرد! تلویزیون هم چیزی نیست که بشود بدون آن روزگار را گذارند، شنبه رفتم یک تلویزیون واسمه ای سامسونگ خریدم، البته زیاد هم واسمه‌ای نیست و ۳۵۰ یورو پول آن را دادم.
مشخصات هم بدهم؟ تلویزیون ۲۱ اینچ سامسونگ، رنگ نقره‌ای، و صفحه تخت(صفحه صاف!)

******************************************
آپدیت کردن وبلاگ بصورت صدا
دوستان عزیزی که به این وبلاگ سر میزنند، از آپدیت کردن وبلاک با صدای خودم استقبال کردند و بعضی ها نیز حسابی من را با لطفتشون و کلماتشان شرمنده کردند! همانطور که در آن فابل صوتی گفتم آن فقط یک تست بود و دلم میخواست نظر شما را راجب آن بدانم که ظاهرا تمامی کسانی که نظر داده‌اند این مدل آپدیت کردن را پسندیده‌اند! به محض اینکه مشکل حجم فایل را حل کنم، حتما هفته‌ای یکبار وبلاگ را به آنصورت آپدیت خواهم کرد. فعلا منتظر جواب یکی دو نفر از دوستان هستم تا بدانم آنها فایلهای صوتی را چطور کم حجم میکنند!

(0) comments
۱۳۸۲ آبان ۱۱, یکشنبه

صدای من
اگر يادتان باشد من چندی پیش نوشتم که با راه افتادن سایت خودم، گاه گاهی وبلاگ را با صداي خودم آپدیت خواهم کرد.
امشب صدایم را ضبط کردم و روی نت گذاشتم، بزرگترین مشکا برای اینکار حجم فایل است و اینکه میدانم برای دوستانی که از ایران به وبلاگ سر می زنند، بخاطر سرعت کم اینترنتشان حجم فایل یک مشکل جدی است! سعی میکنم نرم افزار و یا روشی پیدا کنم که این مشکل حل بشود.
لطفا صدا را گوش کنید و نظرتان را در نظرخواهی بنویسید. توضیح بدهم که حجم فایل نزدیک به یک و نیم مگابایت است و بصورت MP3 ميباشد.
لطفا اگر صدا را شنيديد، بنویسید که از کجا هستید و آیا برای گوش کردن به صدا معطل شده اید و یا نه؟ و اگر شده اید چند دقیقه زمان برد تا صدا را گوش کردید!
لطفا برای گوش کردن به صدا به سایت جدید بروید و نظرتان را نیز همانجا بنویسید.
سپاسگزارم.

(0) comments
۱۳۸۲ آبان ۱۰, شنبه

شنبه؛ ۱ نوامبر; ساعت ۱۶:۰۰
يک ضرب المثل ژاپني هست که ميگويد؛ یک مرد خیلی راحتر میتواند بیکار بشود تا کار پیدا بکند!
بعله؛ به سلامتی بیکار شدم.
هفته گذشته قرارداد کاری من با شرکتی که در آن کار میکردم به پایان رسید، و قبل از پایان قرارداد خودم بطور غیر مستقیم خواسته بودم که قرارداد دیگر تمدید نشود، و صاحب شرکت هم از خدا خواسته این دعوت را لبیک گفت!
از محیط کار یکنواخت اداره ای خسته شده‌ام! بلا نسبت احساس اسب بودن تمام وجودم را گرفته است. محيطي که در آن کار ميکردم چندان دلچسب نبود و کسانی که با آنها کار ميکردم نيز آدمهای جالبی نبودند، البته این به این معنی نیست که همه بد بودند! ولی من نتوانستم در میانشان خوب بُر بخورم و همین مشکل ساز بود!(قضیه بخور بخور که یادتون هست؟)
برای همین تصمیم گرفتم که دیگر به خودم بیشتر فشار نیاورم و از این محیط بیرون بیایم.
وضعیت کار در اروپا و در هلند بسیار خراب است، و شاید این بدترین زمان برای این تصمیم بود. ولی از طرفی چاره ای نیز نبود! در هفته آینده باید دنبال قرار گذاشتن برای برقرار شدن حقوق بیکاری باشم، فکر می‌کنم تا شش ماه حدود ۷۵ درصد حقوق زمان کار را پرداخت می‌کنند! با وضعیت فعلی این موضوع یعنی صرفه‌جویی در خیلی چیزها و یا اینکه سریعا به فکر کاری دیگر باشم. که با وضعیت فعلی بازار کار چندان ممکن بنظر نمی‌رسد!

(0) comments
۱۳۸۲ آبان ۷, چهارشنبه

دلايل وبلاگ نويسی قسمت دوم
جهار شنبه ۲۹ اکتبر؛ ساعت۰۰:۵۵
همانطور که نوشتم، دلیل اصلی شروع این وبلاگ این بود که از نوشته های بعضی از وبلاگ نویسان عصبانی میشدم، و دلم میخواست یک جایی این عصبانیت را بیان بکنم! که این کار را هم تقریبا انجام ندادم!( برای انجام ندادن دلایلی هست که فعلا نمیگوم)
بخاطر همین بود که این وبلاگ تبدیل شد به نوشتن موضوعهای سیاسی روزمره ایران و همنطور گاهی روزانه های زندگی خودم.
من خودم ترجیح میدهم از زندگی روزانه ام چیزی نگویم واز گذشته ام کمتر بگویم. زندگی کنونی من بسیار تکراری است و در گذشته ام نیز روزگاری هست که نمیتوانم اینجا آن را بیان کنم! از اینکه دروغی هم در نوشته ها باشد بشدت متنفرم و اصلا استعداد دروغ گفتن را ندارم. البته تنها دلیل برای بیان نکردن قسمتهایی از زندگی گذشته ام، وجود خانواده ام در ایران است و ترس از اینکه مشکلی برای آنها ایجاد بشود.
نتیجه گیری؛ فکر میکنم نتیجه گیری از این نوشته ها خیلی راحت باشد. ۱۶ نفر نظر داده‌اند و از بین این ۱۶ نفر ده نفرشان گفته اند که زندگی روزمره به نظرشان جالب است! راستش من اصلا چنین فکر نمیکردم!
به هرحال یا من کمی نوشتن در رابطه با زندگی روزمره را زیاد خواهم کرد تا خواسته این دوستان بر آورده شود، و یا اینکه فکر دیگری خواهم کرد! سعی میکنم قسمتهایی از گذشته ام را که میشود بیرون آورد و در دید و قضاوت دیگران گذاشت را در وبلاگ بنویسم.

