سهراب مَنش

۱۳۸۱ خرداد ۲۵, شنبه

خدایا از تو تشکر میکنم به خاطر اینکه در این وضعیت بد بی پولی.من را دچار مشکلات مادی نکردی!
خدایا متلک.

(0) comments

قهوه ترک
اولین باری که من قهوه خوردم (coffee) سال ۱۳۶۴ بود.دقيقتر بخواهم بگويم روز سيزدهم فروردين ۱۳۶۴ «سيزده بدر» بود.
چند روزی برای گذران تعطيلات نوروز مرخصی گرفته بودم و از منطقه به تهران آمده بودم.
روز سيزده بدر با يکی از رفقا تصميم گرفتيم بريم پارک ملت.
من تو منطقه که بودم نزديک به ۲۰۰۰ تومان (دو هزار) حقوق ميگرفتم و جون خرجی نداشتم .بيشتر همان دو هزار تومن هم ميموند و معمولا وقتی می آمدم تهران فرصتی برای خرج کردنش پيدا ميکردم.لباس ميخريدم و بقيه اش رو هم قا قا لی لی ميخرديم و ميبردم برای بچه ها تو منطقه.
عصر روز سيزده بدر تشنه و گشنه داشتيم پياده برميگشتيم به طرف منزل.من هوس چايی کرده بودم و سر خيابان ميرداماد زير آن آپارتمانها که الان اسمشان را فراموش کرده ام يک رستوران بود.
رفتيم تو .تقريبا شلوغ بود.من رفتم جلو که چايی سفارش بدم.آقاهه که اونجا ايستاده بود پشت دخل.يک نگاه کج کج انداخت به من و گفت که بفرمائيد.
گفتم دو تا چايی بي زحمت!
نيش آقاهه باز شد و يک جورهايی تو مايه بفرما متلک! بهم گفت که اونجا چايی ندارند!
من هم که خر.برگشتم گفتم شما چه جور «رستوران قهوه خانه ای» هستيد که چايی نداريد!
آقاهه باز نيشش رو باز کرد و گفت که ما اينجا فقط نوشيدنی گرم.قهوه داريم و شير شکلات.
(مرسی کلاس!) تو دلم گفتم.
من هم گفتم خب دو تا قهوه بده به ما بی زحمت.
گفتش چه مدل قهوه ای؟
من عصبی شدم و فکر کردم من رو گذاشته سر کار!(تا اون روز من تو زندگيم شايد دو بار قهوه خورده بودم .آن هم تو خانه مردم.و فقط ميدونستم قهوه يک جور نوشيدنی هست که برای خوردنش بايد بيست تا قند بندازی توش که از تلخی در بياد!)
آقاهه قيافه من رو که ديد فهميد عصبی شدم و يک دونه از اين منوها داد دستم و يک قسمت از منو رو نشانم داد و گفت اين ليست قهوه ها هست
چشمتون روز بد نبينه.من يک نگاه کردم به ليست ديدم ده مدل اسم خارجکی اون تو نوشته که من هيچی ازش نميفهمم.يک نگاه به رفيقم انداختم.و از قيافه اش فهميدم که اون از من خرتر و گيج تر هست!
باز به ليست نگاه کردم و ديدم توی ليست يک کلمه ای هست که من قبلا تو زندگيم حداقل اون کلمه را شنيدم! نوشته بود قهوه ترک.
پيش خودم يک دو دوتا چهار تا کردم و به خودم گفتم اگر اينهم مثل چايی ترکی باشه.بايد دو تا ليوان بزرگ قهوه به ما بده.
به آقاهه گفتم دو تا قهوه ترک بده به ما.
و پرسيدم که چقدر ميشه حساب ما؟
آقاهه گفت ۳۰۰ سيصد تومن!!
برق از ۳ فاز من پريد.۳۰۰ تومن خيلی پول بود و اگر اشتباه نکنم جديدترين شلوار لی رو با ۱۰۰۰ تومان ميشد بخری
به آقاهه گفتم: بلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه؟(همينقدر کش آمده بودم آنموقع)
گفت:سيصد تومان قربان (اين قربان گفتنش هم يک جور فحش به حساب ميامد برای من)
من هم نزديک ده دقيقه بود که منو به دست آنجا ايستاده بودم و ديگه خيلی سه بود اگر ميزدم زيرش.
خلاصه که پول را دادم و منتظر بودم که قهوه بياد که بريم بشينيم زهرمار کنيم
يک هو آقاهه گفت بفرمائيد! من رو پيشخوان رو نگاه کردم و چيزی به نظرم آشنا نيومد!
پرسيدم چی رو بفرمائيد؟
ديگه اونموقع بود که آقاهه يقين پيدا کرد که من تو اين چيزها خرٍ خر هستم.
دوتا نعلبکی که وسطش دوتا انگشت دونه (به همان کوچيکی) سراميک که دسته دار بود رو هٌل داد طرف من.
از قيافه ام هيچی نميگم که انموقع چه شکلی شده بودم!
بردم سر ميز (نميدونستم بايد بشينيم خودشان ميارند) و نشستم.
يک مزه کردم اين چيزی که سفارس داده بودم.ديدم مزه اش مثل زغنبوت ميمونه.
هر چی رو ميز دنبال شکر گشتم پيدا نکردم.رفتم به آقاهه گفتم که شکر نداريد؟
گفتش با قهوه ترک که شکر نميخورند (نيشش هم باز بود)
گفتم اين رفيق ما بدون شکر نميتونه بخوره اين رو!
يک جا شکری داد به من.و من برگشتم سر ميز.هر چي شکر تو اون جاشکری ۱۰ سانتيمتری بود .من خالی کردم تو اين فنجان ۲ سانتيمتری!
باز هم تلخ بود لامصب.
خلاصه کلام اينکه من جون دادم تا اون قهوه را تمام کردم.و همان باعث شد که ديگه تو زندگيم جيزی که نميدونم چی هست رو سفارش بدم.
توضيح:من هنوز هم قهوه خور نشدم و چایی خور هستم.ولی اينجا هم يک بار سوتی دادم و يک irish coffee خوردم که اين هم خودش داستانی داره.که شايد روزی مکتوب شد.




