سهراب مَنش

۱۳۸۱ فروردین ۳۱, شنبه

آدرس این خانم را نپرسید لطفا.چون شاید واقعا دلش نخواد که کسی بخونه!! من که میخوانم.! آدرس ایمیل هم از خودش نگذاشته که بخواهیم ازش بپرسم.همین.فعلا

(0) comments

علی
وقتی میخندی
من می میرم!
توضیح: این پنج کامه را تو یک وبلاگ خواندم که چندی است میخوانم.از موقعی که من این وبلاگ را میخوانم.2 بار لیست وبلاگها "به روز" شده.ولی این وبلاگ تو لیست نیامده.و ظاهرا نویسنده نمیخواد که اسمش را تو لیست وبلاگها بگذاره.حالا چرا؟من نمیدانم.!! مگه دفترچه 100 برگ با یک خودکار بیک چند هست تو ایران؟؟ این خانمه که این پنج کلام را نوشته.یک جوری ازش خوشم آمد.هر چند که آتش نوشته هاش خیلی تند هست.و من توش سریع خاکستر شدن را میبینم.خدا کنه من اشتباه کنم.

(0) comments

تو کشور هلند این روزها مشکل دکتر و درمان هست.تعداد مریضها زیاد هست.و تعداد دکترها.جراحها.و تخت بیمارستانها کم هست.دلیلش هم خیلی ساده هست.بعد از جنگ جهانی دوم.اینها هم فکر کردن جمعیتاشان خیلی کم هست.و برای باز سازی آدم لازم دارن.پس پدر مادرهای قدیم (که همان مریضهای فعلی هستن).شروع کردند به اضافه کاری!
مثل مردم ما بعد از انقلاب که میخواستن نسل انقلاب را زیاد کنند که کردن!ته کلام اینکه همین بلا بین 20 تا 30 سال آینده سر ایران هم خواهد آمد.یعنی شما که الان.
جوانهای بین 25 تا 35 هستید .از بیست سال دیگه یواش یواش شروع میشه به اینکه تعداد دفعات دکتر رفتن و بیمارستان رفتن شما زیاد بشه.از آنجایی که شما پدر مادرهای امروز یاد گرفتید که بچه زیاد خوب نیست.و به قول معروف فرزند کمتر زندگی بهتر.میاید و تعداد نسل آینده را کم میکنید.بعدش چی میشه؟ بله جوانهای 25 سال دیگه گیر میکنند که مشکلات شما را چطور حل بکنند.اگر طرحی چیزی دارید از همین الان که جوان هستید و حوصله دارید.بگید .یا بنویسید بگذارید یک جا .بعدا شاید به درد خورد.فعلا

(0) comments

امروز غروب وقتی داشتم برمیگشتم منزل.یک خانم که یک بچه تقریبا دو ساله بغلش بود جلوم را گرفت که آدرس بپرسه.البته ایشون هم خارجی و کله مشکی بود.آمدم باهاش حرف بزنم و براش توضیح بدم.دیدم خیلی مشکل داره برای فهمیدن زبان اینجا.هر چی بهش میگفتم برو انتهای خیابان سمت چپ و بعد سمت راست و مستقیم.دیدم نخیر دارم خودم را خسته میکنم.بچه هم که بغل داشت مثل آژیر آمبولانس داشت زوزه میکشید.خلاصه لوطی گریمون گٌل کرد و با زبان سرخ پوستی بهش گفتم با من بیا بهت نشان بدم.امروز از آن روزهایی بود که دم غروب دیگه شبیه جنازه هستم از خستگی.نزدیک 20 دقیقه پیاده باهاش رفتم.تا بهش خیابانی که میخواد را نشان بدم.تو راهی که داشتیم میرفتیم مثل نواری که گیر کرده باشه .هی میگفت ببخشید آقا.ببخشید آقا.مادره هی میگفت ببخشید .بچه هم زیگیل شده بود فقط گریه میکرد.من هم قدمهام را تند کردم که زودتر آن خیابان را نشانش بدهم.و این راه را برگردم.سرتون را درد نیارم.رفتیم رسیدیم به آن خیابان.باز به زبان سرخ پوستی داشتم میگفتم که بقیه راه را خودش بره .چون خیلی به محلی که میخواست بره نزدیک بودیم.همینطوری که داشتم آخرین توضیحات را با سر و دست و گردن میدادم.یکهو مادره دیگه از گریه بچه کلافه شد و برگشت به بچه گفت:مادر یک کم ساکت باش دیگه رسیدیم! دیگه فکر نکنم لازم باشه بگم از کجا فهمیدم به بچش چی گفت؟بله ایشون با زبان شکر شکن فارسی با بچش حرف زد!! دیگه توضیح نمیدم قیافه من چقدر کش اومده بود.وقتی داشتم این راه را برمیگشتم.کٌلی به اون زبان سرخ پوستی خندیدم.من همان اولش اون آنتن مخصوص که بین 50 تا کله مشکی میتونی ایرانی را تشخیص بدی.شروع به کار کرد. شک کردم که این بابا ایرانی باشه.ولی چون خیلی سبزه بود«خیلی» گفتم شاید اشتباه میکنم.این دفعه دیگه به هر کی شک کنم حتما ازش خواهم پرسید.امروز هم روزی بود :-) .