****************************************************
امشب خیلی دیر رسیدم خانه! ساعت نزدیک به دوازده نیمه شب بود. و تا بیایم تکان بخورم ساعت نزدیک به یک نیمه شب شد و الان هم ساعت ۱:۲۵ بامداد هست، و من هنوز غذا نخورده ام! هیچ چیزی هم در خانه ندارم! تا خود صبح چایی و سیگار.

(0) comments
۱۳۸۲ آبان ۵, دوشنبه

دلیل وبلاگ نویسی
دوشنبه؛ ۲۷ اکتبر؛ ساعت ۱۶:۰۰
ظاهرا با گذاشتن این نظر سنجی واجب شد من کمی راجب دلایلم برای شروع کردن به وبلاگ نوشتن توضیح بدهم!
من خواندن وبلاگهای فارسی را با حسین درخشان شروع کردم. البته قبل از اینکه حسین درخشان به کانادا مهاجرت بکند، من نوشته هایش در مورد کامپیوتر را در روزنامه های ایران میخواندم. در آخرین نوشته اش در روزنامه( یادم نیست کدام روزنامه بود!) نوشته بود که ویزایش برای مهاجرت آماده شده و قصد رفتن به کانادا را دارد. و توضیح داده بود که بعد از مستقر شدن در کانادا دوباره به کار روزنامه نگاری ادامه خواهد داد.
موضوع گذشت تا یک روز در سایت گویا تبلیغ وبلاگ حسین درخشان را دیدم. وقتی شروع به خواندن وبلاگ کردم. به غیر از حسین درخشان سه یا چهار نفر دیگر نیز وبلاگ می‌نوشتند و اسم وبلاگ آنها در وبلاگ حسین درخشان بود. چند وقتی که گذشت حسین درخشان یک نسخه از حاضر کردن وبلاگ را در سایتش گذاشت، و از همان موقع وسوسه نوشتن در من افتاد. دوماه بعد یک وبلاگ درست کردم و اسم وبلاگ را برای حسین درخشان فرستادم تا در لیست وبلاگها که آنموقع به حدود ۳۰ وبلاگ رسیده بود اضافه کند! نیت من از نوشتن وبلاگ این بود که خاطرات چند سالی را که در جنگ گذرانده بودم را بنویسم و همینطور از دوستانم که در جنگ کشته شده بودند خاطراتی بنویسم و با نوشتن خاطرات کمی این موضوع را روشن کنم که همه کسانی که در جنگ شرکت کردند کشته و مرده اسلام و فتح کربلا نبودند و بسیاری از آنها فقط و فقط به خاطر دفاع از کشور در جنگ شرکت کرده بودند! برای همین اسم وبلاگ را گذاشتم ؛ خاطرات یک رزمنده سابق!. دو ماه گذشت و حسین درخشان اسم وبلاگ من را به لیست اضافه نکرد! در این مدت دو ماه سه بار اسم وبلاگ را برایش فرستادم، ولی این نامرد از اضافه کردن اسم به لیست وبلاگهای فارسی، فقط به این دلیل که اسم رزمنده در آن آمده بود خودداری کرد! آن وبلاگ را دیلیت کردم و از خیر نوشتن گذشتم! ولی باز بعد از مدتی عصبانی شدن از بعضی از نویسندگان و دروغگوئیهایشان باعث شد که دوباره این وبلاگ را که امروز میخوانید بنویسم.
... ادامه دارد.
توضیح: ممکن است در مورد زمانهایی که در نوشته آوردم اشتباه کنم! موضوع مربوط به دو سال و خورده ای پیش است و تاریخ دقیق در ذهنم نمانده است.
***********************************************
درگذشت ویگن
از خواندن خبر مرگ ویگن غمگین شدم! من نمیدانم که وبگن چند سال عمر کرد، ولی می‌دانم که با آهنگهایش بسیاری عاشق شدند و شاد شدند و عمگین شدند، شاید ویگن هم از آن خواننده هایی باشد که در سه نسل متفاوت نفوذ کرد و صدایش و آهنگهایی که میخواند، به دل بسیاری از ایرانیان می‌نشست و به زودی از خاطره‌ها پاک نخواهد شد. روحش شاد.
***********************************************
در خبرهاي ايران شنيدم که منوچهر محمدي را در زندان شلاق زده اند.
چقدر این آخوندها حرامزاده هستند که بر بدن یک زندانی که چندین سال فقط به جرم عقیده اش در زندان است تازیانه می زنند! لعنت بر آخوندهای بی همه چیز.

(0) comments

نظر خواهی
عرض کنم این نظر خواهی که این زیر مشاهده میکنید همان نظر سنجی میباشد که من چند روز قبل راجبش نوشتم و گفتم که غیب شده است!
ولی ظاهرا در آن یکی وبلاگ که هنوز راه نیفتاده مانده بود و هشت نفر از دوستان نیز نظر داده اند.
این نظر خواهی را الان اینجا میگذارم و شما هم اگر نظر نداده اید لطفا در آن شرکت کنید تا من امشب راجب نظرات شما و این وبلاگ کمی توضیح بدهم.

(0) comments
۱۳۸۲ آبان ۳, شنبه

پرواز را به خاطر بسپار، کُنکُورد رفتنی است!



(0) comments
۱۳۸۲ آبان ۲, جمعه

نظر سنجی
یک نظر سنجی در وبلاگ گذاشتم، اگر مایل بودید با یک کلیک نظرتان را به من بگوئید!
هر چیزی که بگوئید من را خوشحال خواهد کرد.
پی نوشت؛ ساعت 16:30؛ ظاهرا این سایتی که من ازش استفاده کرده بودم غیب شده! این نظر خواهی که این بغل گذاشته بودم (زیر پرچم) نیست و نابود شده! اگر شما دیدید که نظر بدهید، وگرنه یک هیچ به نفع شما هست!