(0) comments

یک روز یک آقاهه بود که اصلا پول نداشت.بعدش به جای اینکه به فکر پول باشه.هی میومد.قیافه وبلاگش رو عوض میکرد!
اون آقاهه من نیستم.یک نفر دیگه هست لابد!

(0) comments
۱۳۸۱ خرداد ۲۴, جمعه

این دوتا خبر چند روز قبل تو اینترنت بود.من هم بدم نیامد که عکس العمل خودم رو نسبت بهشون بگم.
خبر اول اینکه: چهر نفر از کارمندان رده بالای وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی به دانمارک پناهنده شده اند.و اسامی بسیاری از مامورین جمهوری اسلامی در خارج از کشور را تحویل اروپا داده اند.
عکس العمل من:آدم تو زیر زمین خونه بادباک هوا بکنه.ولی توسط همکارای خودش لو نره.
خبر دوم: اخیرا رژیم جهت شناسایی مخالفان در خارج از کشور و جمع آوری اطلاعات.تعدادی از خانمهای زیبا رو را که مامور وزارت اطلاعات هستند به اروپا اعزام کرده.
عکس العمل من:آقا به حضرت عباس ما هم ضد انقلابیم! به کی باید ایمیل بزنیم و یا نامه بدیم که بیایند تو ما هم نفوذ بکنند این خانمها!؟

(0) comments

پرورده عشق شد سرشتم
جز عشق مباد سرنوشتم
این داستانها را اگر هزار بار بخوانی و یا گوش بکنی بازهم جذاب هستند.
لیلی و مجنون بخش سوم.

(0) comments

در ادامه مطلب روز دوازدهم راز و نیارهای یک آدم گشنه با خدا!
به عرض میرسانم که به بنده خبر رسید که من از گشنگی نخواهم مرد (من باید بگم الهی شکر؟)
ولی این خط اینترنت من به احتمال زیاد از گشنگی (بی پولی) خواهد مرد.الان که دارم اینها رو مینویسم.علائم مرگ رو میشود توش دید(قطع شدن آدرس ایمیلم از جایی که خط اینترنت رو گرفتم)
اینها رو اینجا نوشتم که اگر یکهو من قطع شدم .بدانید که خودم نمردم.بلکه اینترنتم مرده.و اگر بمیره احتمالا بین 10 تا 15 روز طول میکشد تا دوباره یک مدل از حضرت مسیح (فیش حقوق) پیدا بشود.و روحی جدید در کالبد کابل من بدمد!

(0) comments
۱۳۸۱ خرداد ۲۳, پنجشنبه

سلام.
این یک تست نسیت!