(0) comments
۱۳۸۱ فروردین ۳۰, جمعه

هدیه یکی از دوستان به بنده.دستش درد نکنه.

(0) comments

پیشنهاد
عرض کنم نظر به اینکه این هواپیما ها هی چپ و راست دارن میخورن به ساختمانهای بلند.من دو تا پیشنهاد دارم.اول اینکه معاینه چشم را برای خلبانها یک مقدار جدی تر بگیرند!دوم اینکه قبل از اینکه بازم یک هواپیمای دیگر بخوره به یک ساختمان بلند دیگه.این کشورهایی که ساختمان بلند دارند.خودشان بیان چند طبقه از ساختمانها را خودشان خراب کنند.که دیگه ساختمان زیاد بلند نباشه .البته یادشان باشه قبلش این طبقات را تخلیه کنند.
توضیح: قضیه به همین مسخرگی هست که نوشته شده.این هم چهارمین هواپیما بود که خورد به یک ساختمان.سه تا تو آمریکا.این یکی تو ایتالیا.

(0) comments
۱۳۸۱ فروردین ۲۹, پنجشنبه

من هی کوچه کوچه کردم.ولی مثل اینکه این عکسی که از این کوچه گذاشتم تو وبلاگ معلوم نیست )-:
حالا اشکالی نداره.عکس یک کوچه هست که شبیه کوچه های زیر بازاچه شاهپور و گذر لوطی صالح است(محل من).النته این سقف نداره .مال ما داشت (-:

(0) comments

من دلم کوچه میخواد
من دلم میخواد تو یک کوچه مثل همین که عکسش را گذاشتم تو وبلاگ راه برم.من دلم میخواد توی همین کوچه یک هو تنه ام بخوره به دیوار و وایسم چند دقیقه لباسم را بتکانم.من دلم میخواد تو این کوچه راه برم و یک پسر بچه را ببینم که با زیر شلواری و دمپایی پلاستیکی و موهای تراشیده داره از بغلم رد میشه.من دلم میخواد تو این کوچه راه برم و یک دختر بچه را ببینم که با اینکه زیر شلواری داره.ولی یک دامن کوچک هم روش پوشیده.و یک روسری رنگی بسته به سرش و وقتی میاد از بغلم رد بشه یک سلام یواشکی بکنه و تا از بغلم گذشت شروع کنه به دویدن وبره.دلم میخواد تو این کوچه راه برم و دو تا زن که دم در منزلشان وایسادن و دارن را راجب سفره ابوالفضل صحبت میکنند را ببینم.دلم میخواد تو این کوچه راه برم و یک دختر چادری که روش رو بگی نگی کیپ گرفته بیاد رد بشه و یک نگاه که همراه با خجالت هست بهم بکنه.من دلم میخواد....
توضیح: من خیلی چیزها دلم میخواد.ولی افسوس که فعلا ممکن نیست.همین.فعلا

(0) comments

(0) comments

میخوامت تهران


توضیح: خیابان پهلوی

(0) comments

با امضاء من تعداد کسانی که خواهان محاکمه آریل شارون به عنوان یک جنایتکار جنگی میباشند به 534375 نفر رسید.اگر شما هم مایل به امضاء کردن این فرم هستید به اینجا بروید.