(0) comments
۱۳۸۲ مهر ۳۰, چهارشنبه

درکوب شیر نقش در کرمان


(0) comments
۱۳۸۲ مهر ۲۹, سه‌شنبه

یشنهاد
من به همه دوستان وبلاگ نویس که گاهی مسیرشان به این وبلاگ می افتد پیشنهاد میکنم این علامتی را که من زیر پرچم ایران و زیر علامت فرستادن ایمیل در اعتراض به تحریم انتخابات جمهوری اسلامی طراحی شده در کنار وبلاگ خود به عنوان سمبل نصب نمایند!
مطمئن باشید که با توجه به اینکه بیشتر مخاطبین وبلاگها جوانان هستند و معمولا از ایران وبلاگها را می خوانند، می شود منتظر یک حرکت جمعی در رابطه با تحریم کلیه انتخابات جمهوری اسلامی بود و این مشروعیت را از آن رژیم خون آشام که به هیچ عنوان به رای مردم احترام نمیگذارد گرفت.
البته این فقط پیشنهاد است و هر کس مایل بود آن را در وبلاگش نصب کند و به خوانندگان و وبلاگنویسهایی که به شما سر میزنند پیشنهاد کنید. باور کنید همانطور که رضا پهلوی گفته است، بهترین نوع مبارزه با این رژیم همین کارهای ساده و به اصطلاح یک نافرمانی مدنی می باشد.
هر کسی هم که وبلاگ ندارد و فقط خواننده وبلاگ می باشد و در ایران زندگی می کند، محض رضای خدا باور کند که رای مردم ایران هیچ ارزشی برای رژیم ندارد و فقط از این تعداد آرا در مجامع بین المللی سوء استفاده می کنند!
خواهش میکنم اینبار با هوشیاری تمام با مسئله انتخابات برخورد کنید، شما جوانان دو بار با اشتیاق تمام به خاتمی رای دادید و دیدید که هیچکاری را این انسان بی وجود از پیش نبرد، و اخیرا با موضعگیری بر علیه شیرین عبادی عملا ثابت کرد که او هم مانند تمامی اینها در نهایت به فکر حکومت آخوندها می باشد و نه منافع ملی و رفع نیاز مردم و جوانان در زمینه کار و آزادی ابراز آزادانه عقاید.
باقی بقای شما عزیزان.

(0) comments

وقتی دیدمش بهش گفتم معنی کلمه لعبت را میدانی؟ یک لبخند زد و چیزی نگفت! مگر می شود که نداند؟
بهش گفتم با این تیپ و لباس فقط یک موزیک کم داری، و آنهم لیدی این رِد از کریستی برگ هست. بازهم خندید و چیزی نگفت!

(0) comments
۱۳۸۲ مهر ۲۸, دوشنبه

ماجرای افسانه نوروزی
سایت گویا یک نوشته ای گذاشته است در مورد افسانه نوروزی. در واقع چیزهایی است که افسانه نوروزی در هنگام بازداشت و یا محاکمه گفته است، و در کنارش توضیحات نویسنده است که با استناد کردن به حرفهای افسانه نوروزی خواسته بی گناه بودن این زن را ثابت نماید!
به همه کسانی که لینک آزاد کردن افسانه نوروزی را درو وبلاگ خود گذاشته اند توصیه میکنم این نوشته و حرفهای افسانه نوروزی را بخوانند. بعد خودتان کلاهتان را قاضی کنید و ببینید حق با چه کسی است!
پی نوشت؛ سایت آزاد اندیش و مستقل گویا زحمت کشیده و آی ،پی من را بن کرده است! به همین خاطر من نمیتوانم نظری پای آن نوشته پست کنم! این بار اول نیست که سایت گویا این کارها را میکند! چندین نوشته من را بخاطر اینکه کمی بوی طرفداری از سلطنت می داد چاپ نکرد، و امروز هم چون به آقای سجادی گفتم بهتره لبو فروشی بکند به جای نویسندگی. آی.پی را می بندند. احسنت به آزاد اندیشیت آقا فرشاد.

Your comment submission failed for the following reasons:
You are not allowed to post comments.


(0) comments
۱۳۸۲ مهر ۲۷, یکشنبه

دوباره سیاه بازی جمهوری اسلامی شروع شده! چند تا هیولا را از توی غارهای حوزه علمیه و دخمه های گوناگون بیرون میکشند ، و جلوی دوربین می آورند، مردم که ترسیدند یک نفر را که ته ریشی دارد و یخه اش کبره نبسته می آورند و میگویند یا آن هیولا یا این هیولای اصلاح شده! جمهوری اسلامی نمیتواند حق حاکمیت را به مردم بدهد،« میران رای مردم هست» هم جوکی بود که آن بد ذات در اول ورودش گفت، و با این دروغ مردم را به بازی گرفت. امیدوارم عقل مردم ایران اینبار درست کار بکند و با توجه به انتخابات ریاست جمهوری آمریکا در سال آینده بی توجهی و عدم علاقه خودبه این رژیم را به دنیا نشان بدهند. تا بلکه با فشار خارجی بشود این نکبتها را از مملکت بیرون کرد! خدایا یک کمی عقل بده

(0) comments
۱۳۸۲ مهر ۲۶, شنبه


من موافق حکم اعدام هستم، ولی نه حکمی که یک جوجه آخوند بیسواد حوزه علمیه صادر میکند! این عکس را به خاطر قشنگی آن در این وبلاگ می گذارم، و به معنی تائید حرف این خانم انقلابی نیست!
عکس از سایت کارگاه و مربوط به استقبال از خانم عبادی است.

(0) comments
۱۳۸۲ مهر ۲۴, پنجشنبه

شوفری
حدودا ۹ ماه پیش بود که نوشتم قصد دارم گواهینامه کامیون و تریلی و اتوبوس را بگیرم.
گواهینمامه رانندگی اینجا با ایران فرق زیادی دارد. یک گواهینامه معمولی دارند که همان گواهینامه پایه دو ایران است ( گواهینامه ‌‌‌‌‌B )
بعد از اين گواهينامه ۵ گواهينامه ديگر نيز در هلند وجود دارد.
گواهينامه BE برای رانندگي ماشين سواری با کاروان.
گواهينامه C برای رانندگی با کاميون تا وزن ده تن.
گواهينامه CE برای رانندگی تريلی و يا کاميون همراه با تريلی.
گواهينامه D برای رانندگی اتوبوس.
گواهينامه DE برای رانندگی اتوبوس با پدک کش.(مثل اتوبوسهای آکاردئونی تهران)
گرفتن اين گواهينامه‌ها در هلند يک چيزی تو مايه‌های چيز غول را شکستن است.
ديروز من آخرين امتحان را برای گواهينامه DE داشتم که خوب طبق معمول! قبول شدم و شکستن چيزهای غول را به انتها رساندم.
اينجا معمولا کسی به خاطر علاقه داشتن گواهينامه نميگيرد، مگر آنکه به خاطر نیاز شخصی ( مثل کاروان بستن به ماشین سواری برای مسافرت) و یا شروع به کار رانندگی دنبال گواهینامه سنگین گرفتن بیفتد.
من ابتدا فقط قصد داشتم که گواهینامه C را به خاطر علاقه داشتن بگيرم، ولی وقتی شروع کردم کم کم آلوده شدم! و تمام این گواهینامه ها را گرفتم.
تصمیم گرفته‌ام که کارم را نیز عوض بکنم و با همین گواهینامه ها شروع به کار بکنم!
وقتی کسی در منزل منتظرم نیست و برای کسی فرقی نمیکند که کجا هستم و چه می‌کنم! بهتر هست حداقل کاری را انجام بدهم که خودم از آن راضی باشم، و درآمدم نیز بهتر باشد!
با یکی دوتا شرکت کاریابی صحبت کرده‌ام تا اگر جای مناسب به همراه درآمد مناسب سراغ داشتند خبرم بکنند!
علاقمندي خودم رانندگی با تريلی بصورت اینترنشنال می‌باشد. هم کار میکنم و هم کشورهای دیگر دنیا را می‌ بینم! هم فال هست و هم تماشا.
برای گرفتن هر کدام از گواهینامه های بالا باید یکبار آئین نامه مربوط به آن گواهینامه را امتحان بدهی. من در عرض ۹ ماه گذشته چهار بار امتحان آئین نامه دادم! و تمام گواهینامه‌ها را همان بار اول قبول شدم( بابام شوفر بود). با همه این زرنگ بودنها! این گواهینامه‌ها برای من حدود ۶۵۰۰ یورو خرج برداشت. که سه هزار یورو آن را نقد دادم و بقیه را بدهکار شدم و باید بصورت اقساط پرداخت کنم!
پدرم اگر زنده بود، حتما از شنیدن این موضوع که یکی از فرزندانش میخواهد کار او را ادامه بدهد خوشحال می‌شد.