(0) comments

گیر دادن به بعضی از کسانی که میگویند وقت ندارند!
خواندن بعضی از وبلاگها باعث میشود که یک سری حرفها رو بزنی.طرف صحبت من در نوشتن این مطلب کسانی هستند که چپ و راست تو وبلاگشون مینویسند سرشان خیلی شلوغ هست و اصلا وقت ندارند. و خودشان را گیر آوردند!
یکی نیست بهشون بگه شما که انقدر کار دارید و سرتون شلوغ هست (و حتما بوده!) به چه دلیلی آمدید و وبلاگ درست کردید برای خودتان؟
من نمیفهمم چرا بعضیها انقدر سعی میکنند که برخلاف آن چیزی که هستند خودشان را نشان بدهند!
روزی شونصد خط مینویسند و بیشتر نوشته هاشون این هست که :وای چقدر من اصلا وقت ندارم و از اینجور خالی بندیها.
و یا آه ه و افسوس که اون اینهمه عشق رو در من ندید و نتونست بفهمه که من چقدر میفهمم!
اینطور که من فهمیده ام ۹۵ درصد کسانی که وبلاگ میخوانند و یا مینویسند.بالای ۲۰ سال هستند.و بنا براین قدرت تشخیص به اندازه کافی دارند.
من معتقدم که کار کردن و یا تحصیل کردن. تنهاقسمت مهم زندگی هر آدمی هست که داره روزمره زندگی میکنه .
و بقیه زندگی یکجور وقت گذرانی هست.حالا هر کسی یکجور این وقت رو میگذراند.یکی میره ورزش میکنه.یکی روزنامه میخواند.یکی خودش رو به فیلم و تلویزیون مشغول میکنه و بعضیها هم با اینترنت مشغول میکنند خودشان را.
جالب این هست که این کسانی که اینطوری مینویسند.همه چیز خودشان را استثنا می بینند.و باور نیکنند که همه چیز زندگیشان مثل بقیه مردم هست.
فقط مردم عادی زیاد مثل اینها خودشان را چٌس نمیکنند.و صادقانه حرفشان را میزنند.
مردم معمولی بدون منت گذاشتن بر سر بقیه مردم در کنار آنها زندگی خود را میکنند.و برای انجام هر کاری تو زندگیشان کلی چٌسٌ فیس ندارند.!
تو چند کلام اینکه مردم تشخیص میدهند و می فهمند که دارید دروغ میگید.
جالبترین قسمت زندگی این مدل آدمها این هست که سعی میکنند خودشان را گول بزنند.و مردم را با حرفهایشان نصیحت می کنند.در حالی که اگر یک هفته باهاشون بٌر بخوری.خسته میشی ازشون.
تو نوشتن وبلاگ نوشتن هم که هیچی.
رفتن ۱۰ تا کتاب شعر و داستان خریدند و به جای چهار کلام حرف زدن از خودشان یا میشوند فروغ فرخزاد یا میشوند احمد شاملو!
اینکه آدم همیشه از خودش یک حرفی داشته باشد که برای مردم جالب باشد هم هنری هست.و شمایی که نمیتوانی از خودت حرفی بزنی (منظورم چٌسی آمدن نیست).سعی بکن که حتی اگر شده منت مردم عادی را بکشی.
حتما اینکار رو بکن و برو یاد بگیر از مردم زندگی کردن بدون ادعا و منت گذاشتن را!
شما که اینطوری هستی.بدان و باور کن.قبل از اینکه برای مردم خسته کننده بشوی.برای خودت خسته کننده هستی. و اولین نفری که تو زندگی ازت خسته میشود خود شخص شخیصتان هستید.
آقا یا خانمی که اصلا وقت نداری.
بی زحمت تو وبلاگ بنویس که به علت کار زیاد و وقت نداشتن نمیتوانی چیزی بنویسی و بروید و به کارها یتان برسید.باشه؟

(0) comments

از گشنگی بمیرم.یا از غصه!؟
یک فیلم رو اینترنت هست.راجب دختران فراری در ایران.
یک ساعت هم هست.
فعلا دارم هم از گشنگی میمیرم و هم از ناراحتی..

(0) comments
۱۳۸۱ خرداد ۲۲, چهارشنبه

امشب دوباره اینترنت پر هست از داستانهای عاشقانه.
بخش اول داستان زیبای لیلی و مجنون و همینطور داستان زیبای دیگری به نام
سیاوش و رودابه
.
من که غرق لذت میشوم وقتی که به این داستانها گوش میکنم.
امیدوارم که اگر شما هم گوش کردید لذت ببرید.که مطمئن هستم همینطور خواهد بود.