(0) comments

ما را سریست با تو.که گر خلق روزگار دشمن شوند و سر بروند هم بر آن سریم

(0) comments
۱۳۸۱ فروردین ۲۸, چهارشنبه

سال 1995 حدود 800 سرباز هلندی به عنوان نیروهای حافظ صلح «کلاه آبی ها» به منطقه ای به نام سربرنیدسا اعزام شده بودند.این سربازان به جای محافظت از صلح چنان گندگی به تاریخ کشورشان و اروپا زدند که نظیرش را تجربه نکرده بودند.در زمانی که این سربازان در آن منطقه بودند با همکاری غیر مستقبم همین نیروها نزدیک به 8000 نفر از مردان مسلمان بوسنی را در عرض مدت کوتاهی و جلوی چشم همین پوفیوزها کشتند و یا در حقیقت قتل عام کردند.آنروزها برای اینکه در کشورشان توسط پناهندگان بوسنی که تعدادشان هم زیاد بود.تظاهرات و یا شورشی نشود.به حدود 5000 نفر از این پناهندگان اقامت دائم دادند(در حالی که جنگ تمام شده بود و این پناهندگان باید به کشورشان برمیگشتند).الان بعد از گذشت هفت سال از آن فاجعه تازه یادشان آمده که آنجا چه غلطی کرده اند.نخست وزیر هلند دیروز به خاطر منتشر شدن این اخبار استعفا داد.که ظاهرا مود قبول پارلمان نیز قرار گرفته.فرمانده ارتش نیز از پست خود استعفا داد.منتها من نمیدانم این استعفا چه کمکی به آن مردم بدبخت که قتل عام شدند میکند؟!!
توضیح: این اولین قتل عام بزرگی هست که بعد از جنگ جهانی دوم در اروپا انجام شد.

(0) comments

بدترین حال گیری برای من این هست که وقتی با هزار زحمت یک ایمیل به زبان فارسی تایپ میکنم با این کیبورد که الفبای فارسی را به زور چسب و آب دهن روش چسبوندم.و برای وبلاگ نویسها یی که تو ایران هستن میفرستم.در جوابش یک ایمیل دریافت میکنم که به زبان فینگلیشی نوشته شده!! بابا. جان هر کی دوست دارید یا جواب ندید و یا اگر لطف میکنید و میخواهید جواب بفرستید.یا به فارسی باشه یا به انگلیسی.حالا که همه ویندوزها امکان تایپ کردن به فارسی را داره دیگه دست از این زبان" من در آری" بر دارید.خیلی مرسی و از این حرفها.فعلا