(0) comments
۱۳۸۲ مهر ۲۳, چهارشنبه

ای والله به غیرت این جمعیت که به استقبال شیرین عبادی رفتند.
به گزارش رادیو فردا حدود یکصد هزار نفر در این مراسم استقبال شرکت کرده اند!
امشب رهبر معظم به همراه اهل بیت تا خود صبح وافور را زمین نخواهد گذاشت! و چپ و راست از اطرافیانش خواهد پرسید که خطری تهدیدشان می کند یا نه؟ بچسبون رهبر. بست رو بچسبون!
گزارش رادیو فردا از فرودگاه تهران.

(0) comments
۱۳۸۲ مهر ۲۲, سه‌شنبه

لحظه شماری
از ساعت هفت شب به وقت اروپا تا الان که ساعت 20:45 هست، پشت کامپیوتر هستم و از این سایت به آن سایت می روم تا بلکه یکجا خبر استقبال از شیرین عبادی را بخوانم. امیدوارم حداقل پنجاه هزار نفر زن و مرد با غیرت در تهران پیدا بشود و به استقبال این زن بروند. به استقبال رفتن شیرین عبادی با توجه به مواضع منفی رژیم اسلامی، تو دهنی سنگینی برای حکومت خواهد بود!
در فرانسه ایرانیها برای بدرقه خان عبادی سنگ تمام گذاشتند و در فرودگاه جای سوزن انداختن پیدا نمیشده است.
گزارش رادیو فردا را از فرودگاه فرانسه گوش کنید.
تکمیل؛ گزارش بی بی سی از ورود خانم عبادی به تهران.

(0) comments
۱۳۸۲ مهر ۲۱, دوشنبه

دو لينک
بعضی روزها هر کاری بکنی حرفی براي گفتن نيست! زياد هم نمی‌شود سخت گرفت.
به جای حرفهای من نوشته های اين دوست تازه کار که اولين پست را در وبلاگش گذاشته بخوانيد( تشويق فراموش نشه!)
يک قسمتی در وبلاگش داره به اسم ۱۰۰ چيز از خودم!
نوشته؛ اين قسمت معمولا در بيشتر وبلاگهای خارجي هست. (اين يعنی اينکه من اصلا وبلاگ خارجی نميخوانم. وگرنه بايد ميدانستم!)من همه صد تا مشخصاتش را خواندم و فکر می‌کنم که عمرا نتوانم صد چيز راجب خودم بگويم!
دو قسمت از صد چيز وبلاگ دغدغه اين هست.
80. تا حالا یک بار از کشور خارج شده ام که آن هم یک سفر با بر و بچ دانشگاه بوده. ترکیه(استانبول و آنتالیا) و سوریه(دمشق و لاذقیه).
81. بعد از اون سفر بود که فهمیدم ایران مرکز جهان نیست و هنر هم فقط نزد ایرانیان نیست...
82. به دو زبان انگلیسی و عربی آشنایی دارم. هر چند آشناییم با عربی در حد رفع حاجاته!
83. به هیچ وجه استعداد جک حفظ کردن ندارم

و قسمت بعدی که من ۱۰۰۰ درصد باهاش موافقم:
. تنفر آمیزترین چیز در زندگیم، ?بنگاه بانگ و رنگ لاریجانی? است
95. سخت ترین لحظات زندگیم، آن وقتی است که به هر دلیلی مجبور می شوم که آویزان این سیمای نفرت انگیز شوم و بشینم پای تلویزیون.
96. اصلا بگذارید (به کنایه) این گونه بگویم: کلید حل مشکلات توسعه سیاسی ایران، جنبش اصلاحی ایران، نجات ایران، و کلا همه مشکلات ایران، نه در ایجاد نظام پارلمانتاریستی است و نه در رفع توقیف روزنامه های توقیف شده و نه حتی آزادی این و آن... تنها راه، تسخیر و یا گِل گرفتن این بنگاه سیب زمینی پروری است : ?سیمای جمهوری اسلامی?.
97. پیف، پیف ... هنوز از نکته قبلی بوی گند لاریجانی و آقا محمدی می آید... شرمنده... برویم نکته بعدی...

اين رفيقمون هم که وبلاگ اطاق تاريک را مينويسد، به من کمک کرد تا بتوانم وبلاگ را در فضایی که گرفته ام نصب کنم ( کمک که یعنی خودش همه کار را کرد!). ولی فعلا قصد اساس کشی از اینجا را ندارم. تا بتوانم یک قالب تر وتمیز و مشتی روی آن صفحه بگذارم. و بعدا بقیه قسمتهای آن سایت را هم راه بندازم.