(0) comments

از دیشب یک وبلاگ رو پیدا کردم.البته این وبلاگ قدیمی هست.یعنی خیلی وقت هست که مینویسند.ولی جند روزی هست که به روز نشده.
اگر تا حالا نخواندینش برید بخوانید.اسم وبلاگ چیکه هست.

(0) comments

امشب رفتم که تو سایت پرسین وبلاگ بنویسم. سه بار رفتم.و ظاهرا به خاطر مشکلات تازه به راه افتادن آن سایت نتوانستم وارد بشوم.
به هر حال من خودم یک وبلاگ هم آنجا برای خودم درست کردم که این هست.من این سایت را به دوستانی که میخواهند تازه شروع به نوشتن بکنند .شدیدا توصیه میکنم.برید و یک سری بزنید.

(0) comments

رازو نیاز یک آدم گشنه با خدا
برای دلتنگستان
خدايا امشب ميخوام به خاطر بعضی چيزها ازت تشکر کنم!
ميخوام بگم خدايا خيلي ممنون که به من روز يک شنبه الهام کردی که برو باک ماشين رو پر کن!(ميدونی که من نميتونم دوچرخه سواری کنم مثل خارجيها!)
خدايا از تو متشکرم به خاطر اينکه به من هفته قبل تو سوپر مارکت ياد آور شدی که دو کيلو برنج بخر نه يک کيلو(ميدونی که من تا برنج نخورم سير نميشم!)
خدايا ازت متشکرم که هفته قبل وقتی رفتم فروشگاه مراکشيها که گوشت بخرم.کاری کردی که من خجالت بکشم بگم نيم کيلو گوشت ميخوام و يک کيلو خريدم!
خدايا همه اينها رو ميدونی و لی به روت آوردم که يادت باشه فقط يک يورو تو جيب من مونده!و با اين يک يورو ميشه فردا يک نان خريد.ولی پس فردا ديگه نون هم نيست ها!
خدايا کاری بکن که اين برج حقوق چند روز زودتر بياد.خدايا معجزه کن.انقدر معجزه خوبه..
خدايا من ميتوانم حدس بزنم که اگر معجزه اي نشود احتمالا به زودی مراسم ختم من در تهران برگزار خواهد شد!
اين هيچ خيالی نيست.مرگ حق است(البته ميدونی که برای ما بی پولها يک جور حال دادن از طرف شما هم حساب ميشه)
منتها خدايا خيلی سه هست وقتی تو مجلس ختم از خانواده ام بپرسند که :خدايا بيامرز سهراب علت مرگشون چی بود؟ ايدز گرفت اونجا؟ يا به خاطر عواقب چند سال تو جنگ بودن مرحوم شدند؟
و آنها بايد سرشان را بندارند پائين و بگويندکه: کاشکی ايدز گرفته بود.اونجوری ديگه تو اعلاميه نمي نوشتيم جوان ناکام!.
احتمالا خانوادم يک کم سرشون رو نزديک ميکنند به سوال کننده و ميگويند که:ما به همه گفتيم تصادف کرده.ولي راستش علت مرگ رو پزشک قانونی گرسنگی زياد تشخيص داده!
خدايا: خيلی ستم هست آدم بعد از ۹ سال زندگی تو خارج.نه ايدز گرفته باشه و نه کوفت ديگری.بلکه از گشنگی تو خانه اجاره ایبميره!
خدايا بجنب بی زحمت.
راستی خدايا من الان وقتی هوس چيزی ميکنم ميام سرم رو با اينترنت گرم ميکنم.و گشنگی رو يک مقدار فراموش ميکنم.ولي اين هم اگر پولش تا پنج روز ديگر پرداخت نشه.قطع ميشه ها!