(0) comments

حدود چند ماه قبل تو شرکتی که من مشغول به کار هستم.اعلام کردند که به چندين نفر برنامه نويس کامپيوتر نياز دارند.«در اصل الان کمبود دارند» و گفتند که اگر کسی تو شرکت هست که مايل هست بره يک دوره ۱ ساله ببيند و تعهد بدهد که ۳ سال براي همين شرکت بعد از تمام شدن اين دوره بماند و کار کند.شرکت آماده هست که نصف هزينه این دوره را که حدود ۴ هزار يورو هست ببردازد.و نصف ديگر آن را هم ميتواند با يک بانک هماهنگ کند که به صورت وام طويل مدت پرداخت شود و بعد از اينکه دوباره به سر کار برگشتی اين وام را نيز با مبلغ و بهره تقريبا کمی شروع به پرداخت کنی.من هم نميدانم چرا خوشم آمد که بروم و اين دوره را ببينم و اسم نويسی کردم برای اين دوره.امروز يک نامه از شرکتی که اين آموزش را ميدهند دريافت کرده ام که برای يک مصاحبه و يک دوره ۲ هفته ای چند روز ديگر به آنجا بروم.قبل از شروع دوره.اول يک دوره آشنايی به کار را ميگذراند.که هم کسی که ميخواد آموزش ببيند بهتر با کاری که ميخواهد شروع کند آشنا شود و هم آن شرکت به قول معروف يک تستی بکند و ببيند که اين کسی که ميخواهد آموزش ببيند آيا واقعا ميتواند اينکاره بشود يا نه! اين برنامه دو هفته ای به نظر من جالب هست.خيلی دلم ميخواد که برم و يک همچين دورهای را در رابطه با کامپيوتر بگذرانم.ولی راستش اون ته دلم يک کم زورم مياد دوباره برم يک سال سر کلاس هر روز. و دوباره کتاب دفتر به دست بشم.ولی به هر حال ميرم که حداقل اين دو هفته را ببينم و خدا را چه ديدی شايد جدی جدی علاقمند شدم!! و ماندم برای يک سال.بالاخره هر کسی طاووس ميخواهد باي جور هندوستان رفتن را هم بکشد.من هم میرم هندوستان جور کامپیوتر بکشم!!

(0) comments
۱۳۸۱ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

رابطه گ..ز با باران! زن و نیمکت!! خلخالی و مجلس ختم!مرد ایرانی و اینترنت!و خیلی چیزهای دیگر را تو این وبلاگ به اسم اسب آتش میتوانید بخوانید.جالب مینویسند خانمی که این وبلاگ را مینویسند.
توضیح:: خدا کنه شوهر این خانم به خاطر لینک دادن به ویلاگ خانمشان بادمجان زیرچشم من نکاره!به خودشون هم باید ایمیل بدم که لینک دادم.
سوال: شما میدونید اسب با آتش چه رابطه ای داره؟اگر میدانید به من هم بگید.

(0) comments

امتحان کلاس سوم راهنمايی
زمان:سال ۱۳۶۴ مکان:پادگان دوکوهه «نزديک به شهر انديمشک»
من و هفت هشتا از بچه هاي تيپ سيد الشهدا جمع شديم تو يکي از ساختمانهاي شش طبقه که مثلا امتحان بديم.چند وقت بود که يک طرح جديد آمده بود که بچه هايی که تو منطقه بودن بتونند درس هم بخوانند که مثلا عقب نيفتند از درس. يادم نمياد که چه امتحاناتی داشتيم.ولی يادم هست که همگی ولو شده بوديم رو زمين.چند تا از کتابهای درسي را وسط باز کرده بوديم و داشتيم دنبال جواب سوالها تو کتاب مي گشتيم!چقدر مشکل بود پيدا کردن جوابها از تو کتابی که فرصت نکرده بودی ۲ بار به صورت کامل بخونی!آقا معلم برا خودش نشسته بود يک گوشه داشت يک دعايی را ميخواند.هر چی هم ازش ميپرسيديم که جوابها کجاست؟ ميگفت من اگر بگم يک جوری گناه کردم.ميگفت نگاه هم نميکنم که چه ميکنيد شماها .تا اگر ازم چيزي پرسيده شد.بگم نميدونم .و دروغ هم نگفته باشم!!خلاصه هر کدام از بچه ها جواب يکی از سوالها را پيدا ميکرد.و بعد از اينکه کلی نازش را بقيه ميکشيدن جواب را به بقيه هم نشان ميداد که بنويسند.با همه اين حرفها هيچکدام از ما ۲۰ نگرفتيم!! شايد برا اين بود که جلو سه شدنش را بگيرند! برگه های امتحان را ميفرستادند تهران برای نمره دادن.خلاصه من و بقيه بچه ها قبول شديم.از تو اون هشت نفر چهار نفرشان هنوز سال ۱۳۶۴ تمام نشده بود شهيد شدن.از دو تای ديگه هم بی خبر هستم.گردان ما را نزديکهای عيد فرستادند.غرب .و تو پادگان ابوذر بوديم جند وقتی.ولی اين امکانات را آنجا نداشتيم که بخواهيم درسمان را ادامه بديم.من ماندم با يک مدرک سيکل که هنوز هم تو خانه مادری داره خاک ميخوره.فعلا