(0) comments
۱۳۸۲ مهر ۲۰, یکشنبه

باز بگوئيد خر حتما با يد شاخ داشته باشه!
چند هزار بار در زندگی هر کدام از ما پیش آمده که یقین پیدا کردیم کسانی که در رژیم جمهوری اسلامی مشغول به کار هستند مشتی گاو و گوسفند بیشتر نیستند؟
سوتی آخر این حضرات را دیده‌اید؟ اگر نمیدانید موضوع چیست بد نیست این را بخوانید.
روزنامه جمهوری اسلامی که از سر سپردگان آقا(!) هستند زحمت کشیده‌اند و خبر برنده شدن جایزه صلح نوبل را چاپ کرده‌اند!
می‌دانستید خانم شیرین عبادی همسر سیامک پورزند است؟ نه؟ خوب عجیب نیست! چون خود خانم عبادی هم حتما نمیداند!
می‌دانستید خانم شیرین عبادی اکنون در آمریکا زندگی می‌کند؟ نه؟ خوب باز هم عجیب نیست! چون خود خانم عبادی هم نمیداند!
روزنامه جمهوری اسلامی در یک اقدام دشمن شکن و غرب شرمنده کن(!) به سرعت توانسته چنین اطلاعات مهمی را راجب خانم شیرین عبادی جمع آوری کند و چاپ نماید. منتها یک مشکلی به وجود آمده در این میان و آن این است؛ آدرسی که به خبرنگار خود داده بودند مربوط به شیرین عبادی نبوده و آدرس مهرانگیز کار را به دست خبرنگار داده‌اند، و این خبرنگار هم با زرنگی مخصوص( که فقط مخصوص حزب اللهی ها می باشد!) توانسته است این اطلاعات بی نظیر را در مورد خانم عبادی جمع آوری کند!
فکر می‌کنید می‌شود نفهم بودن این آدمها را اندازه گرفت؟
من فکر میکنم قپان هم تحمل اینهمه نفهمی را ندارد! ترازو و مثر که هیچ!
اگر مایل بودید و تحمل روزنامه جمهوری اسلامی را برای چند دقیقه دارید. خبر را از خود روزنامه بخوانید.(صفحه اخبار)
پی نوشت؛ از این صفحه روزنامه جمهوری اسلامی یک عکس گرفتم و نگه می‌دارم. این بی آبروها حتما این خبر را پاک خواهند کرد و بعد به کل منکر چنین چیزی خواهند شد!
حجم عکس؛ ۱۲۵ بایت.

(0) comments

هزار دستان
یک سوال از دوستانی که در ایران هستند دارم.
تا حالا سی.دیی. سریال هزار دستان را در ایران دیده‌ايد؟
تو يک سايت اين سي.دي. با قيمت ۴۵ دلار فروخته می‌شود. کسی می‌داند قيمت اين سی.دی.(سی.دی‌ها!) در ایران چند است؟
به نظر من این سریال یکی از شاه کارهای علی حاتمی است. فکر میکنم تا کنون چندین بار این سریال را از تلویزیون دیده‌ام. ولی هر بار که آن را دیده‌ام برایم مثل بار اول جذاب می‌باشد.

(0) comments
۱۳۸۲ مهر ۱۹, شنبه

ديشب براي اينکه خبر بردن جايزه صلح نوبل را از تلويزيون ايران بشنوم به منزل يکی از دوستان که کانالهای ايران را از طريق ماهواره دريافت ميکند رفتم.
ساعت ۱۹:۰۰ به وقت فعلی اینجا که ۲۱:۳۰ تهران می‌باشد پای اخبار نشستم. از خطبه های نماز جمعه شروع شد و تا انتهای خبر حتی اسمی از این موضوع نیاورد!!
حتما برای سیمای لاریجانی عراقی زاده افتخاری نیست که یک ایرانی( فارس. عجم) چنین جایزه‌ای را ببرد!
خبر منفجر شدن یک زن عرب(فلسطینی) تروریست که باعث کشته شدن حداقل پنج کودک و نوجوان شده است را بارها و بارها تکرار میکنند و گزارشگرشان در لبنان گزارش مخصوص تهیه میکند و پیغامهای تبریک سران رژیم را به این مناسبت پخش میکنند. اما خبری که در آن بوی صلح و انساندوستی می‌آید و تحسین دنیا را برانگیخته. هیچ جاذبه‌ای برای اینها ندارد.
چه باید بگویند این حرام لقمه ها؟
مثلا رئیس قوه قضائیه اطلاعیه بدهد و بگوید: خبر برنده شدن جایزه صلح نوبل توسط یکی از زندانیان سابق ما باعث خرسندی و افتخار این قوه شد!
رهبر بی‌آبروی رژیمی که بوی خون و نفرت و مرگ تمام وجودش را پر کرده، و مثل بقیه دیکتاتورها در آخرین سالهای حکومت خود، خودش را در حد یک خدا می‌داند چه چیزی برای گفتن دارد؟ چرا جایزه را به من ندادند و به او دادند؟
شاید هم با ید هاشمی رفسنجانی یک اطلاعیه صادر بکند، و در آن رسما به این موضوع اعتراض کند و بگوید این جایزه حق ایشان است! هشت سال در جهت نابودی بشر در ایران سنگ تمام گذاشتند و بعد جایزه اش را به یک زن ضعیفه و ناقص العقل می‌دهند؟
خانم شیرین عبادی: با اینکه من فقط اسم شما را از طریق رسانه ها و در جریان آن پرونده امیر فرشاد ابراهیمی شنیده‌ام، این افتخار بزرگ و بی نظیر در ایران را به شما و همه زنان و آزادی خواهان ایران تبریک میگویم

(0) comments
۱۳۸۲ مهر ۱۸, جمعه

شیرین عبادی، برنده جایزه صلح نوبل شده است! راستش من که از شنیدن این خبر خیلی تعجب کردم! نه اینکه این خانم کاره ای نیست، ولی یک آدمهای گردن کلفتی مثل پاپ ژان پل دوم از کاندیداهای امسال برای دریافت این جایزه بودند! من خودم فکر میکردم که پاپ را به خاطر مواضعی که بر علیه جنگ آمریکا و عراق گرفت انتخاب کنند.
به هر حال دمش گرم!
حالا اسم و رسم این جایزه به کنار. این خانم چیزی حدود یک میلیون دلار به علاوه مدال صلح دریافت خواهد کرد.(نوش جان!)


(0) comments
۱۳۸۲ مهر ۱۷, پنجشنبه

رضا نویسنده وبلاگ آخرین جرعه جام یک قطعه موسیقی از یک ساز را در وبلاگش گذاشته و نوشته اگر هر سازی متناضر یک حس باشد، آقا رضا امروز خیلی بالابان هست. من هر چی فکر کردم شکل ساز به ذهنم نرسید، ولی حالی که من در این ساز دیدم، یکجور آرامش تلخ بود! برای خودش هم نوشتم. اگر شما هم دوست دارید گوش کنید و بگوئید که من درست حس کردم یا نه؟

(0) comments

امروز داشتم کتاب قانون کشور هلند در مورد ازدواج را می خواندم.
قوانینی که مربوط می شود به ازدواج یک هلندی با یک نفر خارجی(هر کسی که پاسپورت هلند را داشته باشد، از نظر قانون هلندی به حساب می آید)
نوشته بود شخص در دو صورت اجازه ازدواج با یک خارجی را ندارد! اول؛ داشتن سوء پیشینه کیفری، و دوم؛ بیماری سل در داخل خاک هلند!
هر چی فکر میکنم این بیماری چه ربطی به ازدواج دارد چیزی به ذهنم نمی رسد! شاید هم این کلمه دارای چند معنی باشد و من فقط بیماری سل را می دانم! فکر میکنم این کتاب دیکشنری را من باید با خودم در قبر هم ببرم! ممکن هست نکیر و منکر( درست نوشتم؟) بخواهند سوال و جواب را به زبان هلندی بکنند، و خوب نفهمیدن حتی یک کلمه شاید موجب آن بشود که من را به جهنم بفرستند!
الان به ذهنم رسید که این نکیر و منکر به هلندی چی میشه؟ یک وقت اشتباه نگیرم من اینها را؟!