(0) comments
۱۳۸۱ خرداد ۲۱, سه‌شنبه

جالب بود
دیروز در حال گشت زنی تو اینترنت.به یک اسم خارجکی برخورد کردم که هیچی ازش نمی فهمیدم.(طبق معمول)
تو سایت یاهو یک کلوپ به همین اسم بود.
من هم وارد کلوپ شدم و دیدم که حدود ۸۰۰ نفر تو این کلوپ عضو هستند.
از همه جای دنیا تو این کلوپ عضو هستند.من فضولیم گل کرد که بدانم اینها برای چی عضو هستند آنجا و اصلا آن کلمه یعنی چی!؟
حدود بیست نفر از کسانی که عضو آن کلوپ بودند.آنموقع Online بودند.(چند نفر هم از ايران بودند که اونموقع هيچکدامشان (طبق معمول) نبودند.
من هم به يک نفراز کسانی که آن موقع «آن لاین» بود مسيج دادم.
تايپ کردم salam و پشت سرش هم به فينگليشی نوشتم که يک سوال دارم.
بنده خدايی که آنطرف آن لاين بود يک علامت سوال تايپ کرد.
من هم گلاب به روتون! مثل اسب نوشتم که اين کلمه خارجيه يعنی چی؟
اون بنده خدا نوشت که اين اسم يک نويسنده هست و توضيح داد راجب کتاب آن نویسنده.
يک چند دقيقه که صحبت کرديم(يعني نوشتيم).من تازه نگاه کردم به اينکه اين کسی که داره جواب من را ميدهد از کدام کشور هست!
تو پروفايل چيزی راجب کشور ننوشته بود!(جلوی Location خالی بود)
و تو ضيحاتی هم که داده بود.به زبان آلمانی بود!
وسط نوشتن من تازه به فکرم رسيد که:چرا من به اين بنده خدا به زبان شيرين!فينگليشی مسيج دادم؟!
باور کنيد هنوز هم دارم فکر ميکنم که چرا! و عقلم به جايی نميرسه!
ولی آن بنده خدا از من باهوش تر بود.و يک سوت آمارم رو گرفت (البته فکر کنم از پروفايلم)!
و وبلاگ من رو خواند.
دو تا چيز جالب بود و هست.
يکی اينکه من چرا به اين بنده خدا به اين زبان پيغام دادم .در حالیکه که نميدونستم از کجا هست!
و يکی ديگه اينکه اون بنده خدا از همان ديروز شروع کرد به وبلاگ نوشتن! البته تو سايت پرسين وبلاگ.
به فال نيک ميگيريم به قول يک کم قديميترها!

(0) comments

در دست تعمیر
به علت تعمیرات امروز چیزی نوشته نخواهد شد
مواظب مصالح ساختمانی و کامپیوتری باشید!