(0) comments

من زنده ام
سلام.عرض شود از آنجا که من چند روزی دوباره پلاتین چسبونده بودم.نتوانستم که چیز زیادی اینجا بنویسم.کلی به نفع شما شد که وقتتون تلف نشد!
خلاصه که من اینبار هم جستم از این موج گرفتگی که بعد از 14 سال هنوز دست از سرمن برنمیداره.حالا هم که خوب هستیم یادمون نمیاد چی میخواستیم بگیم.حالا فکر میکنم میام میگم.فعلا.

(0) comments
۱۳۸۱ فروردین ۲۶, دوشنبه

این عشوه تو منو کشته
یکی که با این آقا تماس داره.تو رو حضرت عباس بهش بگه یا این سبیل را بزن.یا این عشوه سگی را از اینترنت بردار!«عکس سمت چپ» نمیدانم شاید یک زمانی یکی بهش گفته ناز سبیلت! یا گفته بهش خیلی خوش تیپ هستی با این موها وسبیل ها.
توضیح:: من هیچ مسئولیت قبول نمیکنم اگر این سایت را دیدید/و حالتون بد شد. (-:

(0) comments
۱۳۸۱ فروردین ۲۵, یکشنبه

یک شنبه ساعت 17:16 به وقت اروپا.حیف که شعر زیاد بلد نیستم.اگر بلد بودم بدم نمیامد که هر روزم را به صورت شعر بنویسم.و بتوانم با نوشتن آن شعر حالم را گفته باشم.این توضیحات را دادم که بگم اگر دیشب.«نصفه شب» این شعر را نوشتم.منظورم از حال و احوال خودم بود.و اینکه نوشتم امیدوارم کسی تو جهانی که من زندگی میکنم نباشه.باز منظورم همین حالی هست که موقع اذیت شدن از موج گرفتگیها دچار آن میشوم بود.و نه کشوری که در آن زندگی میکنم.امیدوارم توضیح کامل باشه.فعلا

(0) comments

از حالم بگم/که چندان خوش نیست.درد و مرضهایی که دیروز نوشتم.بعضی هاشون آمده سراغم.میخواستم امشب خودم را به یک چدول عرق دعوت کنم.دیدم اصلا حال نمیده.یک چند بیت از یکی دیگر از شعرهای اخوان ثالث را مینویسم.میرم ولوٌ بشم.اگر اشتباه نکنم.اسم این شعر "لحظه دیدار" هست.
لحظه دیدار نزدیکست
باز من دیوانه ام.مستم
باز میلرزد دلم.دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
توضیح:: امیدوارم شما هیچوقت تو این جهانی که من هستم نباشید.اینجا همش درد هست و درد.فعلا

(0) comments

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است، راه دل خود را نتوانم که نپویم.

نوشتن تاریخ یعنی شناختن خود و گشودن افقی برای آینده، از راه آگاهی از گذشته!

یا همه دردهای دنیا را برای من خلق کرده اند، یا مرا برای همه دردهای دنیا!

هوشمندی مرد را از روی جواب هايش می توان تشخيص داد و درايت او را از سئوالاتش می توان فهميد.

برای همه دنیا تو یک نفری، و برای یک نفر تمام دنیا

تو را نه براي هميشه با تو بودن نه براي يك عمر زير سقفي نفس كشيدن نه براي اين حرف مضحك كه: – سنگ صبور روزهای سخت زند‌گی‌ام باشی نه براي زيبايي ات نه براي هوس هايم نه حتا براي عشق – كه حرف بزرگي است – تو را مي خواهم فقط براي اين كه يك روز ديگر زندگي را دوست داشته باشم




تماس با نویسنده وبلاگ



PageRank







من میخوانم،شما چی؟



سایتهای مورد علاقه











my widget for counting
<>

[Powered by Blogger]