(0) comments
۱۳۸۲ مهر ۱۶, چهارشنبه

نصف کسانی که به اين وبلاگ سر می‌زنند وبلاگنويس هستند!
نصف يعنی بطور ميانگين ۲۰ نفر!
ولی در نوشته قبلی فقط دو نفر از اين وبلاگنويسها نظر دادند! اسم اينکار خيلی بيخيال بودن نيست به نظر شما؟
درسته که مردم خسته هستند و حوصله ندارند، ولی اگر بی‌تفاوتی در اين حد باشد که حوصله چند کلام نوشتن نيز وجود نداشته باشد. آنموقع ديگر نبايد منتظر معجزه‌ای بود تا وضعيت فرق بکند.
در دنيايی که هيچکس به فکر کسی نيست و به قول معرف دنيای باقالی به چند من هست. نبايد منتظر معجزه بود!
امروز بهتون ميگويند که چی ميتوانيد بنويسيد و اگر کسی اعتراضی نکند، حتما بهتون خواهند گفت که به چی حق دارید فکر کنید و به چه چيزي نه! اگر چند نفر هم این وسط مثل من زِر زِر بکنند، مثل آب خوردن سرشان را زیر آب خواهند کرد!
×××××××××××××××××××××××××××××××××
می روی و مژگانت، خون خلق و می ریزند!

(0) comments
۱۳۸۲ مهر ۱۵, سه‌شنبه

انجمن وبلاگنویسان، عورت جریحه دار شده ام القرای اسلام، و غیره
چند روز قبل در سایت ISNA يک خبر به نقل از آی-تی- ايران. نوشته بود.
انجمن وبلاگنويسان در شرف تاسيس است.
و از قول يک آدم مجهول به اسم محمد ملکی نوشته؛ این انجمن برای حمایت از وبلاگ نویسان تشکیل می شود!
آقای مجهول گفتند چون وبلاگها به صورت مجازی هستند، درست کردن اینکار یک کم مشکل هست. منتها ایشون از همین الان مطمئن هستند که اساسانامه انجمن به تصویب خواهد رسید!(یک چیزی تو مایه های حس هفتم!)
این آقای مجهول نگفتند برای مثال انجمن روزنامه نگاران و نویسندگان که پنجاه سال هست تو ایران تشکیل شده چه غلطی میتواند الان در سیستم ایران بکند، که انجمن وبلاگنویسان مجازی(!) بتوانند بکنند؟!
در انتهای خبر هم یک آدرس گذاشتند تا اگر مایل هستید بیشتر راجب این قضیه بدانید، فعلا به این وبلاگ مراجعه کنید، تا بعدا انجمن یک دامین برای خودش بخرد!( کلیک کنید ولی امیدوارم کنف نشوید!)
http://www.blogger82.persianblog.com/
همه این مزخرف گفتنهای این آقا( ملکی) و این چهار خط خبر فقط به این دلیل هست، که اگر دادستانی و یا وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی خواست غلطی بر علیه وبلاگها بکند، یک مهر انجمن وبلاگ نویسان هم درست کرده‌اند که زیر آن بخشنامه بزنند، و بعد به اره و اوره نشان بدهند که عذر عرفی و شرعی هم نداشته نباشند!
اولین شرط عضویت در انجمن تابعیت ایران، و شرط دوم پایبند بودن به قانون اساسی جمهوری اسلامی هست. ( فک کنم تنها کسی که هنوز به قانون اساسی پایبند هست، هاشمی رفسنجانی است، نوه خمینی هم پاشد آمد اینطرف آب و گفت لعنت بر جمهوری اسلامی!)
افاضات من؛ من فکر می‌کردم این سیاه بازیهای وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی دیگر افاقه نمی‌کند،(خوب که چی؟!) هیچی دیگه؛ همه مثل من فکر می‌کردند و می‌کنند! منتها ظاهرا دار و دسته داغ و درفش کُنها، هنوز خود را به خریت میزند!
پی نوشت؛ فکر کنم آقای ملکی فراموش کردند شرط اصلی را بگویند! منظورم این هست که کسانی که مایل به عضویت در انجمن هستند، باید یکی کپی از باسن کاملا تطهیر شده خود نیز به انجمن ارئه کنند. وگرنه ماموران انتظامی و اطلاعاتی مجاز هستند به هر صورتی که مایل بودند از باسن عضو متخلف استفاده کنند!
مثل افسانه نوروزی نباید بشود!
بعد از کلی عشق و حال و رفاقت این خانم عورت ام القرای اسلام را با تیزی جریحه دار کردند!

(0) comments
۱۳۸۲ مهر ۱۴, دوشنبه

زندگی رسم خوشایندی است..