(0) comments
۱۳۸۱ خرداد ۲۰, دوشنبه

چند روز پيش ملکه انگليس پنجاهمين سالگرد تاجگذاری خود را جشن گرفته بود.حتما همه شما ديديد تو تلويزيون و يا اينترنت.
اين عکسی که امروز گذاشتم اينجا.شايد براي خيلي ها ناشناخته باشه.
مشخصات اين آدم رو تو عکس ميتوانيد بخوانيد.
چيزی که من ميخوام بگم اين هست
که اين دختر از غصه دق کرد و يا خودکشی کرد.
اجازه نداشت تو مملکت خودش بره.چون که پدرش يک زمانی پادشاه آن کشور بوده.
اين آدم به جرم به دنيا آمدن محکوم به تبیعدی ناخواسته شدو زجر کشيد. نه از کودکی چیزی دید ونه از جوانی.
پدرش در زمان سلطنت يک سري اشتباه ها رو داشت.
ولی موقعی که آن آدم سلطنت ميکرد ايران برای خودش کشوری با عظمت (حداقل در خاورميانه) بود
وقتی که رضا شاه تو ايران پادشاه شد.تو اون مملکت چی بود و چی داشت؟
تو يک کلام بايد بگمهيچیدرسته؟
فقر و بدبختی بود.تمام مملکت نا امن بود (مثل افغانستان امروز).و مردم هيچی نداشتند به غير از مريضی.فقر و بدبختی.درسته؟
چيزی که امروز بعد از رفتن اين پدر و پسر دوباره برگشته به مملکت ما.درسته؟
شاه اگر ايرادی داشت.در کنارش انقدر هنرمند بود که موقعی که از ايران رفت.يک مملکت گذاشت که از خيلی از کشورهای دنيا طلبکار بود و نه مثل امروز تا گلو تو قرض و بدهی!درسته؟
اگر آدم بدی بود.به جاش صبح که پاسپورتت رو ميدادی به سفارت آمريکا.ظهر ويزا خورده حاضر بود.و مثل حالا نبود که بعد از هزار جور اذيت کردن.تازه موقع ورود به آمريکا عکس بگيرند ازت و انگشت نگاری بکنند.درسته؟
اگر بد بود.انقدر هنرمند بود که اين آخرهای حکومتش يک ميليون خارجی تو ايران مشغول به کار بودند.و آنها که دستشون يک مقدار به دهنشون ميرسيد.کلفت و نوکر خارجی داشتند! و نه مثل حالا که ۳ ميليون آدم آواره خارج شدند.۴ ميليون هم بيکار موندند و نميتوانند بيايند وگرنه مي آمدند.درسته؟
اگر شاه بد بود.به جاش ايران انقدر قدرتمند بود که تو خاورميانه و آسيا کسی نتونه بهش چپ نگاه بکند.و نه مثل امروز که يک کشوری (اگر بشه اسمش رو کشور گذاشت) مثل امارات متحده عربی بياد و بخواد راجب جزاير ايرانی حرف مفت بزنه.درسته؟
اگر شاه بد بود.به جاش وقتی که با کشور عراق وارد جنگ شد.۳ روزه دشمن اون مملکت را به گٌه خوردن انداخت.و نسخه تمام آنهايی که به يک وجب از خاک ايران چشم داشتند رو پيچيد.نه مثل اين جنگی که ما رفتيم و ۸ سال طول کشيد و آخرش هم مفتضحانه تمام شد.درسته؟
اگر شاه بد بود.به جاش هيچ کشور ديگری جرات نداشت که بخواد تو خليج فارس مانور بده.و بياد و جلوی کشتيهای ايرانی رو بگيره.درسته؟
اگر شاه دزد بود.به جاش روسپيهای اون مملکت يک مشت نوجوان بين ۱۲ تا ۲۰ ساله نبودند.و مردم هم هر زنی رو تو خيابان به چشم روسپی نگاه نميکردند.درسته؟
شاه اگر بد بود.به جاش هم مذهب برای مردم محترم بود و هم آنها که نانشان رو از مذهب ميخورند.
و اين هر دوتا امروز ديگه تو ايران امروز بهش احترام گذاشته نميشه .مگر از ترس.درسته؟
ملکه انگليس پنجاهمين ساگرد تاجگذاريش رو جشن گرفت.و ملکه مملکت ما تو همان انگليس از غصه خودکشی کرد.!
يکی از بزرگترين ايرادهای ما ايرانيها بی جنبه بون ما هست.
تو همه چيز ادعای زياد ميکنيم و تو عمل هميشه کم مياريم.
يعنی اينکه تا يک کم جلومون رو باز بگذارند و نخواهند که تو سرمون بزنند.هول ميشيم و گند ميزنيم به همه چيز.درسته؟
برای اين جمله آخرم يک مثالی ميارم.
تا اونموقعی که جلوی مردم را تا همين پنج سال پيش به شدت ميگرفتند و نميگذاشتند که مثلا مردم کاری بکنند.مردم ما جيک نميزدند.اما امروز چون يک مقدار جلوش رو باز گذاشتند .بعضی از پسرها تو خيابان برای عمه خودشان هم بوق ميزنند که بلندش بکنند!
و بعضی از دخترها همه چيز آزادی و برابر بودن با مرد رو گذاشتند کنار و چسبيدند به اينکه اونها هم بايد قبل از ازدواج سکس داشته باشند.اسم اين هيچی نيست به غير از بی جنبه بودن.درسته؟
اصلا يک مثال ساده تر :ما هنوز تو مملکتمون به صورت خفنی مزاحم تلفنی داريم!اسم اين رو شما چی ميگذاريد؟
جنبه را نه ميشه از خارج وارد کرد.و نه ميشه به زور تو حلقوم کسی کرد.
بايد خود مردم بخواند و با همه فشاری که بهشون مياره بهش عمل کنند تا براشون بشه عادت!
همه از خداييم و به سوی او باز ميگرديم



لیلا پهلوی
تولد:جمعه. هفتم فروردین 1349
مرگ:یک شنبه. بیستم خرداد 1380

(0) comments

این نامه را یکی از کسانی که این وبلاگ رو میخوانند فرستاده.اسم این آقا را از پائین نامه برداشته ام.
سلام
جالبه نه ... ما با هم خاطره مشترک داریم ! یک خاطره تلخ مشترک!
یک خاطره سیاه .......... تا حالا با هیچکس یک خاطره تلخ سیاه نداشتم
از بوی اونجا بدم می آ مد. از شهر بازی همیشه بدم می آید. و تا حالا نرفتم برام یاداور تلخ ترین خاطره است. سیاه ترین اش
با مینی بوس می بردنت یک جایی اونهاییکه تو رنج سنی مورد نظر نبودند از ملاقات محروم بودن فقط بچه ها تا یک سن خاص
حالت بد آدم ها تو اون مینی بوس و ..... پله های آهنی بلند کارت های ملاقات .... و ترس ونگرانی
خرف زدن با عزیز ترین و معصوم ترین افراد از پشت شیشه
دیدن دست های کبود و .................
من اون روز پشت در نبودم ولی نگاه بعد از گرفتن وصیت نامه هنوز جلو چشامه
وصیت نامه ای با مداد سیاه کمرنگ و همین " مادر من را ببخش ساعتم را به ... بده .........."
من هنوز هم شهر بازی نرفتم

(0) comments
۱۳۸۱ خرداد ۱۹, یکشنبه

جام جهانی
گفتم بک چیزی راجب فوتبال بگم.نگند یارو لال هست!
من از فوتبال خوشم نمیاد.مخصوصا تو تیمهایی که دارند بازی میکنند تو جام.از هیچکدام خوشم نمیاد.
برای همین من رفتم سراغ قسمتهای اجتماعی جان جهانی!
من تا چند روز قبل اصلا به این عمل کردن دماغ خانمها هیچ حساسیتی نداشتم.چند روز پیش یکی بهم گفت که کارهای یک دکتر رو دیده و خوشش نیامده!
خلاصه من از اون روز هر زنی رو میبینم.قبل از همه چیز به دماغش نگاه میکنم!
دروغ چرا! من تا چند وقت قبل هر چی دماغ خوشگل میدیدم.میگفتم <قربون خلقت خدا برم> به همه دماغ داد.به ما که رسید کدو کاریش گٌل کرد.
ولی الان کلی از دماغ خودم سپاسگزارم که اصل هست.(یعنی کار دیگری نمیتونم بکنم.پول ندارم که عمل بکنم)
خلاصه از جام جهانی رفت تو دماغ و غیره.
این عکس مال جام جهانی هست(خب که چی؟)
من تو این عکس به غیر از طرفداری اینها از تیمشون چیز دیگه ای دیدم.شما هم ببینید!