عکس از سایت؛ افق

(0) comments
۱۳۸۲ مهر ۱۱, جمعه

جمعه ۱۱ مهرماه، ساعت ۱۹:۴۵
راديو درویش داره ميخونه
بميريد
بميريد
در اين ره بميريد
بنده هم اصلا حوصله مَردن را ندارم! ساعت کف کردن دم غروب، الان در ايران تمام شده و شب و تاريکی آمده. فکر کنم تنها روزی که آدم از تاريک شدن هوا دلتنگ نميشه جمعه هست.
مردم فردا يک هفته جديد را در ايران آغاز می‌کنند و ما تازه ميرويم تا تمام کنيم اين هفته هايی را که انگار خيال تمام شدن ندارند!
ديگه مثل سابق از روزهای تعطيل خوشم نمياد. لذتی در اين روزها نمی‌بينم! شايد ديگه زيادی دارم پير ميشوم؟ اگر برای خودم کار میکردم، فکر میکردم که طمع زیادی پیدا کردم.!به هرحال..
این روزها بادهایی که اینجا می‌وزند یک کمی خنک شده و دائم به یادت می‌آورد پائيز آمده و کاپشنت را دم دست بگذار! اين اواخر زياد به ياد دوران کودکی و نوجوانی می‌افتم، یادم میاد این موقع ها که می شد، مادرم مشغول جمع آوری هزار تا گلدون می‌شد! البته هزار تا نبود ولی‌ آنقدر زياد بود که به نظر من هزارتا می‌آمد.
مادرم می‌گفت بايد بياوريمشان توی خانه. وگرنه سرما زده ميشوند! هميشه جابجايی گلدونهای گردن کلفتی که دست کمی از درخت نداشتند! به عهده من و برادرهايم بود. خمره های ترشی، و دبه های شور که من اصلا علاقه نداشتم! ولی به هرحال حمالی اینها به گردن ما بود. چه خوشمون می‌آمد و چه نه! مادر به فکر تمام موجودات زنده در خانه بود، از ما گرفته تا درختهایی که در باغچه بودند و زمستان برای اینکه سرما نخورند دورشان را با گونی و پلاستیک می بست. فکر میکنم در این مورد من هیچ نوع اثری از مادرم در خود ندارم! هزار بار تصمیم گرفتم که دوتا گلدان بخرم و در منزل بگذارم، ولی قضیه تو همان مرحله تصمیم مانده و جلوتر نرفته ام!
الان مدت زيادی هست که خاطرات کودکی به نظرم می‌آيد! دليلش چی هست را نميدانم! شايد دلتنگ آن روزها هستم و شايد يک روز دلتنگ همين روزها که الان دارم بشوم! کسی چه می‌داند؟
طالب یک بطر عرق شده‌ام! ولی می‌دانم که در این حال عرق خوری اشتباه هست!
اصلا دلم نمیخواد که وقتی حال و روزم خوب نیست اینجا چیزی بنویسم! تا دوشنبه وبلاگ را آپدیت نمی‌کنم. دو روز میروم دنبال کارهای خلاف! کسی چه میدونه! شاید بهتر شدم.
فعلا


(0) comments
۱۳۸۲ مهر ۱۰, پنجشنبه

پناهنده
این دختر کوچولو میتوانست به جای دختر نویسنده روح بازیگوش باشد که به ذغال اخته میگوید تخته!
میتوانست به جای فراز باشد و هر روز مادرش با شوق بسیار نظاره گر بود که چگونه فرزندش با علاقه به سوی مهد کودک می‌دود! ولی متاسفانه نیست. با این سن و سال کم که فکر نمیکنم بیشتر از پنج سال باشد امروز در دانشگاه آزاد بلژیک همراه با خانواده‌‌اش دست به تحصن زده و از مسئولین کشور بلژیک میخواهد که حق زندگی کردن را به او و خانواده اش نیز بدهند!
هر چند که من میدانم وضعیت پناهندگی در کشورهای اروپایی بسیار سخت شده، ولی از صمیم قلب آرزو میکنم که اینها از این حرکتی که شروع کرده اند، جواب مثبتی دریافت کنند و بتوانند از حداقل زندگی در کشور بلژیک برخوردار بشوند. البته در این موضوع من ایرانیها را بزرگترین مقصر میدانم! زیرا بسیار ی از اینها هنگام ورود به این کشورها درخواست پناهندگی می‌دهند و دائم به دادگستری این کشورها میگویند که در صورت برگشت جانشان در خطر است! ولی به محض دریافت پناهندگی، و بدون اینکه منتظر شوند تا حتی مهر اقامت در کارتشان خشک بشود، یک بلیط برای ایران رزرو میکنند و به ایران میروند و کلی پیش فک و فامیلشان چسی می‌آیند که زندگی در آنجا فلان است و بسیار خوب است و از این حرفها! و با گفتن همین دروغها باعث می‌شوند که خانواده های زیادی به امید زندگی بهتر به اینجا بیایند و البته بعد از رسیدن به اینجا تازه متوجه میشوند چیزهایی که شنیده بودند رویایی بیش نیست. برای دین عکسهای بیشتر به سایت گویا مراجعه کنید.

تحصن ایرانیان متقاضی پناهندگی در کشور بلژیک که چندین سال است در آن کشور آواره هستند
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
طراحي سايت و قالب براي اين وبلاگ گه ميخواهم به يک آدرس دومين منتقلش کنم.
چند روز پیش نوشتم که اگر در میان دوستان کسی هست که در طراحی سایت و ساختن قالب وبلاگ تجربه ای دارد، لطفا یک خبری به من بدهد. تا امروز که هیچ کسی اعلام آمادگی نکرده! خلاصه که دومین و فضایی که ما خریداری کرده ایم دارد در این دنیای اینترنت خاک میخورد.
دوستانی که این وبلاگ را میخوانند، اگر خودشان اینکاره نیستند، ولی کسی را سراغ دارند که در این جور کارها دستی دارد، لطفا این موضوع را باهاش در میان بگذارند. و اگر جواب مثبت بود یکجوری به من خبر بدهند تا من با آن بنده خدا تماس بگیرم و یا خودش با من تماس بگبرد و با هم هماهنگ کنیم.
ممنون هستم.

(0) comments
۱۳۸۲ مهر ۹, چهارشنبه

ساعت پنج بعدالظهر چهارشنبه
امروز برای دومین بار در یک ماه اخیر یک گدا تو هلند جلوی من سبز شد! یک نان ترکی(یک چیزی تو مایه نون بربری!) خریده بودم و به منزل باز میگشتم، که یک زن نسبتا جوان هلندی به همراه یک دختر حدودا هفت ساله جلوی من را گرفت، و بهم گفت؛ صبح رفته از حسابش پول بردارد و نان و شیر بخرد، ولی هیچی تو حسابش نبوده و برای همین به پول نیاز دارد، تا نان و شیر برای فرزندش بخرد، راستش یک کم جا خوردم، ولی سریع به خودم آمدم و بهش گفتم من پول ندارم، و نانی که خریده بودم را به دستش دادم و خداحافظی کردم! حدود یک ماه قبل هم یک پیرزن هلندی جلویم را در خیابان گرفت و حرفهایی مشابه همین حرفها زد. خدا آخر و عاقبت ما را به خیر کند.
اینجا به این دلیل که سیستم حکومتی سوشیال میباشد، گدایی ممنوع است و جرم به حساب می آید!
××××××××××××××××××××
در مورد عکس پائین هم جناب نکته گو جواب درست را در نظر خواهی نوشته است
××××××××××××××××××××
حلال
تصویری که در زیر می‌بینید، همان نقاشی است که دیروز گفته بودم.
بعضی از عکسها، نقاشی‌ها،و یا کارهای دستی با اینکه خیلی ساده آفریده می‌شوند، برای من دلنشین هستند!
به قول آقا خرسه تو شهر قصه، چی؟
آب تنی کردن شیرین، چقذه شیرینه!
البته توی این نقاشی هم خواسته که حواس را پرت بکند و منظورش دیدن یک جانور باهوش در عکس میباشد!
ببینید آقایون! ببینید خانمها! اینها از شیر مادر هم حلالتره! به قول بهروز وثوقی توی فیلم سوته دلان؛ دکی اینو! تازه آهنم برکت خداست!( حالا این که هم آفریده خداست، و هم آفریده دست بشر!)