(0) comments

..ادامه نوشته پایین
خانواده ها رو به اسم و فامیل کسی که زندانی بود صدا میکردند.
چیزی که عجیب بود این بود که تو ملاقات حضوری اینطور نبود و چند تا خانواده رو با هم میبردند تو زندان.
اسم برادر اون دختر رو خواندند.
یک نفر از کسانی که اونجا کار میکرد با یک برگه آبی میومد و برگه رو میداد دستت خانواده ها.
کسی که زندان رفته بود.میدونست که برگه آبی یعنی دادسرای شماره یک.
یعنی باید کسی که با این برگه میاد تو چشم بند بزنه.
نمیشد که حدس زد قضیه چی هست.
اون دختر مثل یک غزال بود
یک غزال که زیبایی چشمهاش مثل آهو بود.زیبا به معنای واقعی کلمه.هر چند که کلمات خیلی وقتها کم میارند در برابر واقعیات
هر کسی که میرفت تو بر نمیگشت !و هر چند دقیقه یک بار درب بزرگ زندان باز میشد و یک مینی بوس و یا از این از این هایسها ازش خارج میشد.
تک و توک هم بعضیها که میرفتند تو رو میدیدی که بر میگشتند.ولی هیچکدام نمی آمدند به طرف جمعیت.و صورتها یی که میدیدی خیلی عجیب بود.
اون دختر به همراه خانواده اش رفتند تو.
مادر خداحافظی کرد و دختر همراه با یک خجالت خیلی ناز. سری تکان داد و یک خداحافظی خیلی آرام کرد.و بعد مثل غزال رفت دنبال مادرش.
نمیدونم چقدر کشید که برگشت.شاید نیم ساعت هم نشد.
با اینکه هیچکس من نمیشد. دلشوره گرفته بودم برای برگشتش و الان میگم شاید دلشوره داشتم برای چیزی که میخواستم بشنوم.
حتما میدونید taxidermist چي هست.
کسي که از زندان اومد بيرون.آهويی بود که <تاکسيدرميست> شده بود.
مادرش همراهش نبود.برگشت يک نگاهي به طرف ما انداخت.
به خدا قسم که اون چشمها عوض شده بود.
قشنگ بود ولي بي جان.
انگار که روی اون همه قشنگی رو يک گرد سفيد پاشيده بودند .مثل گچ سفيد شده .
بين سفيدی گچ با گل ياس خيلي فرق هست.فرقش مثل زندگی و مرگ هست.
و اين دختر ديگه مثل گل ياس سفيد نبود.مثل گچ بود.لبهاش سفيد شده بود
يکي از تلخترين نگاه هايی که ممکن هست تو زندگی ببيني رو من اونجا ديدم
دختري که رفت تو زندان.يک دختر ۱۹ و يا ۲۰ ساله بود.ولي دختري که برگشت بيرون.به آدمهای ۵۰ ساله شبيه بود.يعني در عرض شايد نيم ساعت پير شد.۳۰ سال پير شد.
بعضي از ما آدمها يک چيزهايی رو ميتونيم از قبل حدس بزنيم.ولي اگر اون فکر بد باشه.همش خودت رو مشغول ميکني به اينکه حتما دارم اشتباه فکر ميکنم.
تو يک جمله:به دل خودت دروغ ميگی ولی دروغی که خودت هم نميتونی باور کنی
ديگه دلت نميخواد اسم و فاميل عزيزت رو بخونند.
دلت ميخواد بری و اونجا نباشی و باور کنی که هيچی نشده
ولی آمدند و اسم رو خواندند و برگه آبی دادند دستمان و از درب کوچک رفتيم تو.
من نميدونم آدمهای ديگه چه حالی ميشند وقتي که يک پارچه کثيف که دو تا بند بهش چسبانده شده رو مجبور بشی که رو چشمت مادرت ببندی.
تکرارش بکنم.مجبور بشوی که چشم بند را به روی صورت مادرت ببندی
مادر چادری هست.و نميتونه هم چادرش رو نگه داره و هم رو صورتش چيزی ببنده!
و يک سری مادر به خطا نشستند و دارند نگا هت ميکنند و نيشخند ميزنند به تو و مادرت که بلد نيست وقتی که دو دستی چادر رو نگه داشته چشم بند هم بزنه.
روی چشم خودت هم چشم بند ميبندی و همراه يک ماموری که تو اون اطاقک نبوده و نديديش ميری تو حياط زندان.
تو زندان (سال ۶۷) حياط زندان بوی قبرستان رو ميده.يک بويی داره که نميدونی چی هست.يک جور بوی مردن ميده.(من آن بو رو هيچ جای ديگر لمس نکردم)
بايد همه چيز رو از زير چشم بندت ببينی.و تو دلت ميگی اينجا بوی ملاقات نمياد!
ولی جرات نميکنی به چيزی که تو ذهنت ميگذره دقت بکنی.
دلشوره و ترس وقتی با هم قاطی بشه معجون تلخی ميشه که اميدوارم هيچکس تجربه نکند.
ميری تو اطاقی که اسم اجرای احکام داره
يک کاغذی ميدند دستت و ميگويند که وصيتنامه هست !
و يک ساک که ميشناسی! و يک کيسه پلاستيکی که توش لوازم شخصی کسی هست که نميخواست زندگيش مثل همه باشه و مثل همه هم نشد...
توضيح:مجبور شدم خيلی از چيزهايی که تو ذهنم آمد را اينجا ساطور بزنم.
اما چيزی که خوانديد اسمش داستان نيست.واقعيتهايی هست که تو مملکت ما گفته نشده و هنوز هم نميشه گفت!





(0) comments

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است، راه دل خود را نتوانم که نپویم.

نوشتن تاریخ یعنی شناختن خود و گشودن افقی برای آینده، از راه آگاهی از گذشته!

یا همه دردهای دنیا را برای من خلق کرده اند، یا مرا برای همه دردهای دنیا!

هوشمندی مرد را از روی جواب هايش می توان تشخيص داد و درايت او را از سئوالاتش می توان فهميد.

برای همه دنیا تو یک نفری، و برای یک نفر تمام دنیا

تو را نه براي هميشه با تو بودن نه براي يك عمر زير سقفي نفس كشيدن نه براي اين حرف مضحك كه: – سنگ صبور روزهای سخت زند‌گی‌ام باشی نه براي زيبايي ات نه براي هوس هايم نه حتا براي عشق – كه حرف بزرگي است – تو را مي خواهم فقط براي اين كه يك روز ديگر زندگي را دوست داشته باشم




تماس با نویسنده وبلاگ



PageRank







من میخوانم،شما چی؟



سایتهای مورد علاقه











my widget for counting
<>

[Powered by Blogger]