(0) comments
۱۳۸۲ مهر ۸, سه‌شنبه

صورتها
تو سايت گوگل دنبال عکس دست (Hands) می‌گشتم. چشمم به این عکس و یک عکس دیگر افتاد که به نظرم جالب آمد!
در توضیح عکس نوشته بود؛ آیا شما ۹ تا چهره می‌بینید؟ من که هر چی دقت کردم، چهار تا صورت بیشتر ندیدم! شما اگر دیدید به من هم خبر یدهید.
آن یکی یک نقاشی تخیلی از یک زن هست! چون بالای ۱۸ سال هست، فردا میگذارم توی وبلاگ!

(0) comments
۱۳۸۲ مهر ۷, دوشنبه

گوساله های اسلامی
این روزها هر چند که حال شخصی من زیاد خوب نیست، ولی حال و روز سیاسی ام بد نیست و از به دست و پا افتادن جمهوری اسلامی شدیدا لذت میبرم!
وقتی زبان رسمی(دیپلماسی) دنیا را نفهمی و تمام شرایط احراز یک پست و مقام در جمهوری اسلامی به ته ریش و پیراهن یخه آخوندی و مدارک جعلی از دانشگاه آزاد بستگی داشته باشد، یک روز به این ذلت و خواری که جمهوری اسلامی دچارش شده، دچار خواهی شد!
دیگه به این گوساله ها نمیگویند که ثابت کن فلان چیز را نداری! بلکه میگویند ثابت کن که نمیخواهی فلان چیز را داشته باشی! به عبارت دیگر همان کاری که با رژیم صدام حسین کردند!( باید ثابت میکرد که سلاحهای کشتار جنگی ندارد)
هنوز دنیا و یا بهتر بگویم؛ آمریکا هیچ فشار جدی به ایران(جمهوری اسلامی) وارد نکرده است، و چون سرشان هنوز به افغانستان و عراق گرم است، فرصت زیادی برای جمهوری اسلامی ندارند، گذاشته اند تا به قول معروف؛ آسیاب به نوبت!
آمریکا که هیچ غلطی نمیتوانست بکند! امروز در چهار سمت ایران نشسته و منتظر فرصت است تا تلافی گروگانگیری و معجزه(!) طبس را بر سر رژیم ایران در بیاورد.
اسرائیل که باید از صحنه روزگار محو می شد، به مدد همین رژیم جمهوری اسلامی خون تمام فلسطینیها را در شیشه کرده، و هیچکس هم در دنیا نمیتواند از گل نازکتر بهشان بگوید!
هنوز بازی سیاسی با رژیم جمهوری اسلامی شروع نشده!
دنیا در انتهای سال 2005 تحمل رژیمی مانند جمهوری اسلامی را نخواهد داشت! یا خودشان مثل گوساله سرشان را می اندازند پائین و میروند و یا باید به دنبال اجاره کردن یکی از همان غارهایی که امروز بن لادن و صدام در آن پناه گرفته اند باشند!
پا نوشت؛ الان به نظرم رسید که احتمالا انجام هر گونه کاری را به تابستان موکول کرده اند تا به این ترتیب هیپی های اروپا و بقیه دنیا برای تظاهرات دچار مشکل سرما و بارندگی نباشند! خانمهای فمنیست و آقایان طرفدار فمنیست هم در تابستان راحتر میتواند در برابر دوربینهای دنیا کون برهنه بشوند تا بلکه بتوانند توجه چهار نفر را به خودشان جلب کنند!(آخه نمیشه که هم تظاهرات کرد، هم لخت شد، هم سرما خورد که!میشه؟)من که مشتاقانه و چهار چشمی منتظر تظاهرات این خانمها هستم!
×××××××××××××××××××××
ساعت 2:30 نیمه شب است و صدای باران که بر شیروانی خانه میخورد نمیگذارد که بخوابم!
باز باران با ترانه
با گهر های فراوان، میخورد بر بام خانه
وه چه زیبا بود باران، به چه زیبا بود باران

(0) comments
۱۳۸۲ مهر ۶, یکشنبه

اول؛ از دوستانی که در نظرخواهی دیروز احوالپرسی کرده اند ممنون هستم، و به دوستانی که درخواست کرده اند فعلا نمیرم نیز قول می دهم تا روزی که زنده هستم، نمیرم!
دوم؛ اگر احیانا در میان کسانی که به این وبلاگ سر میزنند، کسی هست که در طراحی سایت و این کارها سر رشته دارد، لطفا یک خبر به من بدهد، تصمیم دارم این وبلاگ را به یک سایت منتقل کنم و برای آپلود کردنش هم از نرم افزار MT استفاده کنم، اگر ممکن باشد میخواهم یکی دو صفحه دیگر به این صفحه اضافه بکنم. از جمله فکرهایی که در سر دارم، یکی این است که بعضی از روزها به جای نوشتن صحبت کنم و صدایم را بر روی صفحه بگذارم! شاید کمی تنوع داشته باشد!
نظر شما چی هست؟

(0) comments

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است، راه دل خود را نتوانم که نپویم.

نوشتن تاریخ یعنی شناختن خود و گشودن افقی برای آینده، از راه آگاهی از گذشته!

یا همه دردهای دنیا را برای من خلق کرده اند، یا مرا برای همه دردهای دنیا!

هوشمندی مرد را از روی جواب هايش می توان تشخيص داد و درايت او را از سئوالاتش می توان فهميد.

برای همه دنیا تو یک نفری، و برای یک نفر تمام دنیا

تو را نه براي هميشه با تو بودن نه براي يك عمر زير سقفي نفس كشيدن نه براي اين حرف مضحك كه: – سنگ صبور روزهای سخت زند‌گی‌ام باشی نه براي زيبايي ات نه براي هوس هايم نه حتا براي عشق – كه حرف بزرگي است – تو را مي خواهم فقط براي اين كه يك روز ديگر زندگي را دوست داشته باشم




تماس با نویسنده وبلاگ



PageRank







من میخوانم،شما چی؟



سایتهای مورد علاقه











my widget for counting
<>

[Powered by Blogger]